چهارشنبه ۲۱ آذر
من تنها
ارسال شده توسط مصطفی صفری (همان هیچم) در تاریخ : يکشنبه ۱۰ شهريور ۱۳۹۸ ۰۳:۱۴
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۹۴ | نظرات : ۰
|
|
ساعت پنج عصر
اینقدر کلافه شده بودم که حد نداشت هیچ چیز هم حالم را خوب نمیکرد.با محمد هم چند وقتی بود که جر و بحث کرده بودم باهم نه حرف میزدیم و نه نگاه هامون تو نگاه هم میوفتاد حسابی تنها شده بودم بیشتر کلافه شدنم هم همین بود
تصمیم گرفتم که برم آماده بشم و برم بیرون یه چرخی بزنم تا کمی حال هوام عوض بشه رفتم بیرون کمی بهتر شدم تو همین قدم زدن ها بودم که به پارک رسیدم رفتم تا کمی تو پارک بشینم و از فضای پور جنبوجوش ش استفاده کنم نشستم چشمم خورد به یه خانواده که اون طرف زیر انداز پهن کرده بودن همه جمع شده بودند داشتن ميگفتند و میخندیدن چشمم به جمعشون قفل شد. و باز این تنهایی که غرق شده بودم درش را ذهنم را درگیر کرد
جای غریب نه خانواده نه دوست و نه هیچ آشنایی تماما داشت مرا عذاب میداد
تو همین حال هوا بودم که یه معتاد اومد گفت داداش آتیش داری
عصبی شدم یه نگاه تعنه آمیز بهش انداختم گفتم آخه من شبیه آدم های سیگاری ام نه ندارم
و باز نگاهم را به آن خانواده دوخته بودم.
گفت که تنهایی
این بار بیشتر عصبی شدم گفتم که به تو چه
گفت تنهایی معلومه
گفتم که گیریم که تنهام به تو چه
سیگار رو لبش را برداشت
گفت تنهایی آدم رو دلگیر کلافه میکنه
و قتی که حسابی دلت گرفت
دلتو میکشه
وقتی که دلت مرد سرد میشی
وقتی که سرد شدی دیگه نمیتونی کسی رو تو تنهایی هات راه بدی
پس همین طور هی تنها تر تنها تر میشی تا جایی که اعتیاد و افسردگی و فکر مرگ ميشه رفیقات. تنها نباش
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۳۹۳ در تاریخ يکشنبه ۱۰ شهريور ۱۳۹۸ ۰۳:۱۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید