امروز بین یه عالمه کاغذ ،
شعرای قدیمیم رو پیدا کردم
زبون احساسم با این روزا فرق داشته
بچگانه تر بوده...
ساده تر خالی از صنایع ادبی این روزا...
هرچند نوشته های امروزم پخته تره ولی رد دیوونگی توی غبارِ دلنوشته های قدیمی پررنگتره...
روزگارِ دیوونه بودن از عشق،
احساس اطمینان بیشتری به دل آدم میده
همینه که عشقای نوجوونی یه عطر خاص داره که همیشه اتاق ذهنمونو یه جور دیگه پر میکنه ...
به نظرم گاهی لازمه خنده های از ته دل قدیمی رو ، توی رودخونه ی لبهامون جاری کنیم
بین چین و چروکای ریز و درشت تجربههامون که بیشترش حاصل منطق و حساب کتاب و... است کودکانه خندیدن باید دوباره و دوباره تکرار بشه...
مهربونی توی این همه رنگ، زیباترین رنگه
و هیچوقت حتی بین چروکهای عمیق و سطحی گم نمی شه...
همینه که مادربزرگ و پدربزرگهامون لبخندای شیرین خاطره انگیز زندگیمونن، چه باشن چه نباشن...
حالا که عابر سن و سالم از سی سالگی مدتهاست گذشته با خودم می گم کاش وقتی جوونتر بودم خالی از همه ی سختگیریا و هجوم هزاران فکر و آینده نگری، حالمو به آغوش عاشقانه ی یار گره زده بودم و ... اونوقتا انتخاب و پای انتخاب ایستادن راحت تر از حالا بود...
پس خوش به حال اونایی که الان، عشق قدیمیشون کنارشونه و گیسوی احساسشون رو نوازش میکنه...
قدر عزیزانمونو بدونیم...
بین موندن و نموندن، بین زندگی و رفتن... فقط یه پلک فاصله ست ...
مهناز نصیرپور
3 اسپند نود و شش