يکشنبه ۱۵ مهر
بوق باران(طنز اجتماعی)
ارسال شده توسط محمدعلی رضاپور(مهدی) در تاریخ : شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۶ ۰۲:۵۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۹۶ | نظرات : ۴
|
|
تاکسی جلویی در گوشهای از خیابان ایستاد؛ امّا ترافیک، سنگین بود و خودروی پشت سری نمیتوانست از کنار تاکسی ایستاده بگذرد و فقط میتوانست پشت سر هم بوق بزند. این بوقها از ماشین عروس نبود؛ چون قیافهی آن آقای راننده به دامادها شباهتی نداشت و عروسی هم داخل ماشین وجود نداشت. این آقا جز این که شهر آرامشبخش ما را بوقباران کرده بود، زحمت دیگری هم به خودش داده بود؛ یعنی، لبهایش را که طبیعتاً از هم فاصلهی زیادی نداشتند و به حالت افقی بودند، از هم فاصله میداد و به حالتی گرد درمیآورد و وقتی لب پایینیاش میجنبید، قُلِ کوچکتر احساس استقلال یا خودمختاری میکرد و به جست و خیزی تماشایی میپرداخت. او زحمت دیگری هم متحمّل شده و به چشمهایش خیلی فشار آورده بود و همچنین دستش تا نزدیک هوا ـ البتّه پایینتر از ارتفاع غیرمجاز ـ بلند شده و نزدیک بود که جنجال قشنگتری درست شود که بختانه یعنی بدبختانه یا خوشبختانه چون خودروش سقف و شیشه داشت، مشکلی برای تاکسی جلویی و سرنشینانش به وجود نیامد. با ادامهی صدای زیبای بوق ممتد، خانمی از تاکسی جلویی ـ که انصافاً جای بدی هم ایست نکرده بود ـ پیاده شد. با نوزادی در بغل و خردسالی که دستش را به مادر سپرده بود و چشمان هر دو بچّه داشتند نقش آبشار را برای طبیعت مصنوعی شهرمان بازی میکردند. احتمالاً پُتک سرزنشهای مادر بیچاره ـ که مجبور شده بود با بچّههایش زودتر از سرعت صوت و یا حتّی نور پیاده شود ـ بر سر و صورت احساس بچّهها فرود میآمد. هر طور که بود، خانم بیچاره و بچّههای معصومش پیاده شدند. خیلی دلم میخواست بدانم آن همه بوقبوق آقای راننده چه علّتی داشت. اتّفاقاً توفیق شد و پشت سرش رفتم تا جایی ایستاد. من هم ایستادم. هنوز از خودرو پیاده نشده بودم که دیدم مستقیم رفت داخل اتاقی شیشهای و خیلی شلوغ. در را باز کرد و در آخر صف ایستاد. آن جا خیلی شلوغ بود. او به سختی توانست دوباره در را ببندد و خودش را جا دهد. شاید هم در از نوع خود بازشو بود. به هر حال، رفت و آخر صف ایستاد.
موضوع، جالب شده بود: اتاق شلوغی که آقای عجول را در آخر صف خود، چسبیده به در ورودی نگه میدارد، حتماً جای خیلی ویژهایست.
ویژ ویژ ویژ. همچنان صدای خودروها میآمد. من به خودم فشار آوردم تا به فکرم رسید که تابلوی سردر اتاق شیشهای را بخوانم. اتّفاقاً موفّق هم شدم. میدانید تابلو چه میگفت؟ من میدانم. بگویم؟ نگویم؟ آخر چرا؟!
حالا که خودم میخواهم بگویم، شما دوست دارید نگویم؟! اشکالی ندارد. چون اصرار میکنید، میگویم. تابلوی خوشگل بزرگی بود. در واقع، تابلوی بزرگ خوشگلی. حالا خیلی هم فرق نمیکند. روی تابلو به خطّ زیبای فارسی و زیرنویس انگلیسی نوشته شده بود:
«آبمیوه و بستنیِ برو تو صف»
با خودم فکر کردم آن آقای عجول، چه مرد شریفیست که برای دستور تابلو یعنی: «برو تو صف»، آن همه احترام قائل شده بود؛ امّا ناگهان، پیام دیگری از مغزم دریافت کردم که: نه، او کار بدی کرده است. کمی صبر کنید تا پیام بعدی از مغزم برسد تا برایتان دلیلش را بگویم. تا آن زمان، خودتان هم میتوانید فکر کنید. اگر شما زودتر متوجّه شدید، لطفاً به من هم خبر دهید. متشکّرم.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۸۶۴۵ در تاریخ شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۶ ۰۲:۵۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
سلام و احترام، جناب رفیعی بزرگوار سپاس | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.