با وجود لرزشی که تو بدنم حس میکردم سعی میکردم قدمهامو محکم و سریع بردارم.دستمو داخل کیفم بردم و مطمئن شدم هنوز سرجاشه و نفس مو تازه کردم.از خیابونها و کوچه ها عبور میکردم بدون اینکه درک کنم کجام مثل روباتی که بهش موقعیت مکانی و دادن و مسیر و درک نمیکنه هیچ درکی از دور و برم نداشتم فقط مقصدم رو میدیدم.
هر قدم که نزدیک تر میشدم قلبم سریع تر میتپید.انگار تمام بدنم ضربان داشت.در قهوه ای بزرگی که شیشه های نیم شکسته اش از صاحبخونه ی بی خیالش خبر میدادن به چشمم خورد.قدم هامو سریع تر کردم و در قهوه ای تو قاب نگاهم بزرگ و بزرگ تر شد.
مقابل در ایستادم و یک نفس عمیق کشیدم.تمام اینده رو مرور کردم قصدم و تمام اتفاقاتی که قرار بود بیافته.زنگ در و زدم.
کیه؟
منم در و باز کنم
چند لحظه سکوت کرد و بدون هیچ سوال دیگه ای در و باز کرد.
پایین پله ها ایستادم و به بالا نگاه کردم دوباره کیفمو چک کردم.همه چی درست بود.از پله ها بالا رفتم دوباره یک در دیگه از پشت چشمی در نگاهم میکرد ازینجا فهمیدم که هنوز در نزده در و باز کرد.
با چشمهای تیز ولی وحشی اش خیره نگاهم میکرد و قد و بالامو برانداز میکرد.
گفتم:مهمون نمیخوای؟
گفت:اینجا چیکار میکنی
گفتم :اومدم مهمونی ایراد داره؟
گفت:نه خوشحالم کردی بیا داخل
و نیم در رو باز گذاشت از جلوش با زحمت عبور کردم انگار به عمد اینجور ایستاده بود که حسم کنه.
نشستم روی مبل
با سر انگشتم روی مخمل مبل شروع کردم به خط خطی کردن.داخل اشپزخونه رفت و دو تا لیوان گذاشت داخل سینی.
گفت:نوشابه میخوری
گفتم:نه مگه نمیدونی از نوشابه بدم میاد.
گفت:ببخش دوغ ندارم.و بلند خندید
صدای خنده ی لعنتیش تو گوشم میپیچید و هی اتش درونم شعله ور تر میشد.
مقابلم ایستاد و سینی و گرفت رو به روی صورتم.
لیوان و برداشتم و گذاشتم رو میز کنار مبل.با دستش صورتمو گرفت مثل ادمی که یک برده رو برانداز میکنه.دستشو پس زدم گفتم:دست خر کوتاه.
نگاهش میکردم و در ذهنم مرور میکردم تمام وقایع زندگیمو.زخمهامو و قطرات خونی رو که روی بدنم سر خورده بود.تکه گوشت اضافه ای که از زخم دستم زده بود بیرون هنوز خوب نشده بود.چاقو عمیق تر از اونچه فکرشو میکردم گوشت دستمو دریده بود.
دستمو مشت کردم و بهش نگاه کردم بغض و خشونت چشمم باعث خنده اش شده بود.
گفت چرا اومدی اینجا؟ِ
گفتم اومدم تسویه حساب کنم
گفت:مهریه تو که بخشیدی بدبخت دیگه چی داری که ازم بگیری؟
از روی مبل بلند شدم و به طرفش رفتم.
دستشو روی پهلوم گذاشت و خواست منو سمت خودش بکشونه.
محکم ایستادم دیگه زورش نمیرسید خشم من قدرتش از جنونش بیشتر بود.
گفتم:اومدم حسابمو باهات صاف کنم
خندید با لبخند یخ زده رو لباش گفت:خوب تسویه کن این من این تو.
ضامن رو کشیدم و تفنگ و گذاشتم رو پیشونیش.
لبخند روی لبم نشست لبخند دیوانه واری که بهم حس لذت میداد.
گفتم اومدم زخمهامو باهات تسویه کنم.
گفت:دیونه اسباب بازی مال بچه ها ست تو بزرگ شدی.
گفتم:من اسباب بازی بودم حالا میخوام بهت نشون بدم یک اسباب بازی که باهاش بازی کردی میتونه چیکار کنه.
خیره شدم تو چشماش و ماشه رو فشار دادم.ببنگ
یک گلوله شلیک شد خونش پاشید رو دیوار همیشه از خون میترسیدم.
ولی عقب نرفتم خیره تو چشمام اخرین نفس و کشید.گفتم:هنوز کارت دارم.
یه گلوله به قلبش شلیک کردم کالبد بی روحش از شدت شلیک گلوله لرزید.
گفتم :یادته کثااافت یادته باهام چیکار کردی؟
یادته لجن پاشو کثافت پاشو منو بزن میخوام از زخمات لذت ببرم.
پاااشو اشغال اون هیکل لعنتی و تکون بده میخوام جوونی مو ازت پس بگیرم.
دیگه مرده بود لگد محکمی حواله شکمش کردم انقدر زدم تا دلم خالی بشه .خودمو مرتب کردم.جلوی اینه ایستادم.همون اینه ای که برای سفره ی عقدمون خریده بودیم.یاد شکنجه ها افتادم.یاد اشکهایی که این اینه نظاره گرشون بود.
خودمو برانداز کردم و خندیدم.تونسته بودم اتش خشمم و خاموش کرده بودم.هنوزم دلم میخواست ازارش بدم ولی مرده بود کارم بی فایده بود.عکسامو برداشتم و از خونه اومدم بیرون.
چند روز بعد تیتر روزنامه این بود
رئیس باند فروش مواد مخدر در اتش گناهش سوخت.
روزنامه رو بستم و از روی نیمکت پارک بلند شدم.هدفون و روگوشم گذاشتم و شروع کردم به دویدن.
برای همیشه پرونده بسته شد.پرونده ی یک عمر سکوت.
شعله
احسنت خیلییی قشنگ بود آفرین
همینکه آخرش با قدرت تموم شد خیلی چسبید.