ارايش غمگين
نويسنده : مبينا معدني ۱۶ ساله
برف ميامد، هنوز هم ميامد... از ديشب رقص اسمان تمامي ندارد و نسيم،بي ساز دستانش را حركت ميدهد و او ميرقصد،ميرقصيد و ابر ها مهلت استراحت نداشتند!
تند و تند جايشان تعويض ميشد.اين ميرفت و ان يكي كتش را زودي در مياورد و كمي مه مينوشيد و ميندانست فكر اسمان برفي ست و به خورشيد سفارش ميكرد شعله دراورد و يك چاي گرم و دلچسب نصيبش شود...
و ايا خودكشي ابرها ، " بي مه " بودن تلقي ميشد؟...
و اين چه رسمي بود؟
اگر ابر ميشدم او شعلهء خورشيدي بود و اگر من يك بطري او يك دست شكن و حالا نقل قول ميكردند فراق هميشگي نيست و ميان شكستگي ها وصالي بي حد وجود دارد؟
و ابر هاي اردبيل،بيكران غم زده بودند.رختشان سفيد بود و دلشان سياه.ابر هاي الوده به عشق كه باران هايشان اسيدي بود.........أمان از روزي كه..از روزي كه سر رفاقت را با معشوق ها آغاز كنند
نميبارند و توبيخ سياره ها ميشوند
سندِ تبعيدي مريخ به نامشان ميخورد و نميباردند بر روي عشق از دست رفتهء رفيق هايشان، كه با ادمي ديگر قدم نزنند...گردو بشكنند و البالو طعم ترشي به دست هايشان دهد...
كهن ديار در لهاف خود را پيچيده بود.
انگار كه كسي ميخواست از زيرِ لهاف پاهاش را بكشد،ببرد...و در كودكي ان موجود را هيولا ميخواند و لبخندي زد.حتي الان!
و با خود فكر كرد افسردگي مطلق وجود ندارد و يك جايي افسرده اي لبخند ميزند و ناگهان ياد دردي ميفتد كه يك ثانيه اي پيدايش نبود و رفته بود و به تلافي ان ميايد و هزاران ثانيهء ديگر را ويران ميكند......
ترسناك بود.انگار داستان ها، ما ادم ها بوديم و اين اشك ها بودند كه لبخند را زيبا مينوشتند....
اين حس دو مادري ،عشقِ كهن ديار به گيتي !همانند مادر به فرزند بود و حالا ميتوانست ثابت كند كه عشق تنها مادر به فرزند نبود ..اين حالت سوم وجود مطلقي داشته بود.عشق معشوقي كه بسانِ مادر بود...
و كهن ديار،شب ها رويا ميديد كه دارد گوسفند هاي اسمان را ميچيند و او بسياري شبيه به ستاره ها بود و كهن ديار حدس زد خدا نقش او را براي خلق ستاره ها برداشته .اين هم وحشت داشت و هم خوشحالي!
چه بسا ستاره اي كه ميتواسنت خورشيد شعله اورِ سرنوشت ويرانيِ كهن ديار باشد....
مادر امد.
لباس ازاد قهوه اي خال خالي در تن داشت و جوراب هاي مشكي كه ساق پايش را به نمايش ريز نقشي ميگذاشت.
امد و گيرا به حال من و كرسي و سه پنجره در كنج خانه و فرش هاي دست باف ايراني تبار ،نگاهي انداخت.
و حالت صورتش جوري بود كه انگار ميخواست بگويد يك پارو ميخواهد اين فرش ها و يك سطل اب داغ.
جان ميدهد بشوري و بسابي و من با تعلل ميگفتم :اردبيل و افتاب،اخر مادر؟
و شب ؛ در خيال مادر راه رفتم و ديدم روز اول عروسي مجاب به شستن فرش هاي خانهء هزار متري مادر شوهر شده و او در خيال ديد پدر موهايش را روي فرش ها بي انكه كسي ببيند شد شست و همه به اشتباه فكر كردند فرش ها برق ميزند اما اين انعكاسِ خرمالويي موهاي او بود.
از همان زمان ها پير نمود اما نوبتي بودن كار هاي زندگي حقيقت زندگي را از ياد ميبرد.
مادر،راه،پدر،نگاه و عشق،فرش ، خنده خنده ، گريه
و دست ها كبود و خواب و خيال و گريه و گريه و موهاي كثيف مادر.
هنوز هم شكفته بود،چه بسا غنچه هايي كه باز نشده، زرد بودند و چه كس ميدانست؟...چه كس ميدانست كه ليليومي سفيد خلق شوي و خارِ بوته اي ،زرد بپسندد و تو تا جايي كه باران ببارد و برف روي زمين بنشيند،زرد بودن را تمرين ميكني.
عشق ديرينه در صبح مادر ميدميد.چشم ها كه جفت بودند انگار بيشتر تنها بودند.
و از گيتي پرسيدم:
ايا لاك هاي تو طعم دارند؟
و شب خواب ديدم تمامي ناخن هايش عطر كليسا داشت و من را البالو خور كرده بودو شبه خواهرم بود.
بعد دو مادر سرم فرياد ميزدند.يكي پير ديگري جوان.
لباس هايم كثيف بود.خودم كرده بودم. انگار ميخواستم كه ثابت كنم كه زيادي لب هاش را بوسيدم!
اما تنها براي خود ...فكر ميكردم لب هاي البالويي ظاهر زيباييي ندارد و حيا را قي ميكنم...دست هاش را ماليدم روي پيراهنِ مردانهء سفيدفامم و مادر تيز بود.دست هاي او ظريف بود و من...من كمي درشت تر
انگار كه خدا ميخواست نهايت زنانگي را در ابعاد دست هاي او نشان دهد......
و حالا ميتوانستم،در بروم !داستاني الكي بسازم و نويسنده خيال هاش شوم و به طرز عجيبي دروغ ها را شيرين بيان كنم كه مادر نشست ! تو بشور و او بشويد .
و جوري طنين خنده اش ميان رخت هاي اويزي مستم كند كه به جرم شراب در تيمارستان الكي ها بستري شوم. و از قصد لباس ها را از طناب روي زمين بياندازم و او لباس البالويي ام را در حياط كليسا مكرر بشويد و تا خواست صابون بمالد ان را بقاپم و
فرياد بزنم: گفته بودم ؟ نهايت زلالي اب تويي؟
خنديد و اب هاي حوض در گلويم پريد.ماهي ها را در هوا شنا كردند و جوري وانمود كردند كه انگار براي من است و من مانند هوايي كه نميشود اغوشش كرد، ندانم كه چطور از فرصت بودن
با او استفاده كنم ؟ تنها وقتي يك روز، تنها بك ثانيه ،معني ميداد؟
مادر را كه ديد،چشم از خواب برداشت.انگار كه باز تنها بود و اين دلخوشي ها را به صفر ميرساند.
كهن ديار ايستاد و دوري زد.چشم هايش سياهي رفت و مادر تشر زد: مجبوري انقدر سريع بلند شوي و ضعف بروي ؟
مادر دامنش را تابي داد ى دست در مو با يك حركت انان را بست و موهاي كوتاه نامنظم سفيدش از كنار ها زد بيرون و سپس:
صداي كبريت،اتش، سوخت، لعنتي،يكي ديگر ، شعله و سپس اب جوش امد.
صبحانه همين بود.تمامي خستگي دنيا در چاي حل ميشد و هنوز ديوانه وار بسياري از ادم ها چاي مينوشيدند.و من فكر ميكردم چطور ميشد در همهء ساعات روز خسته بود؟و هنوز يك روز را با خوشحالي تا شب سر نكرده باشيم؟
اتش گرفتم و
خسته بودم و
خسته هستم...
او نبود و محكوم به خوردن صبحانه بودنم.
به اينكه بايد لحاف پلك هايم را باز كنم؛
سقف باز سفيد باشد و نه چندان صاف،را به سينماي افكارم رواج دهم و ادم هاي فكرم نگاهشان كند و سر خريدن بليط ها، را يكي به دو كنند.
ترك هاي سقفي را دنبال ميكردم و سنگيني نگاه مادر را حس ميكردم و گفتم:يعني خانهء كدام از مورچه هاست؟ مورچه ها غمگين اند؟....و ايا خوشحال معنايي دارد؟
لحاف پلك هايم كنار رفت و از تخت مژه هايش پايين پريدم و سرماي صبح دمارم را دراورد.
همين چندين لحظه پيش كنارم بود...كنف شدم.
و انگار كه خواب بوديم!خواب ديده بودم....ارمنيِ بي عار من.
و من ميدانستم در سر داردتوي خواب برايم البالو پلو درست كند و ذوق ميكردم و از اب باران چاي هيزمي درست ميكردم و ترشي از درخت ها ميچيدم..
دخترك از دست رفته من. نه انكه تو مظلومي نه انكه من جاهل . چه كنم ... چه كنم ؟
لاك ناخن چاي هايت چه طعم دارد ؟
و وقتي ماهي ها به پرواز درامد ، داد زد كه البالو پلويش ته گرفته و به سوي اشپزخانه دويد و من گريه كردم.
ميشد؟ ميشد به سمت من ،اينطور بدود؟لعنت به لوبيا هايي كه به دست او پاك شد و قصاب ها و سبزي فروش هاي معطر بازار، كه بيشتر،فرصت ديدن دست هايش را داشتند .
حالا كهن ديار پس از بند امدن سياهي چشم هاايستاد،پدر را ديد ؛حتما جمعه بود و مطبخ خانه اش بسته. زير بار نرفت،كله شق و يك دنده بود و همه به اشتباه غد ميخواندندش.
دست از گرامافون با تار هايي خاموش برنداشت و
تعمير ميكرد و هنوز تعميري بود و هر گاه از كنار كنج خانه ميگذاشتم پدر با پيچ گوشتي سخت مشغول بود .انگار داشت بمب خنثي ميكرد و حالا دل خوشي از پدر نداشتيم
و تريد ابگوشت را به درستي و با ابعاد دقيق خورد شدهء نان بربري در دريايي از ابِ رب و گوشت ميخواباند.
و من ديدم مادر سير ترشي ها را براي پدر پوست ميكند و دلش يك خيال تقريبا واقعي براي لقمه شدن تريد هاي پدر در دهان خود ميخواست....
غصه خوردي؟
چيز مهمي نيست.
الهي بميرم!
خدانكند گيتي.كفش هات كو؟
چرا و گريه كرد
براي محضر ! عقد كنيم و حلالت كنم.
اما پدرت....
از خوشي گريه كرد و كفش هاش سفيد بودند با فرشته هاي كوچك و پولك هاي نقره اي.
و چرا پدر نميدانست ؟نميفهميد؟صداي زن ها چه قصه هاي نگفته اي دارد كه در شب معنا پيدا ميكند.در روز عملي ميشود و ناخن هاي كوتاه انان بيش از بغض يك مرد سنگيني دارد....انگار كه اينجا اردبيل است و ساعتِ زمستان زن هايش خواب مانده بودند.
كهن ديار هيچگاه مطلوب خانواده نبود.اما دوست داشته ميشد.
تمامي غدي ها را از جواني هاي پدر به ارث برده بود. حساب مشتري هاي رستوران پدر را نكشيد و در اخر شاگرد پدر، سوادش از كهن ديار بيشتر بود.
در ادبيات ناكام و در رياضي ضعيف،بلند قد و رشيد،دو خواهر داشت.
يكي بود نامش شِعرزاد و ان يكي شَهرزاد.
اسم شهرزاد كه ميامد هق هق مادر به قطع بودن نميرفت.همه خسته بودند.همه انگاري كه خسته بودند.
لوبيا هاي قرمه سبزي،قرمزي هايش را به رژ هاي چيدهء او داده بود.همان رژ هايي كه زير درخت جاداده بود...
_گيتي
+چه اسم قشنگي
گفت : تو مسيح مني
و صليب كشيد.
و طوري صليب كشيد كه انگار پيري ريشه عشق است و سال هاي جواني تنها ان را من اب داده ام...
عشق!
اين سه واج لعنتي كام؛پاك ديوانه شده بود.ديوانه ها ارام كه بودند سكوتشان فرياد بود.مادر ميگفت: از ارام بودنش بايد ترسيد.
مادري كه پير تر از هميشه مينمود.
حالا يك جوري خواب ، خواب الودگي!فكر هاي مضمن و افسانه هاي از ياد رفته ...نصيب ديوار بي عار فكريِ كهن ديار شده بود.
سخت يا اسانش را نميدانم اما خوب يادم است پرواز در زمين و نگاه به اسمان، تنها سقوط تدريجي يك عاشقي تماما عيار و جوان و پير بود.
صداي دست هاي مادر از دور ميامد.كهن ديار پلك چشم هايش را كنار زد و خانه شان مثل قديم ها شده بود.
با اينكه مادر به نظافت خانه سختگيري داشت
اما قدم هاش بو داشتند وصداي دست هاش؛...دلگرمي بود.
با دقت نگاه كرد.گچ بري هاي تكه اي و پنجره هاي بلند فرانسويِ قهوه اي رنگ...
همه چيز محو بود اما شفاف...به راستي خواب بود.اين خواب تمامي چشم ها را چفتِ بيداري م
يكرد.
نگاه كرد؛
پرده ها زردي كمرنگي داشتند.انگار كه موهاي بور شهرزاد دوباره به لباس ها در رخت شويي رنگ داده بود.
لحاف هم يك جور رگه هاي لاجوردي داشت.
سفيد بود و لاجوردي!
باد ميامد.بوي البالو در فضا پيچيده بود و مادر سرخاب هايش را ميماليد روهم و شعرزاد هوس يخمك برف كرده بود و عجيب كودك تر به نظر ميرسيد.
در اردبيل كه هميشه زمستان بود،برف از زمين به اسمان ميباريد و باد ها كه انگار جهت خاصي نداشتند.ازين طرف به اين طرف بي انكه طوفاني از سر بگيرد...
بناي ان روز انگار خوشي بود
و هنوز شعرزاد حواسش بود لي لي بازي كند.هفت سنگ بخورد و خاك ببلعد و شهرزاد با اخم بخندد.انگار كه هيچ نبود و از آنِ هيچ زندگي.
چه دنياي تنهايي! انگار كه همه باهم بوديم و پدر هندوانه قارچ ميكرد و مادر هسته هاي البالو را درمياورد و او هم بود.
و البالو ميخورد.
گيلاس هم بود.گيلاس و گلابي و البالو.
و من يادم رفته بود گيتي را با كدام" ت "مينويسند و او ميخنديد و مادر با تشر كتاب فارسي را جلويش گذاشته بود و حواسش بود كه سربه هوا بار نيايم و با ان دست هاي متذكر به پدر ميگفت: تو ساكت!ترببيت اين ها به من ربط دارد تو به دكان برس.يه وقت حساب ها تخم دوزرده نگذرانند.
و پدر ميگفت: نه دي؟(چيه)
و انقدر تركي را غليظ ادا كرد كه گيتي مستانه خنديد و من هم كودك بودم و املا را تجديد اورده بودم و شهرزاد در حالي كه تشت رخت هاي خشك شده را از رو طناب برميداشت از پشت مادر به من ندا داد كه با "ت" دو نقطه اي!!!! و در هوا دو تا نقطه كشيد.
و من نوشتم به نام خداوندِ گيطي.
نهايت تابستان در زندگي اوج داده بود و من كودك بودم و هنوز ميخواستمش
انگار كه عشق من از پيري اغاز شده بود و حالا ديگر با شعرزاد هم دست شده بودم.و در تابستان زمستان را بهانه ميكردم و بهانهء هواي بُهار به سرم زده بود و حالا ديگر
او خاك ميخورد و من هسته...و رو دل كردم .
و مادر همش فكر ميكرد تب دارم و پاهام را ابشور ميكرد و سفارش ميكرد دخترِ بزرگش شهرزاد خوب اب پارچه را بتكاند...
اما او دقيقا كنار درخت خرمالو ايستاده بود ،. واقع در خوابم وپيشم بود و دلم تنگ .كسي او را نميديد و به رويم نمياورد إملاي نامش را بلد نيستم.
و چرا عشق انقدر تناسب با ابر هاي باراني داشت...
و هر چقدر خواب هاي طولاني بودند در واقعيت دير يا هيچگاه نصيب ادم نميشدند..
كهن ديار فكر ميكرد كه اردبيل قراردادي مادام العمر زمستاني دارد با اين زمين.
با اين ديار .
و حالا ميفهميد عشق از پيري براي او اغاز بود و در شهري متولد شده بود كه دياري كهن با زمستان داشت.
معناي اسمش را كسي فرياد زد و از خواب پريد.
با اينكه در عاشقي، كابوس ها ارام بودند...شكستگي پا، بي درد تلقي ميشد
و چيست؟
و چيست اين حس بي نام و نشان؟
و ايا دردمند تر از شيريني عشق بود؟...ايا تلخ تر از ..؟
صداي دايي ميامد.دايي نادر در درگاه خانه با ان پيله هاي گشادِ يشمي رنگ شلوارش.
انگاري كه همه مضطرب بودند و مادر دست هايش را بهم ميكوبيد .و من باز هم كودك بودم.انگاري كه واقعا كودك بودم .
شهرزاد ساعت را گم كرده بود.
و مگر ميشد براي خريد نان انقدر طولش داد؟هر روز اين ساعت انقدر ها هم دير نميكرد ...
بزرگين من و شعرزاد بود.
و من كوچك تر از هميشه بودم.
روي سه پلهء بي رنگ خانه نشستم...
بسيار مضطرب ،...انگار ميخواستم معلم اول دبستانم را از دست بدهم.
يا امتحان رياضي سال قبل را باز بدهم .يا باز از من باز بخواهند كه گيتي چطور نوشته ميشود ؟
شهرزاد ما،من...ديركرده بود.ساعت را از دست داده بود و
هر ثانيهء ساعت ها ،بيش تر .
و من باز فرياد زدم اين ساعت اشتباه است مادر ؟و مادر پدر را به نشانه گرفت.
پدر با اينكه هندوانه زير بغل دارد و وارد خانه ميشود،در حياط را با پا ببندد و بگويم: باطري ها كو پدر؟ بزند روي پيشاني و بگويد اخ! باز يادم رفت بخرم.
و حالا خواهرم نبود و دست هايم عجيب خالي بود .
كسي كه شب بيداري هايم به جان ميخريد و مشق هايم مينوشت و وقتي ميديدم چقدر خوب حل ميكند فكر ميكردم او يك نابغه لاغرمردني ست.گرچهء معادله ٢+٢=٤ انقدر هاهم سختي نداشت و او كسي بود كه پنج دقيقه بيشتر از مادر ميگذاشت از خواب صبح لذت ببرم.
با همان چشمان چروكي و دماغ قوزي و موهاي هشت رنگ.
و من ميترسيدم ان چشم هاي ملتمس بنفشِ گيتي كار دستم دهد.
ميترسيدم ببازم...يا ببرم و اين بي داوري عشق اذيتم ميكرد...
شهرزاد دير كرده بود و من كودكي پير بودم.اين پيري هاي مكرر افسردگي ام را قلقك ميداد.
گرامافون پدر روي تخت بيمارستان جان ميداد و پدر با انكار هاي فراوان اصرار داشت به او سيم تزريق كنند و من گفتم سازي كه بخواهد خاموش بماند ، ميماند.
و حالا مردي كه قدم ميزد تأمل داشت و زني كه سكوت ميكرد و چه بسا زن ها كه سازي فراتر از تارهاي موجود بودند.
و بهترين اوا ها در اوج گريه خلق ميشد ...صداي گريهء زن ها را دوست داشتم و اما نميخواستم گريه كند.
حالا پدر با زير شل
واري سفيد اينور و انور جنبش هاي استرس زايي ميكرد.در حياط،ماهي ها از پرواز ايستاده بودند و برگ هاي باغچه ،روغني سياه ترشح ميكرد و مادر حواسش بود لباس روشنش سياه نشود و اين امكان نداشت كه خواهرم بميرد و حالا چه كسي ظرف ها را ميشست و سرخورده و مايوس از چشم درد در اشپزخانه غذا را تنها ميخورد.
و كسي نپرسيد: او چرا؟
زيرا مادر عاشق بود و مجنون ها تنها زماني مهربان بودند كه معشوقه مهربان باشد و به فكر او لبخندي مطمئن بزنند و به ديگران كمك كنند...
حالا رقيبِ معشوق مادر گرامافوني شده بود كه حوصلهء همه را به جا اورده بود.
و در اخرهاي مادر،صداي گرامافون را تمرين ميكرد و پدر ان را ديوانه خطاب كرد و با خنده به من دست زد ومادر هم از دنيا رفت.درست چندي سال بعد از خواهرم.
به دليلي كه نميدانستيم فراموش شده بود و بالاي برگهء فوت ،علت مرگ را سرطان حنجره زده بودند ....و در سر قبر او ناله ميكردم و فقان ها تمامي نداشت.
خواهرم دير كرده بود.همه مضطرب بودند و مادر انقدر دست هاش را ميكوبيد به هم و البالويي شده بود.
و من ميخواستم از گردن شهرزاد بالا و البالو به او بدم
رفتم بالاي درخت
چوب هاش ضخيم بود و لطيف .چه عشق هايي كه سرانجامش تلفيق زن و مرد بود.عشق و عشق و صداي گريه بچه و پدر ضخيم و مادر لطيف .
دست هاي كوچولويش را به سمتم گرفته بود ودهانه اي افتاده بود
و من او را ديدم ،خيال يا هر چه نميدانم
اما تمامي البالو ها را در دهان گيتي چپاندم و كودك تر بودم.شعرزاد جيغ بنفشي زد و گفت:چرا همه را در دستت چلاندي...و او غيب شده بود.
ناگه صداي در خانه امد.
همه پريدند و مادر دامن داشت و در جا خورد زمين و در باز شد و نفس ها محبوس خفه شدند و در اين حال باز نفس ميكشيدم ... اه چه مرگ شيريني، چه دنياي خوبي ..
خواهرم در اثر تجاوز قرار گرفته بود و تنها جمعي از ادم هاي دو سه محل انور تر ديدند كه درگيري شده.
و حسن خباز گفت: شرمنده ...ميدانم سخت است و نميدانم چه بگويم و خاك ها از مشت هاي شعرزاد ريخت و مادر در سر خود ميزد و پدر را چندي از مرد ها گرفتند و من به درخت البالو تكيه داده بودم .
پدر ميگفت:وقتي به دنيا أمده درست در اذر سال ١٣٣٧ شمسي.
حالا سنگ قبر او را مشكي زدند و من مطمئن بودم ان سنگ ،خواهرم را از بارش برف و باران نجات ميدهد.گرچه او ارزو ميكرد با چشمان باز به اسمان وقتي باران ميايد خيره شود....و حالا مادر ديگر ان دو مادر سابق نشد.
در عشق پدر ناكام و در عشق فرزندي ناكام تر...
و شب ها به نوبت كابوس ميديديم و ابي ميخورديم و دوباره انور بالش كه سرد تر بود دلخوشمان ميكرد و ادامهء كابوس به جانمان ميفتاد.
خانه هق هقث شده بود و ما با اينكه كودك بوديم يه چيزهايي بو برده بوديم و دايي نادر مدام از عشق دختري به مادر ميگفت و خرما ها را پخش ميكردو سودابه ،ارايشگر شرعيتي ورد زبانش شده بود كه شهرزاد را عروس نكرده..داغ دل مادر را بيشتر ميكرد .
و پدر سيلي خورد.
مادر گفت: اي بي غيرت.بچه ام را پس بده و زار زد.
پدر بي اعتنا به نگاه خشمگين نادر تفي انداخت.
و گيتي زار زد و گفتم عزيزم گريه نكن.
و گفتي عزيزم؟
عزيزم عزيزم . جوري عزيزم را خطاب كردم كه انگار واقعا عزيز من است.
و باز پرسيدم: كفش هات كو؟
ميخواهي چكار؟
برويم عقد كنيم و گفت: لاوا.
و مسلمانِ ارمني بودن هاش بودم .
چادر خونين خواهرم و چندين از تكه لباس و انگشتري عقيق را كه گوني پيچ شده بود هم اوردند.
و حالا كهن ديار غمگين تر مينمود و نمره هايش افت شديدي داشت و خاك ها ان مزهء هميشگي را نداشتند و شعرزاد همان لباسي را پوشيده بود كه خواهرم در شب امتحانش براي او دوخت. يك پيراهن نخيِ نارنجي ....
همه يك جور متعصب به نظر ميرسيدند و ديگر عطر قرمه در سراسر خانه نميپيچيد.و مدام دنبال شباهت هاي بزرگي شعرزاد با شهرزادِ ناكاممان بودند....و ما با او مرده بوديم.
انگار كه با بيش تر از او مرده بوديم و او نميدانست چطور باور كند و پس جنازه هايمان را مجاب به زندگي ميكرد
انگار كه با رفتن او،...دنياي ما هم بي هنر بود.
گرچه تنها يك هنر را به جا گذاشت
و سيلي خوردم
از جا برخيز كردم و گفتم:
ادم ها ذات و بن و ريشه دارند،
ادم هايي كه غمگينند ببارند و رعد بزنند حرفي نيست
بغض كردم و ادامه دادم:
وقتي ادم هاي شاد غمگين شوند ترسناك است.
ترسناك و محزون.
دنيا عجيب بازي اش را به كام داده بود و از هم نشيني ما در پشت صحنهء سرنوشت لذت ميبرد.
حالا خواهرم.
همچون لاهيجاني كه دلش را به زمستان ها اردبيل باخته بود.
و چه بسا لاهيجان زيبايي اش در بهار بود و اردبيل خوي زمستاني داشت
درست نميدانم
اما هر چه مدار زمين هم جا به جا شود؛اين امكان رسيدن وجود ندارد....رنگ و بو ندارد.
انگار كه ديدار در بهار شايدي بود و خداحافظي در زمستان حتمي !.....
سال هاي سال از ان روز ها گذشته، تكه هاي زيادي مانده كه نميدانيم بچينيم يا نه.
و به او گفتم : صليب بكش
و گريه كرد.
گفتم : گيتي ؟
چرا؟ چرا گريه ميكني؟
لرزان گفت: من از تو بزرگ ترم و كسي عروس پير اختيار نميكند و صورتش را در دست هاش گرفت و زار زد.
و ميدانستم هر چه بيشتر صورت محزون را در دست بگيري اشك ها بيشتر ديده ميشوند ....
و گفتم: چرند نگو. من ميخواهمت و البالو هام را دست كم نگير و انگار كه از خيال بافي هام خسته باشد
خنديد و صليب كشيد.
و هيچ چيز از او نميخواستم،نميدانستم،جز خودش
مرموز و زيبا و خوش قامت و كوچك..موهاش بوي ابنبات ميداد و تنش ملموس نورهاي خورشيد بود....و بوي دست هاش بوي حوض زلالي را ميداد كه ماهي هاش قهر كرده بودند.
و بعد از بهانه ها ميترسيدم. گيتي از من بزرگ تر بود و باكم نبود ...بازخواست هاي پدر خستم نكرد و گيتي دو دل بود كه مسلمان شود يا نه.
اما حس ميكردم رغبتي ديگر به من نداردو اين نهايت نابودي بود....نهايت بي رحمي و چه بي رحمانه زيبا بود.
و خواندم: هستهء البالو كه نبود...اخر بي معرفت.
بي معرفت ..
تمامي باغ هاي يخ زده را اردبيل را برايت "ها "كردم...و البالو ها را با دست هام ماليدم و گرمشان كردم.
و او رفته بود
و مادر براي چهل روزه شدن نبود خواهرم
اش رشته به پا كرد،اتش زد و رشته و سبزي ها قل ميزدند و من نميگذاشتم بچه هاي فاميل به درخت خرمالوي خواهرم دست بزنند...
و گفتم: اش ميخوري؟
با ذوق دست هاش را بهم زد و در كوچهء خلوت از او اجازه خواستم براي بوسه...
و نداد
حس بدي داشتم و عشق تماما دلهره بود .
و اش بردم
و گفتم: كفش هات كو؟
و پاهاش را نشان داد و هيچ نگفتم و ياد خواهرم اذيتم ميكرد...و او دركي نداشت.زيرا خواهري نداشت اما اگر هم نداشت احساسي نداشت و تنهاي تنها داشتم ميمردم...و شوري اشك هاي بالاي قبرم هيچگاه به من نميرسد.دلم حالا خوب بودن را ميخواست.خنده خنده و ناگه گفت :من نعنا داغ ميخواهم.
و من جريحه دار شدم از اين همه بي توجهي به خودم و مرگ خواهرم ارزني برايش نميارزيد و اين خشمگينم كرد.
انگار يك سالي ميشد كه نيست.نبود.كاش بود و كاش ميخواست كه باشد....
و او ظرف اش را روي زمين انداخت و كفش هايش روغن سبز روش پاشيد و ميدوييد.
و من به دنبال او نرفتم و بيشتر رنجيد...انگار كه بهانه بود
و انگار كه لاهيجان بودم.
و از ان پس ترك تحصيل كردم و تصميم گرفتم در كافهء جديد بنا شدهء دايي نادر كار كنم و پدر از اعماق ديوانه ام ميكرد كه چرا در مطبخ خانهء او كار نكردم.....تيكه هايش ديدني بود.
و روز ها به سرعت ميگذشتند و او بابت سبز بودن كفش هاش من را نبخشيد.
همه گناهان انگاري كه بخشيدني بودند !...تنها به علاقه بستگي داشت.به اينكه مخاطب بي بهانه باشد...و
فرياد زدم: صليب بكش
و اب حوض را خالي كرده بود
و دست هاش را بغل كردم و گفت :نميكشم!
و بغض كردم
و دست و پا شكسته فارسي گفت : كفر نگو. تو مسماني و از مسيح خواست كه من را ببخشيد و شب خواب ديدم تمامي صليب ها را در قلبم فرو ميكند ...
و مادر خس خس خسته اي سراسر خانه را برداشته بود و باغچهء خياطمان مدام ميگفت: اب، اب و شعرزاد بسيار بي حوصله بود ...و از همان كودكي از هم فاصله گرفتيم .
و من... و حالا مادر خس خس ميكرد و شب تا صبح نفس هاش را ميشماردم و دست زير بيني ميگذاشتم كه نرود.نرود.راه بهانه را بسته بودم و پدر بي اعتنا بود. و ميگفت : سرماخوردگي ست.از بس سيگار كشيد و مادر سيگاري نبود!!
و دايي نادر گفت: از بس كشيدي و ناكامي به خوردش دادي مرتيكه و دست به يقه شدند.
و ان أواخر بيشتر زمستان بود ... انگار كه داشتم باور ميكردم بايد از دست داد ..بايد كه بروند !
و مادر اين دكتر به ان مطب ميشد. پيش دكتر شوشانيك و هزار و غيره
و پدر گفت: اصل و نسبش كجاييست؟اصلا فكر كردي بي عقل؟
و گفتم : ميخواهمش. پدر
و چرتكه را به سمتم پرت كرد و گفت: بي رگ . مسلمان نيست.بفهم ...و اين در صورتي بود كه نميدانست سنش از من بالاتر است.....و از واقعيت ها ميترسيدم و از حقيقت فرار ميكردم و انقدر كفش برايش خريدم كه دلش صاف نشد.نخواست كه بشود ...سعي كردم و نشد كه بشود ... نماند كه بشود...نساخت كه بشود..نساخت.
و البالو ها در گلوم ميپريدند و خرمالو ها يخ زده بودند...و پدر ميگفت: اردبيل سر ايران است و ماندگاريم...
و به ياد اوردم : وقتي كودك بودم و سيگار ناشي از بخار سرماي هوا ميكشيدم و شهرزاد هيچ به مادر نگفت و از ترس به خود شاشيدم و او شلوارم را با حوصله شست.
و غم نبودش بي نهايت .....بي نهايت شادم كرد....
و روز ها سپري ميشدند و پاييز و زمستان ميرفتند و ميامدند و كلاس ها اولي ها به دوم ميرفتند و كتاب ها چاپ ميشدند و ساز ها ميزدند و ...همه چيز جز من ادامه داشت.
اين أواخر عمر مادر دايي نادر كسي را نداشت و زمزمهء ازدواج داشت و عاشق و معشوقي و بهش حسوديم ميشد.
بسيار.بسيار.
و مادر ميگفت: تا داما..دت ن..كنم (سرفه) نميشود كه رفت و گريه ميكرد.
و حالا بيدار شدم
و خانه هماني بود كه ديشب ديدم
و به سمت كافه نادري ميرفتم و باران سخت بود
و بي صدا وارد شد
م. كسي نبود
و فرشپوش قرمزي كافه، چشم را ميزد و زني پشت به من نشسته بود و دايي نادر دست هاش را گرفته بود
نميخواستم ديده شوم و بگويم: زندايي! زندايي!
و دايي نادر قرمز شده بود و من را كه ديد تعلل كرد و اغوشم كرد.
بعد مدت ها،مانند مرد و ميان هق هق هاش شنيدم كه معشوقه اش فرزند شهرزاد است.
شهرزادي كه عشق به مردي ارمني را سال ها از ما پنهان كرد و حالا بچهء انان شده بود معشوقهء از دست رفتهء دايي نادر.
برف ميامد و بارش تمامي نداشت...
زن سيگارش را خاموش كرد و دايي نادر اشك هاش پيراهنم را خيس خالي كرده بود.
زن برگشت.
نيم دوري زد و بي رحمانه نگاهم كرد
ارايشش پس داده و
كفش هاش سفيد بود.
درست بود او گيطي بود....!
معشوقه اي كه من حالا دايي اش تلقي ميشدم.
و كلي البالو بالا اوردم
و برف ها قرمز شده بودند...!