پسرعموم تو یکی از روستاهای قوچان سپاهی دانش بود. ما ده تا خواهر و برادر بودیم و همیشه ی خدا دو سه تا از بچه های فامیل هم با ما زندگی میکردن. پسرعموم هم یکی از همونا بود. آخر هفته که میشد میامد و تا صبح شنبه پیش ما بود و باز میرفت به محل خدمتش. تا اینکه خدمتش تموم شد و بعنوان دبیر تو آموزش و پرورش استخدام شد.
راستی بگم که چند سالی میشد عموم عمرش رو داده بود به شما. بگذریم. یک روز عصر که از مدرسه رسیدم خونه، خونمون شلوغ بود. پریدم تو آشپزخونه پیش مامانم، (خدا رحمتش کنه). خدابیامرز داشت چایی میریخت و اونورترش خواهر بزرگم اخماش تو هم و عصبانی. من فقط شنیدم میگفت :نمیخوام. میخوام درس بخونم. بعدشم محمد مث داداشام با ما تو همین خونه بزرگ شده.
منم که خنگ. اولش متوجه هیچی نشدم. آخه سرم تو این کارا نبود. تو نشیمن که رفتم، به (بقول خارجیا :wow) چی دیدم. پسرعمو چه خوش تیپ شده بود. ازون مهمتر نه اینکه کمی هم خسیس بود تعجب کردم که کیک خامه ای هم آورده.
مامانم چایی که آوردن، آقاجانم(روحش شاد) داشتن آروم به پسرعموم میگفتن که :تو هم مث پسرای خودمی و من دوستت دارم ولی من به بچه هام راجع به هیچ موضوعی زور نمیگم و اجبارشون نمیکنم. اگه دختر عموت می خواست، منم حرفی نداشتم...
اینجا من در حالیکه محو تماشای کیک شده بودم، تازه دوزاریم افتاد. غیرتم گل کرد. اهل خشونت و بی ادبی که جرات نداشتیم باشیم و خداییش نبودیم. مهر خواهر به عشق به کیک چربید و آروم رفتم از تو صندوق خونه قیچی برداشتم. کت نو پسرعمو تو هال آویزون بود. نامردی نکردم و جفت گوشای رو جیباش رو بریدم و آوردم گذاشتم کف دستش و... یک چک محکم از مامانم خوردم. (آقا جانم کلا با تنبیه مخالف بودن)
و او رفت و رفت و رفت. عمر ماهم رفت و رفت و رفت تا اینکه کوه به کوه نرسید و آدم به آدم رسید. بعد سالها هم رو تو یک مجلس خانوادگی دیدیم. بهش سلام کردم. اومد طرفم ولی قبل از اینکه روبوسی کنیم، دیدم گوشای جیبش رو سریع پنهون کرد....