سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 22 آذر 1403
    12 جمادى الثانية 1446
      Thursday 12 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        پنجشنبه ۲۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        بچه...
        ارسال شده توسط

        سعید فلاحی

        در تاریخ : شنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۷ ۰۴:۳۰
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۴۹۰ | نظرات : ۰

        ¤ بچه...
             "خالو رحمان" نفس نفس زنان کوچه های باریک ده رو می دوید و تمام فکر و ذکرش این بود که سریع خودش رو به "عمه خانوم" برسونه. "عمه خانوم" مامای ده بود. از وقتی که دختری نابالغ بود، وردست مادرش که اون هم ماما بود، فن و فوت کار را یاد گرفته بود و تقریبأ تمامی بچه ها و جوانان فعلی ده رو او به دنیا آورده بود. 
             روستای "خالو رحمانی"، دهاتی دور افتاده بود به اسم "قلعه کهنه" در دل کوه های سر به فلک کشیده نزدیکی مرز عراق با حدود 50 خونه و حدودأ 400 نفر سکنه که مسافتش تا شهر حدود 100 کیلومتر بود و جاده ی درست و حسابی هم نداشت و تنها "کلعباس" تو ده ماشین داشت. ی جیب km ارتشی که بیشتر اوقات خراب بود. به همین امر رفت و آمد مردم روستا به شهر خیلی سخت و خیلی کم بود.
             "عمه خانوم" زنی حدودأ 60 ساله بود و با پسرش "مش رشی"(1) و خانواده اش زندگی میکرد. دختری هم به اسم "شهین" داشت که چند سالی بود شهرنشین شده بود بعد از اینکه به دانشگاه رفت و حالا خانوم دکتره و کمتر به روستا رفت و آمد داشت.
             "خالو رحمان" با ضربات محکم دستش درب خونه "عمه خانوم" را به صدا در آورد و همزمان با صدای بلند و هن هن کنان "مش رشی" رو صدا میزد.
            "مش رشی" با چشمان خواب آلود و پف کرده از پنجره ای سر بیرون کشید و گفت: "چته خالو!!! سر آوردی؟! چه خبرته نصف شبی"؟
        - "مش رشی دستم به دامانت! هاجر رو درد گرفته! بچه داره میاد! ننه تو بیدار کن ببریم سراغش"... 
        - "وایسا وایسا الانه درو باز میکنم".
        - "محض رضای خدا عجله کن"... 
            و "مش رشی" در رو برای "خالو رحمان" باز کرد و برگشت. لباس هاش رو پوشید. مادرش را بیدار کرد و برد بیرون، روی سکو وایساد. دانه های برف به آرامی در حال بارش بود. "خالو رحمان" نگاهی به "عمه خانوم" کرد و با اضطراب گفت: "هاجر!!! هاجر رو درد گرفته... دستم به دامانت عمه خانوم"...
            "مش رشی" از خونه بیرون اومد و مادرش را به کول کشید. "عمه خانوم" از بچگی بخاطر بیماری لنگ می زد و الان در سن پیری سخت بود براش که پابه پای دیگران قدم بر دارد؛ به همین خاطر "مش رشی" اونو کول گرفت که سریعتر به مقصد برسند. "مش رشی" نصف راه رو مادرش رو به کولش برد و نصف دیگه را "خالو رحمان" به کول کشید تا به خونه برسن.
             "ایران" خواهر "خالو رحمان"، وسایل مورد نیاز رو آماده و داخل حیاط آتیش روشن کرده بود و برای آب جوش، آب روی آتیش گذاشته بود. دخترش هم کنارش به او کمک میکرد. 
             "خالو رحمان"، "عمه خانوم" را همچنان کول کش داخل اتاقی که "هاجر" رو خوابانده بودند برد. "هاجر" از درد داد و فریاد می کشید. "عمه خانوم" با اشاره ی دست "خالو" را مرخص کرد و با صدای ضعیفی که به زحمت شنیده میشد به "ایران" گفت که درب اتاق را ببندد. همچنان صدای ناله و زجه های "هاجر" در اتاق بلند بود.
             "خالو رحمان" پیش "مش رشی" که داخل حیاط کنار آتیش ایستاده بود، رفت. دانه های درشت و آبدار برف، رقص کنان صحنه ی آسمان را پر کرده بود. سردی هوا، گرمای آتش را برای آنها مطبوع و دلپذیر میکرد. 
             "خالو رحمان" رو به "مش رشی" کرد و با ناراحتی که در صورتش پیدا بود گفت: "خدا کنه بچه بمونه اینبار"!.
             "هاجر" سه بار قبل از این حامله شده بود که دو بار بچه رو انداخته بود و مرتبه ی آخری هم بچه رو مرده به دنیا آورد. سن و سال و بنیه اش هم دیگه امکان رو سخت کرده بود که مرتبه ای دیگر برای بچه دار شدن اقدام کنند.
             دختر "عمه خانوم" هم ی بار که اونو معاینه کرده بود بهش گفته بود بسیار خطرناکه که او اقدام به بچه دار شدن بکنه. اما "هاجر" بخاطر "خالو رحمان" که علاقه ی بسیار زیادی به بچه داشت و همیشه ناراحت و غمگین بود که اجاقش کوره؛ باز اقدام کرده بود.
             "خالو رحمان" 50 سال داشت و "هاجر" هم 14 سال از او کوچک تر بود. "خالو" مردی کوتاه قد با ریش های بلند جو گندمی که تا سینه اش می رسید و هیکلی عضلانی داشت. در این سن و سال همان نیروی جوانی اش را حفظ کرده بود و در این دنیا غصه ای نداشت جز غم نداشتن فرزند. چند باری به "امامزاده حسن" تو "کوه بزرگ" رفته بود و دخیل بسته بود که انشاالله بچه دار بشه اما مرادش حاصل نشده بود تا حالا... الان هم نذر کرده بود که اگه بچه اش سالم به دنیا بیاد پسر باشه، اسمش رو "حسن" بذاره و اگر دختر بود "زینب". صدای "ایران"، هر دو مرد را از فکر و خیال بیرون کشید که به برادرش می گفت آب جوش بالا ببره.
             "خالو رحمان" از توی قزان(2) روی آتش، تشت مسی رو را پر از آب جوش کرد و از پله های سکو بالا رفت و آنرا جلوی در اتاق گذاشت. "ایران" تشت آب را برداشت. "خالو" با قیافه ای مغموم و از اضطراب به خواهرش گفت: "چی شد ایران جان"؟!
        - "فعلأ مونده داداش؛ داره درد میکشه. خون زیادی هم ازش رفته".
        - "بچه چی؟ بچه چطوره"؟!
        - "هنوز خبری نیست! سرش به دست نمیاد! ایشالا سلامته! خودت نگران نکن"...
        - "عمه خانوم چی میگه"؟!
             "ایران" سری از روی تأسف تکان داد و آب رو برد و جواب داد: "داداش دعا کن! عمه خانوم خیلی نگران حالشونه! ... دعا کن برای هر دوشون".
             دل "خالو رحمان" یهو ریخت. احساس کرد زمین و زمان دور سرش میچرخه. دستش رو به تیرک چوبی جلوی ایوان گرفت تا تعادلش حفظ بشه. چند بار سرشو به تیرک کوبید. به دلش آشوبی به پا شد. خدا خدا میکرد که بچه سالم باشه. اصلا به فکرش "هاجر" راه پیدا نکرد. تموم هم و غمش شده بود بچه.
             "مش رشی" لاپیچی(3) درست کرد و آتیش زد و شروع به پک زدن به آن کرد. حجمی از دود را در هوای سرد و برفی حیاط از سینه بیرون داد.
        چند دقیقه بعد؛ ایران با عجله از اتاق بیرون زد.
        - "چی شده خواهر؟ اتفاقی افتاده؟ چته اینقد دست پاچه ای"؟!
        - "عجله کن داداش هرچی پارچه تمیز و ملحفه داری بیار... تموم خون بدنش کشیده شده... باید جلوی خونریزی رو بگیریم. عجله کن داداش"...
            "ایران" به اتاقی دیگه رفت و مقداری پارچه و کهنه پیدا کرد و با خود آورد. "خالو رحمان" دو دستی شانه هایش را چسپید و گفت: "چی شده لامصب بهم بگو... چه خاکی به سرم شده... دق مرگم کردی"...
             "ایران" که صورتش پر از غم و غصه و قطرات اشک بر آن جاری بود، گفت: "داداش بچه ات سر زا رفت؛ اگه میخوای هاجرم از دست ندی دست بجنبون... کاری کن تو رو خدا"...
             "خالو رحمان" چند قدمی عقب عقب رفت و وقتی پشتش به دیوار خورد، ایستاد و سُر خورد و بر زمین نشست...
        - "بچه ام مرد! هاجر... هاجر چی؟! هاجر چرا"؟! ...
        و یاد سخنان "عمه خانوم" افتاد که گفته بود، نباید "هاجر" دیگه هیچ وقت حامله بشه... حاملگی "هاجر" مساوی است با مرگ. اما اون بخاطر خوشحالی "خالو رحمان" قبول کرده بود و حالا جونش در خطر بود.
            "خالو رحمان" دست و پاشو جم و جور کرد و از زمین بلند شد و سرشو به شیشه ی پنجره اتاق چسبود و نگاهی به تو انداخت. "هاجر" را رنگ پریده و بی حال در حالی که تلی از کهنه و پارچه ی خون آلود اطرافش بود، دید. 
             "عمه خانوم" دور و بر "هاجر" بود و سعی داشت از ادامه ی خونریزی "هاجر" جلوگیری کند. صورت رنگ پریده و لب های کبود "هاجر" از آن فاصله پیدا بود.
             "خالو" طاقت دیدن آن صحنه ها رو نداشت. دوباره روی زمین نشست و شروع به هق هق زدن کرد. "مش رشی" بالا آمد و کنارش نشست و سعی داد با دلداری اش او را آرام کند.
        - "توکل کن به خدا برادر... قسمت نبوده. انا لله و انا الیه الراجعون"... 
        - "مش رشی هاجر! هاجر مش رشی... زنم داره از دستم میره"...
             "دایه لیلا"(4) مادر شوهر "ایران"؛ خرامان خرامان از درب حیاط وارد شد و خود را به "خالو رحمان" رسوند و احوال "هاجر" و بچه اش رو پرسید. "رحمان" که صورتش از اشک خیس بود؛ شانه اش رو بالا انداخت و هیچ حرفی نزد.
             "دایه لیلا" به طرف اتاقک "هاجر" رفت. "ایران" جلوی پایش بلند شد. "دایه لیلا" زیر لب مشغول به ذکر و ورد خواندن بود و یک ریز "لا حول و لا قوه الا به الله" می گفت. خبری از نوزاد گرفت و شنیدن خبر مرگش الله اکبری گفت. روی سر "هاجر" ایستاد و وردی خواند و چهار طرف رو فوت کرد. چشم های سرمه کشیده اش را گشاد کرد و گفت: "استغفرالله... زبون بسته هاجر! تربت امام حسین همرامه"!.
             از جیب قباش(5) کیسه ای بیرون آورد و داد دست "ایران" و ادامه داد: "بکش به شکمش بلکه خدا رحم کنه...
        ایران نزدیک بدن هاجر شد اما حس کرد بدن هاجر خشک و سرد شده... جیغی خفیف از ته گلو کشید. عمه خانوم بدن هاجر رو دست کشید و نبضش رو گرفت و نگاهی به مردمک های چشمانش انداخت"...
            "عمه خانوم" از اتاق بیرون اومد... قطرات اشک از چشماش سرازیر بود؛ دستاشو با گوشه پایین پیراهنش داشت خشک میکرد. رو به "خالو رحمان" کرد و گفت: "خالو برو زنتو چشم انتظار نذار... خدا بهت صبر بده"...
        "خالو رحمان" با خودش گفت: "یعنی چی چشم انتظار نزارم؟! یعنی چی! خدا چرا بهم صبر بده"!؟ 
             به سرعت از جایش بلند شد و به داخل اتاق دوید. "ایران" در حالی که دست "هاجر" را در دست داشت، آهسته گریه میکرد.
            "خالو" کنار همسرش رسید و آهسته کنارش نشست. به صورتش چشم دوخت. صورتش مثل برف های داخل حیاط سفید و رنگ پریده بود. "هاجر" به زور چشم از هم وا کرد. وقتی شوهرش را دید لبش را تکان داد و آهسته به او گفت: "شرمندت موندم رحمان جان... حلالم کن"...
        و چشمانش را بست... برای همیشه چشم هایش را بست.
        دانه های برف همچنان می بارید و "حسن" پسر "خالو رحمان" لخت و عور توی حیاط جست و خیز کنان منتظر مادرش بود...وقتی نگاهش به مادرش افتاد با خنده گفت: "مامان چقد دیر کردی... زود باش دیگه بیا بریم... زود باش"...
        سعید فلاحی
        آذر 1397

        پانویس ها:
        (1) مش رشی: مخفف اسم مشهدی رشید.
        (2) قزان: نوعی قابلمه ی بزرگ.
        (3) لاپیچ: نوعی سیگار که با ریختن توتون داخل کاغذ سیگار درست میشود.
        (4) دایه: در زبان کُردی یعنی مادر.
        (5) قبا: نوعی پوشش زنان کُرد مشابه عبا.

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۸۹۸۵ در تاریخ شنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۷ ۰۴:۳۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1