يکشنبه ۲۷ آبان
سفر نوستالژیک(قسمت ششم)
ارسال شده توسط سمیرا_خوشرو در تاریخ : شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۸ ۱۴:۱۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۳۱ | نظرات : ۴
|
|
سفر نوستالوژیک
(قسمت ششم)
🌿🍂🍀🍁🍀🍂🌿
تا دمِ غروب با خیال راحت به دوشیدن گاواش برسه.
راستی ما یخچال هم داریم ولی با نفت کار میکنه!
زیرش مخزن داره که فیتیله ی انتهاش مثل چراغ روشن میشه! پایینش داغه بالاش سرما و یخ...!
برم تو حیاط ببینم چه خبره، مرغا چنتا تخم گذاشتن...اینم لونه ی مرغامون، مثل خونه ی آدم کوچولوها میمونه، سقفشم از کاهه، دو طبقه ست، طبقه پایین مال غاز و اردکه، طبقه بالا مال مرغا، پشت بومِشم برای مرغای مادر و جوجه های تازه از تخم در اومده شونه، دو تا جعبه هم هست که در طول روز مرغا تخم میذارن، بابا یه نردبوم کوچیک درست کرده که هم ما بریم پشت بومشو ببینیم ...و هم مرغا برن تو لونه و بالا برا تخم گذاشتن. ببینید چه خبره!!! بقول مامان مروارید بارون شده، مثل مامان تخم مرغارو میذارم تو دامنم لبه هاشو جمع میکنم، تا ببرم بالا. اوه... مرغ مادر رو تخماش خوابیده چپ چپ نیگام میکنه، فکر کرده اومدم تخماشو بردارم... عزیزم با تو کاری ندارم، یواش برم پایین تا صورتمو با چنگالاش نقاشی نکرده.
همه ی این تخم مرغا برا مصرف خودمونه، کم پیش میاد بفروشیم، آخه خونواده پر جمعیتی هستیم.
خب گذاشتمشون تو سبد، فعلا میذارمشون گوشه ی ایوون ، بعد که بالا رفتم میچینمشون تو یخچال.
دلم میخواد برم رودخونه یه آبی به دست و پام بزنم...
چنتا جوجه دارن با مامانشون بازی میکنن، وروجکا چندروزیه به دنیا اومدن و حسابی ذوق دارن.
چنتا مرغم زیر درخت دارن استراحت میکنن از بس که صبح تا حالا خوردن خسته شدن.
ای جانم درخت گوجه سبزمون که کنار انباره، از بس مرواریداش زیاده سَرِشو پایین آورده ... مرواریدای درشتِ سبز،... میخوام بچینم ولی دستم نمیرسه،... برم چوب بیارم... آهان این خوبه...یک ، دو ، سه...یکم درختو قلقلک دادم دیگه،... چنتا از مرواریدای تپلش رو تقدیمم کرد، خیلی شیرین و آبدارن ...جاتون خالی...
رودخونه همین پایینه، صدای رقص پای آب روی سنگها میاد،. نسیم خنکی صورتمو نوازش میکنه، کاش اینجا بودید، چه آبی، ازبس زلاله انگاری دارم تو آیینه خودمو نگاه می کنم. آخ جوون کلی ماهی کوچولو دارن باهمدیگه یه گوشه بازی میکنن، یه لاک پشتم اونوره ، زل زده به من... سلاااام لاکی جووون، چطوری؟
یه سنگ بزرگ اینجاست، آخیش! یه کم استراحت کنم، پاهامو میذارم تو آب... دلم خنک شد، وقتی بچه بودیم تابستونا کارمون فقط شنا بود و آب بازی، با روسری ماهی های کوچیکو میگرفتیم ، براشون تو جای کم عمق رودخونه سد درست میکردیم ، کلی نازشون میکردیم ... قبل از اینکه بریم خونه سد رو خراب میکردیم تا برگردن پیش ماماناشون. یادش بخیر
اینجارو ببینید... ماهی های کوچولو اومدن دور پام جمع شدن دارن میرقصن، قلقلکم میدن شیطونا...
اوه،... آقای خرچنگ داره از کنارم رد میشه...
چه عصبانی...
پایان قسمت ششم
#سمیرا_خوشرو_شبنم
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۷۴۹ در تاریخ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۸ ۱۴:۱۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
درودتان گرامی سپاس از توجه شما 🌹🌹🌹🌹 🌸🌸🌸🌸 🙏🙏🙏🙏 | |
|
درودتان گرامی سپاسگزارم از حضورشما 🌹🌹🌹 🌸🌸🌸🌸 🙏🙏🙏🙏 | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
امید که فواصل قبلی قابل تامل تر باشه