این روزهای آخر سال ونزدیک به عید صحنه هایی را در شهر و سرزمینم می بینم که اشک را مهمان چشمانم میکند وخنجر بغض را بر قلبم فرو میکند:
انسانهای آبرومند و مقبولی که تا کمر در سطل های زباله خم شده اند تا لقمه نانی از جنس فقر بر سفره خانواده شان ببرند و رهگذرانی که سرد و سهمگین از کنارشان میگذرند ومن فقط بیصدا اشک میریزم ودر خودم ذوب میشوم.
خانواده های آبرومندی که دست طلب و نیاز نه از جنس گدایی به سویمان دراز میکنند و ما بی اعتنا و تلخ از کنارشان میگذریم وحتی مسیرمان را از مسیرالتماسهایشان تغییر میدهیم که مبادا مجبور به کمکی هر چند ناچیز شویم.
و بیشمارند این لحظه های بغض دلتنگی وحقیر و نابود شدن
ومن خوب میدانم بدترین لحظه در زندگی انسان اینست که دست خواهش و التماس به سوی انسانهای دیگری از جنس خودت دراز کنی و وحشتناکتر این که آنها تو را نبینند وبی اعتنا وسرد تو را با هجوم تنهایی ها و رنج هایت رها کنند .
خدایا! گریه هم نمی تواند بعضی دردها را تسکین دهد. اشک هم کم میاورد جلو بی تفاوتی و غرور ونخوت و خودخواهی نسل ما.
کاش توانی داشتم که این تلخی ها را از ریشه برکنم و واژه زشت فقر را از واژه های زندگی حذف کنم.
بغضی سنگین گلویم را می فشارد وقتی میبینم هیچ کس برای این قلبهای جریحه دار و معصوم کاری نمیکند.
وقتی فقر تا این حد تلخ وآزار دهنده است من در عدالت و مسلمانی شک میکنم.
آیا براستی اینجا ایران است ومن وتو و ما مسلمانیم...
من که شک دارم....این روزها به خیلی چیزها دارم شک میکنم....
و ای وای ازموریانه ای ویرانگر به نام شک ... و ای وای از شک...
ترویج درد معنی درمان نمیدهد
یعنی دیگه هیچ کس نیست که کاری کنه!!!!!!!!