در اتوبوس باز شد. نگاهی به حجم متراکم مسافر ها انداخت. ده نفری دست به میله وسط اتوبوس ایستاده بودند. جای خالی دیده نمی شد. پوزخندی زد. اولین بارش که نبود. تا آنجا که ذهن زوار در رفته اش کار میکرد هیچ وقت جایی نداشت. جواب سنوگرافی را در دستش جا به جا کرد. کاش خدا با او مهربانتر بود. لبش را گاز گرفت و چادرش را روی سرش مرتب کرد. دستش را به میله گرفت و اتوبوس بعد از سوار شدن زنی جوان که دست پسرک زیبایی را در دست داشت،حرکت کرد.کمی حسادت که به جایی بر نمی خورد،میخورد؟ بغضی چموش سر گلویش خیمه زده بودو قصد رفتن هم نداشت که نداشت...اتوبوس از کنار پارکی گذشت و خاطراتی که تنها بخش سپید دنیای سیاه ملیحه به حساب می آمدند زنده شدند... پشت پیشخوان ایستاده بود و منتظر به در شیشه ای نگاه میکرد.اگر میگفت دلش برای آن مرد که او را تنها به اندازه ی خرید روزانه ی نیم کیلو شیرینی کشمشی می شناخت، تنگ شده که جک نگفته بود ؟هان؟ مشتری کیک خامه ای را راه انداخت و دوباره به در خیره شد. بالاخره آمد. پراید سفیدش را دم در پارک کرد و پیاده شد. ملیحه با اضطراب دستی به مقنعه اش کشید و ابروهای پرپشتش را با دست صاف کرد. آن مرد گندمی که رفیقش حبیب صدایش زده بود، جلو آمد و سلام کرد. ملیحه شیرینی هایی که از قبل آماده کرده بود را به طرفش گرفت و گفت :سلام. اینم شیرینی هاتون
حبیب به چهره ی دخترک نگاه کرد. سبیلهایش توی ذوق میزد.
گفت: راستش خانم رحمتی امروز برای خرید شیرینی نیومدم
ملیحه نگران به آن مرد نگاه کرد. از وقتی پدرش را از دست داده بود و برای کمک خرج به مادرش در قنادی کوچک آقای ابراهیمی کار میکرد، این مرد هر روز برای خرید شیرینی کشمشی آمده بود. حال چه شده که بعد از یک سال دلیل دیگری دارد؟
حبیب گفت: کارتون که تموم شد لطفا بیاین تو پارک روبرو
این را گفت و رفت. ملیحه به ساعتش نگاه کرد. تا پایان وقت کاری اش نیم ساعتی مانده بود. خودش را با تمیز کردن ویترین کیک تولد مشغول کرد. دخل را مرتب کرد و کف قنادی را طی کشید. دست به طی بود که آقای ابراهیمی از راه رسید و اعلام مرخصی کرد. ملیحه آینه ی کوچکش را از جیب مانتوی نخی اش بیرون آورد و چهره ی زیادی سبزه اش را از نظر گذراند. دماغ استخوانی اش توی چشم بود. از قیافه اش حرصش گرفت و آینه را سر جایش گذاشت
ملیحه گفت: سلام
حبیب جواب سلامش را داد و به او خیره شد. ملیحه خجالت زده سر به زیر انداخت و کنار او روی نیمکت جا گرفت. حبیب دهان باز کرد و گفت: خانم رحمتی راستش من زیاد اهل حاشیه رفتن نیستم. خواستم بگم که من نسبت به شما علاقه مند شدم و اگه اجازه بدین با خوانواده مزاحمتون بشیم
چه میشنید؟ یعنی این مرد خوشپوش از او خاستگاری کرده بود؟ با تته پته جواب داد :امم چیزه خوب شما یعنی من بباید با مادرم صحبت کنم
این را گفت و نفس عمیقی کشید. با توقف اتوبوس ملیحه از خاطراتش بیرون پرید . کاش با مادرش حرف نزده بود...کاش هیچ وقت در آن پارک با او ملاقات نکرده بود..کاش اصلا در قنادی کار نمیکرد...کاش پدرش زنده بود تا او مجبور نباشد کار کند...اگر همینطور دنده عقب میگرفت باید از پا گذاشتنش روی این کره ی نسبتا خاکی هم شکایت میکرد! تا خانه ی شیرین ۵ دقیقه ای راه بود. در این پنج دقیقه ی طلایی خودش را آماده کرد که در برابر حرفهایشان چیزی نگوید. زنگ در را زد و در با صدای تیکی باز شد. بسم اللهی گفت و از پله ها بالا رفت.
گفت_سلام
شیرین به او نگاه کرد. ملیحه ترسید. این زن فقط نامش شیرین بود! ابرویی بالا انداخت
و گفت:علیک سلام!
و بعد جواب سونوگرافی را از دستش کش رفت. ملیحه حرصی شد ولی سکوت کرد.
شیرین زهرا را صدا زد. زهرا همان خواهرشوهر تحصیل کرده، که ملیحه نسبت به او احساس بهتری داشت، از اتاق بیرون آمد
زهرا گفت: بله مامان...و رو به ملیحه گفت_ سلام زن داداش
ملیحه با لبخند جوابش را داد
شیرین بدون فوت وقت عکس سونو را به سمت زهرا گرفت و گفت: بگو ببینم بچه چیه ؟
زهرا سوادش میکشید. ملیحه ترسیده، شروع به جویدن ناخنهایش کرد. زنگ در زده شد.شیرین رفت تا در را باز کند و ملیحه نفس عمیقی کشید. زهرا نگاه مغموم و شکست خورده اش را از روی عکس بالا آورد. خواست چیزی بگوید که در باز شد و هاجر با پسرش آمدند. احیانا خدا که قصد قبض روح کردنش را نداشت،داشت؟ شیرین، هاجر را بوسید و علی را در آغوش گرفت. چه میشد اگر ملیحه جای هاجر بود؟ هاجر سلام کرد و چسبیده به ملیحه روی مبل نشست .
گفت: رفتی سونو؟ بچه چیه؟
چرا کسی نمیپرسید سالم است یا نه؟ ملیحه دستانش را در هم گره زد و سعی کرد بر خودش مسلط باشد
گفت:خدا رو شکر سالمه...
هاجر حرفش را قطع کرد و با پوزخند گفت: البته بایدم خدا رو شکر کنی، اصلا همین که کسی مثل تو تونسته حامله شه جای شکر داره چه برسه به سالم بودنش!
و احتمالا موضوع ضعف بدنی و پشت بند آن، حامله نشدنش در سالهای اول ازدواج را در چشمش کوبید!
شیرین گفت: خوب بعد از سلامتی دیگه چی؟
زهرا برای کمک به عروسشان گفت: خب سلامتی خیلی مهمه الان بیشترِ...
شیرین گفت:یه کلمه بگو دختره یا پسر؟
زهرا گفت:دختره...
شیرین تحقیر آمیز به ملیحه نگاه کرد. ملیحه احساس کرد بین قبیله ی آدم خوار ها گیر افتاده است! زهرا برای تغییر جو پرسید: فاطمه و مریم کجان؟ عمه قربونشون بره دلم براشون یه ذره شده
ملیحه لبخند کم جانی زد و گفت: مدرسه هستن
شیرین گفت: خدا وقتی بخواد یکی رو بدبخت کنه از در و دیوار براش میریزه!
حق با شیرین بود،اگر خوشبخت بود که الان وضعش این نبود! و احتمالا شیرین، تلخ ترین شیرینی بود که به عمرش میدید! دلش خواست بگوید مگر حبیب چه گلی به سرتان زده که پسرش بزند؟ ولی سکوت کرد...ملیحه زن زشتی بود ولی زن بود، با تمام عیبهایش زن بود! زنانگی میدانست، دلبری کردن بلد بود، نازش خریدار داشت. با همان دماغ بزرگ و لبهای باریکش توانسته بود هوش از سر مردی ببرد. با وجود پوست سبزه و مژه های کوتاهش حبیب عاشقش شده بود. آری ملیحه هرچه که بود، یک زن بود! کلید روی در چرخید و قامت بلند و تکیده ی حبیب نمایان شد. نگاهش را روی جمع چرخاند و رو به ملیحه سلام کرد. ملیحه لبخند زد. هنوز هم دوستش داشت. با آنکه اعتیاد او را از پا در آورده بود، دوستش داشت. عشق که این حرفها سرش نمیشد،میشد؟
شیرین تابی به چشمهایش داد و گفت: علیک سلام حبیب آقا. بیو ببین زنت گل کاشته. سومی هم دختره!
حبیب چیزی نگفت. ملیحه چطور بحث ژنتیک سال سوم دبیرستان را باز میکرد، تا بفهمند که تعیین کننده جنسیت فرزند، مرد است؟ شیرین وقتی سکوت حبیب را دید گفت: دیدی حبیب خان بیو تحویل بگیر. اینم زنت. هی دوسش دارم دوسش دارم. سومی هم توراهه. من چطور سرم بالا بگیرم؟ روم نمیشه بگم زن حبیب نتونسته بعد ۱۰ سال خونه داری یه پسر بزاد....
شیرین آخرین حربه اش را به کار برد و دستش روی قلبش گذاشت و صورتش را چپ و چوله کرد. زیر لب به ملیحه ناسزا گفت. ملیحه باز هم سکوت کرد. آخر میدانید، بی کسی درد بدی است، آنقدر بد که گاهی برای نگه داشتن آدمهای اطرافت مجبوری خیلی از چیز ها را تحمل کنی. حتی اگر آن آدمها دوستت نداشته باشند. حتی اگر در چشمانت زل بزنند و بگویند از تو متنفرند. حتی اگر دوره ات کنند و قاه قاه به نداشته هایت بخندند! حتی اگر در میان جمعشان تنها باشی...
بی کسی درد بدی است... پسر هاجر برای ملیحه شکلکی در آورد. آن زن میدانست بدبخت است اما نه در این حد! هاجر لیوان آب به دست آمد و زنگ زد اورژانس بیاید. حبیب نگران مادرش بود. مادرش یعنی خط قرمز او..خواست با او برود که شیرین گفت: نه مادر، تو بمون پیش زنت. حامله هست خوب نیست تنهاش بذاری!
ملیحه و حبیب به خانه رفتند. بچه ها هنوز مدرسه بودند. ملیحه روی تخت دراز کشید. زیر دلش درد میکرد. حبیب وارد اتاق شد و عصبی به او نگاه کرد. خدا به او رحم کند.
حبیب گفت: خیالت راحت شد. دیدی مامانم به چه روزی افتاد؟
اینهم تقصیر او بود؟ چقدر امروز همه خنده دار حرف میزدند! ملیحه ترسیده گفت: حبیب جان تو الان حالت خوب نیست.
حبیب گفت: من حالم خوب نیست! الان نشونت میدم کی حالش خوب نیست
و بعد دستش را به سوی کمربندش برد. ملیحه ترسیده به او نگاه کرد و گفت: حبیب خیلی شوخی بدیه
حبیب گفت: شوخی؟ مگه من با تو شوخی دارم؟ مامانم رو تخت بیمارستانه بعد تو میگی شوخی؟ تو میدونی مامانم خط قرمز منه مگه نه؟
و ضربه ی کمربند ناگهان روی کمرش نشست. ملیحه ناباورانه به «مرد» روبرویش نگاه کرد. ولی کتک زدن که مردانگی حساب نمیشد، میشد؟ دستهایش را روی شکمش گذاشت تا بچه آسیب نبیند.
حبیب تکرار کرد: مگه نهه؟
ملیحه التماس کرد: آره، آره نزن حبیب
حبیب دیوانه شده بود. حال بد مادرش، اخراج شدن از سرکارش و مصرف نکردن مواد مخدر، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا او را روانی کنند. حبیب بی مهابا ضربه میزد و ملیحه بی مهابا زجه! حبیب شدت ضربه ها را بیشتر و بیشتر کرد. ملیحه احساس کرد چیزی زیر پایش جاری شده. رد خون را دنبال کرد. حبیب هنوز هم ضربه میزد. ملیحه یک زن بود. زنی که شوهرش او را تنبیه میکرد. نه با قهر کردن یا بی توجهی! با کمربند حلقه شده دور دستهایش. دقیقا شبیه مردان دهه ی ۴۰یا۵۰! ولی آنها در دهه ی ۹۰ بودند مگر نه؟! ملیحه از هوش رفت و حبیب به خودش آمد.
:یه دختر دارم، شاه نداره صورتی داره، ماه نداره
از خوشکلی، تا نداره به کَس کَسونش...نمیدم نه نمیدم
به همه نشونش، نمیدم به راه دورش، نمیدم به حرف زورش...نمیدم. نمیدم دیگه
ملیحه این ابیات را میخواند و میخندید
:به کسی میدم که کس باشه. پیرهن تنش اطلس باشه
با چشمان گرد شده به حبیب نگاه کرد و گفت: مگه نه حبیب؟
حبیب بغضش را فرو داد و گفت: آره
گره روسری بلندش را سفت تر کرد و گفت: شاه میاد با لشکرش شاهزاده ها دور برش واسه پسر کوچیکترش یا بزرگترش؟ کوچیک ترش. آیا بدم آیا ندم ؟ نه نمی دم.اصلا نمیدم
این را گفت و قهقه زد.بلند قهقه زد.آنقدر بلند که حبیب ترسید.
ملیحه ادامه داد: آیا بدم آیا ندم؟
قهقه اش تبدیل به گریه شد. عروسک قنداق پیچش را به سینه فشرد و زار زد: به کسی میدم ...که کس باشه، نه مثل باباش ناکس باشه...
انفجاری در گلوی حبیب رخ داد و گونه هایش را آبیاری کرد! نگاهی به حیاط تیمارستان انداخت. حرف های دکتر را به یاد آورد: فشار روحی زیاد در گذشته، غم سقط جنین،افسردگی دوران بارداری، کتک خوردن...اینها دلایل کمی نبودند برای روانی شدن یک زن.! ملیحه یک زن بود و تنها گناهش پسر نزاییدنش! و احتمالا یکی از خنده دار ترین گناهان تاریخ بشر به حساب می آمد!
آری او یک زن بود...
#ترانه_قربانی_نیا
طولانیه ولی فکر میکنم ارزش یکبار خوندن رو داره