جمعه ۲ آذر
انار
ارسال شده توسط نوراله قنبرزهی گرگیچ در تاریخ : پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۸ ۰۶:۰۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۸۲ | نظرات : ۳
|
|
"انار"
نيمکت های فَکسنی و اسقاطی گوشه ای انباشته شده بودند و گرد غليظی از گچ روی آن نشسته بود، همه با دھانی نيمه باز و نگاه های گنگ به تخته سياه خيره شده بودند، گوشه سمت راست تخته یک تَرک بزرگ داشت و تخته به دو ميخ زنگ زده آویزان بود که با هر بار نوشتن تِلوتلو می خورد. چراغ موشی پيه سوز لرزانی که پينه ای از دود حباب دور فتيله اش را گرفته بود، در طاقچه به چشم می خورد. کاغذ قهوه ای که تصویر یک گل زنبق به رنگ طلایی بر آن منقوش بود، روی دیوار، کنار تخته چسپانده بودند و در سمت دیگر، "قناعت توانگر کند مرد را" با کشيدگی فراوانی روی یک کاغذ یک عباسی نوشته شده و به دیوار ميخ شده بود، یک بخاری نفتی که شعله آن گاهی صاف و راست و گاهی لرزان پخش هوا بود، گوشه اتاق زبانه می کشيد.
"و این بهرام سوار یگانه بود و مبارز و بيهمتا. مگر روزی مَلک پرویز را عمّال هری سيصد شتر سرخ موی آوردند و بر هر یک خرواری از خوایج.... "
معلم دریده و پر خشم حرفش را برید و به پنجره خيره شد، آهای گوساله چِش آی وق زدت رو پی چی دوختی به پنجره؟
همه با ترس و نگاه های دزدکی به سمت پنجره برگشتند، کلاس ساکت شد، احمد که دمغ بود و اصلا دل و دماغ نداشت با نعره معلم با دستپاچگی به سمت تخته برگشت، آقای رضایی لوچه پيچک و دندان غرچه ای کرد و تَرکه روی ميز را برداشت و چند بار آن را کف دستش کوبيد و در حالی که چند تکه گچی که روی زمين افتاده بودند زیر کتونی های کهنه اش که گره کوری به آنها زده بود له شدند، به سمت احمد آمد
مَگه با تو نيستم؟ من اینا رو واسه تو می گم که فردا دله دزد آبادی نشی یا مث یاغيا بزنی به کوه و کمر و اَمنيه و قُشون با تفنگ پيت بيان، بَس نيس شب تاصب تو این کوچه ها ویرون و سيرونی؟ اگه یکبار دیگه ببينم حواست به کوچست همين ترکه رو به تنت هفتاد تا تيکه ميکنم قاطر چموش
احمد شرمنده و ترسان سرش را پایين انداخته بود و محکم جوهرش را در دستش فشار می داد، آقای رضایی عينک ذره بينی اش را جابجا کرد و به ميز تکيه داد، صورتش حالت نقاشی خشن و زُمختی داشت که نقاش از سر دل سيری طرحش را ریخته بود، ته ریش سنباده ایش را که زیر دستش مثل خارشتر بود را خاراند،
“فرمود تا همچنان برای بهرام چوبين ببرند تا او را مطبخ فراخی بود"
صدای معلم از دور شنيده می شد، صداهای مبهم و غيظ و نفرت دار که مثل کرکس به سر احمد نوک می زدند و فرار می کردند، احمد بی اراده آهسته سرش را بطرف کوچه برگرداند و به دکان زرگری و پالان دوز و مسگر و حسن خان عطار و زری یراقی و شاگرد شوفر و گاری غلامعلی لبوفروش و یقه چاک ها و چشم دریدها نگاه می کرد. مرد قلچماقی که یک طرف لُپش از لبو باد کرده بود به گاری غلامعلی لبوفروش تکيه داده بود و خنده نيشداری روی لبش بود، غلامعلی لبوفروش با دست های سياه سوخته و رگ های برآمده و چرکين با یک چاقو لبوها را تکه تکه می کرد و گاهی ریشش را با نوک چاقو می خاراند و به زنی جوان که بفهمی نفهمی دستی توی صورتش برده و ناشيانه بَزک کرده بود، چشم می دوخت. زن خود را در درون چادر گل گلی اش پيچيده و گوشه چادرش را به دندان گرفته بود و یک پيراهن اطلسی رنگ پریده ای را با دو دستش برداشت و در هوا تکان می داد و ذوق در چشمانش دواند و به پيره زنی که در صف نانوایی بود، نشان داد و گفت، خوبوو؟ پيره زن که خُلقش تنگ بود و یک کلاه مخمل بنفش که دوره آن گلابتون دوزی شده بود به سر داشت، گفت: بی اینجو زودی بوسون، تش بجونت، افتوو غروب کِ، زن که دلش غنج می رفت ابروهایش را بالا انداخت و با ناز زیر لب گفت، خودت گلی، نومت گلن، گل کر زلفت ماشاللو ماشاللو ...
آقای نونواری که سرش توی یقه کُلفت پالتواش فرو رفته بود توی صف نانوایی لگد قایمی تو شکم توله سگ حنایی چاقالویی که از زبانش آب می چکيد و زبانش را دور دهانش می چرخاند و پره های دماغش باز و بسته می شد، زد و انداختش آن طرف، وق توله بلند شد و خود را از ميان جمعيت کنار کشيد و به پسر بچه بی تنبان که پيراهن پر لک و پيس تنش بود و دو جوی باریک اشک چرک ھای روی گونه اش راشسته بود و یک خيار زرد تخمی را کورچ کورچ می خورد، نزدیک شد. پيره مرد چُپقی که حنای تندی بر ریشش بسته بود، با دو انگشتش دست پسر بچه بی تنبان را نيشگان گرفت و لب و لوچه اش را جمع و جور کرد و شقيقه هایش را فشرد و ابروهایش را در هم کشيد و زیر لب چند مرتبه شيطان را لعن کرد و بغچه اش را زیر بغلش محکم کرد و در حالی که خورجين پروپيمان و وصله داری پشت الاغش تلوتلو می خورد، سلانه سلانه به همراه پسر بچه به سمت دکان حاج عليمحمد عبا فروش، که از دیوار دکانش جاجيم های قشقایی و دستک و دمبک فراوانی آویزان بود رفت.
احمد به درخت انار گوشه دیوار چشم دوخته بود، چقدر زیر درخت انار نشسته بود و به انارک های فسقلی گرد سنگ زده بود، چقدر سعی کرده بود از تنه و شاخه ھای بی روح و کج و کوله و تو هم فرورفته انار بالا برود و انار رسيده و بزرگ که بر روی یک شاخه جوان سر به هوا محکم چسپيده بود و از چشم مش رسول دور مانده بود، را مال خود کند!
"که خدای تعالی ما را بر زمين داور کرده است نه ترا، و اگر بعد از این زیر دستی و درھم خریده ای را گناهی پدید آید، مجارات آن با ما باشد"
آقای رضایی ترکه را چند بار کف دستش زد و درق و دورق قدمهایش بين نيمکت ها شنيده می شد، گفت: از رو درس آروم تو دلتون بخونين معنی کلمات سخت رو از بر کنين مياین این جلو درس پس بدین اگه یک کلمه شو پس و پيش بگين حسابتون با کرام الکاتبينه
همهمه کشيده و یکنواختی را افتاد، احمد گوش ھایش سرخ شده بود و هيچ دل و دماغ نداشت، دوباره بی هوا به کوچه چشم دوخت و به مرغ های حنایی و خروس های لاری مش رسول که سماور روسيش هميشه قل قل ميکرد، خيره شد. مرغها به زمين و پوست های انار خشک شده تُک ميزدند و خروس های لاری کاکل هم را می کندند، احمد هنوز سرگرم تماشای وَرجه ورجه مرغای مش رسول بود که حس کرد کلاس دوباره ساکت شد، دلش هری ریخت و سرش را به چابکی توی کلاس برگرداند، یک جِغله بچه ی سِر تق پای تخته معنی کلمه درهم خریده را نمی دانست و بچنان مهارتی دستش را از زیر ترکه درمی برد که ھمه حظ می کردند، اما دست ھای احمد آنقدر کوچک بود که ترکه پوست نوک تا مچ دستش را می کند، هنوز از یاد نبرده بود که چطور دست هایش مثل چغندر تا یک هفته قرمز می ماند، احمد دزدکی لای کتاب رو باز کرد، درهم خریده یعنی کنيز غلام، کنيز غلام، کنيز غلام، کنيز غلام ...
احمد با بی حالی مث ماری که تازه از خواب بيدار شده باشد، سرش را با خونسردی به این طرف و آن طرف حرکت می داد، انگار قسمتی از وجودش را زیر درخت انار جا گذاسته بود، چه روز ھا زیر سایه آن نان برشته ای را که از خانه برای نهار توی جيبش تپانده بود و تمام مدت روز جيبهای شلوار وصله پينه دارش، بادکرده بود، را به نييش می کشيد، گاه گداری ھم پنيرگردویی ميان نانش پيدا می شد. احمد بی اختيار دوباره به درخت انار خيره شد و زیر لب زمزمه می کرد، درھم خریده یعنی کنيز، غلام کنيز، غلام کنيز، غلام کنيز، غلام....
آقای رضایی که دوباره متوجه چشم دوختن احمد به پنجره شده بود، مثل عقابی که پس از کندوکو فراوان طعمه خود را یافته بود، با حرکت مداوم ترکه در هوا، به او نزدیک شد و خيال داشت که معنی کلمه در ھم خریده را از او بپرسد، انار قرمز رسيده و بزرگ که حالا یک ترک گنده داشت، و دانه ھای سرخ منظم آن از لای پره های سفيد به احمد دهن کجی می کردند، از بالای شاخه افتاد و تا نزدیکی مرغ ھای مش رسول قل خورد، قُدقُد و شيون مرغ ها و خروس های لاری بلند شد و شتاب زده به دانه ھای قرمز انار تُک می زدند، احمد که سایه حضور معلم را در بالای سر خود احساس کرده بود، از روی نيمکت آرام و درمانده بلند شد، چند بار پشت سر ھم پلک زد و سرش را خرت خرت خاراند، دستش را با بيچارگی روی ميز گذاشت و با صدای خام و اندوه باری از گلویش بيرون پرید
اوم، اوم، اوم...
مهرماه ۹۸
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۴۴۲ در تاریخ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۸ ۰۶:۰۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.