آیا خاص بودن دیوانگی ست؟
صدای کِشدار و طولانی و دلهرهآورِ ترمز اتومبیل و سپس صدای هول انگیزِ تصادف ، من را به سمت محل حادثه کشاند.
محل تصادف، چهارراه عریضی بود که درآن محله ی آرام، گهگاه عبوراتومبیلی را به خود حس میکرد. هیچ چراغ راهنمایی درهیچ کنج اش دیده نمیشد وحال همین خلوتیِ بیش ازحد،دلیلی شده بودکه رانندگان، بی مهابا از آن بگذرند و حال ، این دو نتوانسته بودند که بگذرند وعمود برهم، برخورد کرده بودند.
هر دو راننده یکی عصبانی و ناسزاگویان ، و دیگری، آرام و متین و با لبخندی که انگار نه انگار اتفاقی افتاده ، پیاده شدند . راننده ی عصبانی داد کشید و راننده ی آرام ، فقط سلام کرد .
راننده ی عصبانی به او گفت : حیوون چیکار می کنی؟
اما راننده آرام ، لبخند بر لب، او را به آرامش دعوت کرد .
چون عرض دوخیابان یکسان بنظر میرسید ، پلیس هم که میآمد تصادف به گونهای بود که رأی او حتماً پنجاه پنجاه بود و تنها چیزی که در این ماجرا فرق میکرد، رفتار دو راننده بود .
راننده ی عصبانی ، به او که طبق عادت همیشگی اش لبخند میزد و نه تنها لبانش که چشمانش نیز می خندیدند، گفت : داری می خندی ؟ دیوونه ای چیزی شدی ؟ گفت : نه ، پیشامدی که نباید میشده شده حالا باید عاقلانه ببینیم چطور باید درستش کرد .
بعدازآن لغات ناپسند، راننده ی آرام لحنش جدی ترشد وبه آن بی ادب گفت: به قول شما، من که حیوونم ، چرا شما آدمها فکر میکنید اگر طرف مقابلتون مثل شما برخورد کنه عاقله ؟ من که متوجه نمیشم بنظرم همه چیز اینجا برعکسه .
راننده عصبانی که ازعصبانیت سرخ شده بود، دلیل سرخی صورتش به شرمندگی ، بابت بی تربیتی اش مبدل گشت ، سر را به پایین انداخت و تنها گفت : ببخشید و اگر او آب بود، با ریخته شدنش حتماً سریعاً محو میگردید .
اما با شرمندگی ادامه داد : حالا چیکار کنیم ؟
جواب شنید : هیچی ، زنگ میزنیم پلیس بیاد ، کروکی و بیمه وباقی ماجرا…
درهمین اثناء، یک خانم باصفا مثل همان راننده ی آرام و دختر کوچولویی باصفا تر، به محل تصادف نزدیک و نزدیکتر میشدند ، مادر غرق در صحبت با دخترش بود. از آنها که فرزندشان دنیایشان است و کوچولو درحالیکه دستش در دست مادر گره خورده بود با خوشحالی گفت : بابا
خانم ، تازه متوجه ی محل تصادف شد و بی آنکه هول زده شود با همان طول قدم ها به محل تصادف رسیدند .
خانم حال شوهرش را پرسید . او با لبخند ملیحی گفت : خوبم ممنون.
خانم گفت که به خرید میروند و ازشوهرش پرسید چیزی لازم ندارد تهیه کند و او تنها تشکر کرد .
و چند لحظه ی بعد ، باز لبخند ملیح شوهرش بود که آن دو باطراوت را بدرقه می کرد .
و بچه ای که داشت به بابایش دست تکان میداد و بای بای میکرد .
راننده ی عصبانی دیگرعصبانی نبود و هاج و واج ومبهوت ، تنها این خانواده ی خاص را مینگریست و زیر لب به خود گفت : اگه اینا آدمند پس ما چی هستیم و دوباره سرش را پائین انداخت .
این چنین صحنه ای را به عمرم ندیده بودم ، یک خانوادۀ ریلکس که بنظرمن ، به پاسداشت مقامشان ، باید تندیس شان را در مهمترین میدان شهر نصب می نمودند .
چند سال از این واقعه گذشت .
مرد آرام با آن اندام رسایش به نزد پزشک رفت . دکتر ازدوستان صمیمی اش بود .
بعد ازکلی خوش و بِش، ازدرد خاص این اواخردرناحیه ی شکمش گفت واینکه میزان تغذیه اش به خاطر آن ، کم شده و کم اشتهاییِ غیرمعمولش ، دلیلی شده که به پزشک مراجعه نماید .
روز اعلام نتیجۀ آزمایش ، یکی از بدترین روزها ی زندگیِ آن پزشک بود . نگرانی در چهره اش موج میزد . با تِتِه پِتِه انگار میخواست حرفی بزند ولی نمی توانست و هِی حرفهای نیمه کاره اش را قورت میداد و میخورد .
مرد آرام به او گفت : چی شده امروز مثل همیشه نیستی ، اتفاقی افتاده ؟
وقتی که دید نتیجه ی آزمایش را هِی بازمیکنه ومیخونه ودوباره تا میکنه وانگار یه جورایی روبه زواله، گفت : درمورد منه؟ وچون خیلی با هم صمیمی بودند ادامه داد: اگه درمورد منه چرا داری خودتومیکشی جون بکن بگو ببینم چی شده ؟
وقتی دکتر، مورد سرطانِ حاد او را مطرح کرد مرد آرام گفت : اوه ، گفتم حالا چی شده . حالا چند وقت زنده ام ؟
دکترگفت : خنگه، شوخی را بگذارکنار، دارم به تومیگم حالت خوب نیست داری میمیری تومسخره بازی در میاری عزیزدلم . وسرش را به پائین انداخت وبا صوت خفیف و اشکی که سعی در پنهان کردنش را داشت درحالیکه مثل ماربه خودش می پیچید با اصرارِهمراه با آرامش بیمار، به زیر لب صحبت ازحدود یکماه را کرد .
مرد آرام، با آن لبخند همیشگی و زیبایش گفت : ممنون دُکی جون از زحماتت ، ناراحت نباش مرگ که خبر نمیکنه ، این خیلی نعمته که من شانس اینو دارم که از وقت تقریبی مرگم مطلع شدم لااقل بتونم یک برنامهریزی درست حسابی بکنم. اینکه بهتر از آچمز شدن، ناشی از رسیدن یکباره ی آنست . اگرچه من لحظه به لحظه درتمامی عمرم به یاد مرگ بوده ام و بهمین دلیل نوعی خاص بودن وشعفی را در سراسر عمرم حس میکنم .
بجای اینکه دکتر او را دلداری بدهد او بود که دکتر را دلداری میداد .
دکتر گفت : دیوونه ای به خدا ، من دارم با ازدست دادنت پس می افتم تو از قبل هم شنگول تر شدی . واقعاً که خیلی خاصی .
مردآرام گفت : تو دیگه چرا به من میگی دیوونه؟ اگه بی تابی کنم ومثل خیلی ها افسردگی بگیرم و زار بزنم اونوقت عاقلم ؟ً
چراهیچ کسی نمیتونه یه لحظه فکرکنه که شاید بقیه اشتباه میکنن وراه درست همینه که من انجامش میدم؟
راستی یادم رفت بپرسم راهی ، درمانی داره یا نه ؟ البته میدونم مرگ به دست خداست و شما دکترا فقط وسیله اید . خندید و به راهنمائیها و تجویز دکتر گوش داد . مراحلِ نَه درمان، که دیگر خیلی دیر شده بود بلکه مراحل تحمل بیماری .
خیلی محکم و استوار برخاست و دکتر را در آغوش گرفت و پس از تشکر گفت : ظاهراً زیاد وقت ندارم زحمتو کم کنم ، و پس از طلب حلالیت، خداحافظی کرد و ازمطب بیرون آمد .
حال دکتربود که بی تابانه میگریست و دست و پا میزد .
مرد آرام ازهمان وقتی که این موضوع را شنید بی آنکه روحیه اش خراب شود برنامه ای را در ذهنش طرح کرد تا بتواند از لحظه لحظه ی زندگیِ باقیمانده اش نهایت سود و استفاده را ببرد .
صحبت با دوستان و اقوام و عزیزان از نخستین کارهایش بود . دلداری و طلب حلالیت .
دلداری و سامان خانواده سه نفره شان و کارهای شخصی اش .
تنظیم امورمالی و دارایی هایش . با همسرشیرین چون عسلش، درمورد ادامه ی صدقات جاریه خواهش کرد و اینکه یک سوم دارائیش را دوست دارد در راه امورعام المنفعه و کمک به نیازمندان و مخصوصاً بیماران و بخصوص کودکان سرطانی و بیماران خاص و مستمندان استفاده شود ، همه آنجاهایی که هردو باهم همیشه دست در دست هم به آن میپرداختند و حال تمنای ادامه ی آن مسیر سبز را داشت ، وبوسه ی همزمان برگونه ی هم ، مُهری بود بر یک تعهد مهم و مقدس
خلاصه هرآنچه پیش از یک سفر مهم باید به انجام برسد .
صحبتش با یکی ازدوستان صمیمی اش خیلی جالب بود، دوستش ازاوپرسید : بالاخره طلبت را ازشرکت گرفتی؟ گفت نه همشو، اون بنده خداها هم مشکلاتی دارند . تا حالا که کم نگذاشتند بقیه اش را هم میدن . فقط نمیدونم چرا تازگی ها برام پول بی ارزش شده ؟
دوستش گفت مگه قبلا ارزشی داشت ؟ و او مثل همیشه خندید .
در بین صحبتهایشان ازیکی از دوستای مشترکشان پرسید و گفت : راستی پهلوون چطوره ؟
دوستش گفت : مثل همیشه دنبال ورزشه و تا میتونه فقط به خودش میرسه .
دوهفته بعد وقتی دوستان، همدیگر را مجلس ختم پهلوون میدیدند ، فُرم اندام و افکار بعضی هایشان شبیه علامت سوال ، غوز کرده بود و بعضی ها شبیه علامت تعجب عصا قورت داده و رسا ولی انگار توپی به زیرِپا داشتند .
توی این مدت یکماه ، حتی باهمسرودخترش مسافرت های خاطره انگیزی را داشتند و چه صفایی با هم کردند .
دو روز قبل ازسفری که بازگشتی نداشت با همسرش درحال گپ زدن بودند ، مثل همیشه گرم .
گفت : آخرهم نفهمیدم چرا همیشه ازکودکی تاکنون ، برخورد آرامم را همه دیوانگی قلمداد کردند جز تو که نیمه ی دیگرمن هستی و ازاینکه خدا هدیه ی گرانبهایی چون تو را به من داده از او همیشه ممنون و سپاسگزارم . همسرمهربانش گفت : بگذار بِگَن ، ما با حرفهای مردم چیکارداریم اونا انگا بیکارن و با حرف زدن وقتشونو میگذرونن . خودت که میدونی به من هم همیشه ازاین حرفها میزنن و من فقط خنده تحویلشون میدم .
ما الحمدلله هر دوخاصیم . ولی واقعاً دیوونه که هستیم ، دیوونه ی هم مگه نه ؟ شوهرش گفت هردو نه ، هرسه ، دخترمون هم مثل خودمونه ، بالاخره غنچه ی گل به گل میره . خنده آخرین چیزی بود که ازهم به خاطرشان ماند .
درد شدید و رو به فزونی نشان آن بود که او آرام آرام راهی دیار نورست .
دیگر او شمعی را میمانست که هرلحظه ممکنست خاموش شود .
چند روز بعد
شب بود . چشمان مرد آرام ، نوری را دید که وسیع تر و وسیع تر می شد ، همه این صحنه را ازاینکه دستش را به روی چشمانش حائل کرد فهمیدند ، نوری که چند لحظه ی بعد ، کل جهانش را پوشاند و روحش درآن حل شد .
بهمن بیدقی 98/11/7