هوا هنوز تاریک بود. به ساعت نیگا کردم. یک ساعتی به بیدار شدن صبحگاهیم وقت بود ولی خوابم نبرد. از جام بلند شدم . طبق عادت رفتم آشپزخانه. اونجا هاج و واج وایستادم . طبق معمول، ناشتائی دو لیوان آب مینوشیدم. ولی پام حرکتی نکرد و دستم به سمت لیوان نرفت.
قضیه چی بود؟ نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود که اراده هر کاری رو ازم گرفته بود . نمیدونم تاثیر خوابائی که شب قبل دیده بودم یا چیز دیگه ولی انگار بهم الهام شده بود که آخردنیائی که همه ازش فرار میکنن، همین الانه .
تکونی خوردم و رفتم پای شیر آب . لیوان رو از بالای ظرفشوئی برداشتم . آب کردمشو خواستم بنوشم، ولی ریختمش تو سینک ظرفشوئی. مگه نه اینه که آخر دنیاس و همه چی داره تموم میشه ؟ خب این لیوان آب رو هم نخورم طوری نمیشه. دیگه رعایت و عدم رعایت اصول فرقی نداره .
آماده باش به خودم دادم و منتظرم ولی خبری نیست . عیال بیدار شد و دید من مث یه مجسمه تو آشپزخانه ژست متفکرانه گرفتم .
_ زیرکتری رو روشن نکردی؟ نون نکرفتی؟ چته سر صبحی ؟ همین یه ذره کارم ازت بر نمیاد؟
گفتم خانم چی میگی؟ مگه نمیبینی دنیا آخر کارشه و همه چی قراره کن فیکون بشه؟
مسخره نگام کرد و فقط زیر لب گفت : خل شده . شانس من بیچاره چی بوده.
با عیال از خونه زدیم بیرون . دستم رو محکم گرفته بود . نگرانم بود . میگفت : دروغ نگم اگه ولت کنم امروز یه کاری دست خودت و ما میدی.
اومدیم ایستگاه قطار شهری. چه شلوغ بود . داد زدم : چه مرگتونه ؟ بتمرگین خونه هاتون منتظر اجل باشین . چرا میان تو خیابونا رو شلوغ میکنین؟ فکر نمیکنین جمع کردن جنازه هاتون از تو خیابونا خیلی سخته ؟
ختنمم چنان نیشگونی ازم گرفت که جیغ کشیدم . نیگاش کردم : تو هم اومدی بیرون ؟ چرا نموندی خونه ؟
بیچازه زنم . از خجالت رنگش سرخ شده بود . همه به ما چپ چپ نیگا میکردن . مامور ایستگاه اومد جلو و محترمانه به خانمم گفت: میخواین اورژانس زنگ بزنم ؟ ایشون مشخصه وضعشون خیلی خرابه و ممکنه به خودش و دیگران آسیب برسونه .
عیال جوابش رو نداد و منو دنبال خودش کشید. از ایستگاه اومدیم بیرون . چن تا بونکر منتظر بودن که برای یک ساختمان در حال ساخت بتن ریزی کنن . به خنمم گفتم چرا مردم اینجوری شدن؟ با خدا لج کردن؟ مثلا از خونه بریزن بیرون و شلوغ کنن و یا اینجور کارا، فکر میکنن خدا کوتاه میاد و جلوی آخرت رو میگیره؟
از جلوی نونوائی رد شدیم. نونوایه بی ادب و پرخاش کنان نون سوخته و خمیر به مردم میداد و مردمم گرو گر میخریدن . عصبانی شدم. اگه عیال همرام نبود یک دعوا و کتک کاری حسابی راه مینداختم. اولا این موقع ، نزدیک آخرت چرا اینقد نون میخرن؟ حالام که میخرن چرا هیچی به نونوا نمیگن که نون سالم و خوب دستشون بده.
جلوی پمپ بنزین رسیدیم . صف شلوغ . تا خدا کیلومتر ماشین تو صف بود. پمپچی دم ورودی جایگاه وایستاده بود و با قطره چکون تو چشم راننده های تو صف بنزین میچکوند و ازشون پول میگرفت . هیچکی هیچی نمیگفت تازه خوشحالم بودن . بنزین، قطره چکان، تو چشم مردم ؟
مردم دیوونه شدن. اینو به خانمم گفتم، آخرت نزدیک و خیابونای شلوغ، صف نون اونجوری، بنزین و قطره چکون و...
گفت بیا ببرمت خونه . تو امروز حالت اصلا خوب نیست . امروز بیرون باشی کار دست خودت میدی . مردم مث همیشه هستن . همه چیز عادیه . تو امروز یه چیزیت میشه.
نزدیک خونه خانم همسایه رو دیدم. بیوه بود و خیلی زیبا. تا نیگام دنبالش کشیده شد، عیال صبرش تموم شده و سرم داد زد: نه واقعا تو امروز یه چیزیت میشه. تا الان فکر کردم دیوونه شدی و نمیفهمی چی کار میکنی ولی وقتی دیدم حست خوب کار میکنه فهمیدم نه خودتو زدی به دیوونگی که منو دیوونه کرده و فرار بدی . این رو گفت و یقه منو گرفت و محکم هلم داد . افتادم تو جوی مدتها کنده شهرداری و سرم خورد به زمین .
از خواب پریدم . غلط زده بودم و از روی تخت افتاده بودم پائین . همه اینا تو خواب بود . بوی چائی و نون تازه از آشپزخونه می اومد. بلند شدم . دم دستشوئی که رسیدم ، خانمم بلند گفت: شنیدی بنزین از امروز قیمتش سه برابر شد ؟
یه دفه بی اراده سر جام خشکم زد . گفتم آخرالزمانه. چرا ....