دلم تنگ آن دورانی است که صبحدم اگر بازبان خوش و نغمه ی خسته و نازنین مادربزرگ از خواب شیرین روستایی بر می خواستیم که هیچ ولی اگر اندک سماجتی برای ادامه ی خواب بود با فغان طوفانی و عصای مبارک پدربزرگ روبوسی می کردیم و از شدت خوش آمد آن عصا تا دهات بالایی بی وقفه می دویدیم ، آخ.
دلم تنگ آن دورانی است که وقتی از خواب بلند می شدیم بوی نان تازه ی مادر بزرگ که با دست و پنجه ی کد بانو وار خودش در تنور کنج حیاط پخته بود و اندک بوی شیر گرم شده ی آن بزی که همیشه در انتهای آغل با بزغاله هایش روزگار سپری می کرد و بوی چای تازه دم صبحگاهی به مشام می رسید و گویا این بوی طعام سالم صبحگاهی بر من حکم سلامی گرم از جانب زندگی را داشت که گویا می خواست به من بفهماند هنوز زندگی در جریان است و نفس هایم بیهوده خرج این دنیا نمی شود.
آه که چقدر دلم تنگ آن دورانی است که مادرم مخلصانه خدمت مادربزرگم را می کرد و بدون هیچ چشم داشتی
او را با زبانی نرم تر و خشک می کرد و با همان جسم خستگی ناپذیر ولی رنج دیده اش به پای غم ها و درد های روزمره ی من می نشست و با نگاه سرشار از مِهرش به من این نوید را می داد که بدون هیچ دغدغه ای صندوقچه ی دلم را در پیشگاه او باز کنم و هر چه که در این دلِ لاکردار عقده شده را بیرون بریزم .
دلم تنگ آن دوران عشق ورزی است که به هنگام غروب در روستا و شروع زوزه های گرگ و پایان جنب و جوش دام ها ، دلم سخت می گرفت و وارد خانه می شدم و شکایتم از روزگار این بود که چرا شب آمد و نور را از بازیگوشی های من گرفت ، در این لحظه وقتی با فضای خانه رو به رو می شدم و چشمم به چشمان درخشان پدرم می افتاد تازه می فهمیدم که خورشید واقعی کجاست و چگونه بر کاشانه ی ما می تابد ، پدر با نگاهی پر از دوستی و صفا به من خیره میشد و نمی توانم بگویم که چه آرامشی دارد وقتی سرت را روی پاهای پدر قرار دهی و او از دوران پر فراز و نشیب کودکی اش برایتان بگوید و شما غرق در داستان سرایی اش می شوید.
و هیچگاه سرّ آن فانوس کنار پنجره را نفهمیدم که همیشه در خاطرات کاشانه ی روستایی ما خانه از پرتو انوار او فروغی جاویدان داشت.
دلم بی نهایت تنگ است برای شنیدن صدای گنجشکانی که روی درخت بزرگ مدرسه مشغول تمرین صدای خود بودند و ما نیز در این کنسرت رایگان محو تماشای دلبری آنان بودیم
صدای رسای جوجه هایی که زنگ زندگی را به وقت پگاه به صدا در می آوردند و آغاز روزی دیگر را جشن می گرفتند.
اما هر چه که بود گذشت ، همه ی این خاطرات چه خوب و چه بد گذشت و امروز من در حبسم ، در شهری با انسان هایی که با هم نا آشنایند هم کلامم و هیچ یک درد هم را نمی دانیم . براستی که زندگی نوین همان کاشانه ی خشت و گِلی ِ روستایی بود.
●نویسنده: محمدزبیر براهویی (میم دادخواه)
از دفتر دلنوشته های یک بلوچ
زاهدان ۱۸ اسفند ماه ۱۳۹۸