عبدلله په شيو شاعر پرآوازه کردستان !
عبدلله په شيو در سال 1945 در روستاي بهکرا ( بيرکت ) از توابع شهرستان اربيل واقع در شمال کردستان عراق ديده به جهان گشود .تا دهه 1970 در کشورهاي روسيه ، ليبي و سويس به دور از وطن سپري کرد. او درجه دکتراي خود را در رشته زبان و ادبيات کردي از دانشگاه مسکو دريافت کرد .
عبدالله په شیو از صداهای ماندگار و اصیل شعر امروز عراق، است. اولین مجموعه شعر خود را با نام « اشک و زخم» در سال 1967 به چاپ رساند و تا کنون ده مجموعه شعر از او منتشر شده است. «په شیو» جزو شاعران مطرح نسل دوم کردستان عراق و از هم نسلان «شیرکو بیکه س» و «لطیف هلمت» است. در سال 1973 به دلایل سیاسی از کشور خود خارج و هم اکنون در کشور فنلاند به سر می برد. او در سال 1983 دکترای زبان و ادبیات کردی را از قسمت خاور شناسی دانشگاه مسکو دریافت کرد و هم اكنون به تدریس این زبان می پردازد.
شعر او سرشار از تصویرهای بدیع و آکنده از شاخصه هايي چون زندگی، عشق، وطن، غربت، آزادی، مبارزه، عدالت خواهی و درخشش آهنگ های فراموش شده ی طبیعت پاک انسانی ست. زبان شعر او چون دیگر شاعران هم روزگارش پر طنین و کوبنده است و او با استفاده از این شكل زبان هر آنچه زشت، ظالمانه و غیر انسانی ست می کوبد. عبدالله په شیو در شعرهایش رنج و محرومیت ملتش را به تصویر می کشد، چرا که شعری ست لبریز از تعهد به مردمش. خصوصیت عمده ی آثار او در این است که برخلاف شعر شيركو بيكه س كه عموماً روشنفكرانه و استعاري ست، شعر او هم قشر تحصیل کرده و شعر خوان و هم مردم عادی را به يك ميزان جذب مي كند، چرا که پژواک غمگنانه ی مصیبت های فراموش نشده ي آنهاست.
په شيو اگر نگوئيم محبوبترين اما يکي از محبوبترين شاعران کرد در هر چهاره پاره کردستان است . شيوايي کلام و تسلط په شيو بر زبان کردي ، با وجود استفاده وي از قالبهاي نوين شعري ، سرودههاي وي را چنان در ميان مردم کرد محبوب کرده است که بسياري از اکراد حداقل شعري از وي را در حافظه خويش دارند .
وي همچنين صاحب کرسي استادي ادبيات در دانشگاه " الفاتح " ليبي بوده است.
برگردانده شده به فارسي توسط آوات
چقدر می ترسم
چقدر می ترسم
وقتی که باز می گردم
خبری بد را با خود داشته باشی
چقدر می ترسم
وقتی در آغوشت می گيرم
بوی غريبی با خود داشته باشی
چقدر می ترسم
وقتی که باز می گردم
دستور زبان چشمانت
را با هجايی ديگر بخوانم
چقدر می ترسم
نياز و گرمی دستانت
مانند وقتی که تو را ترک کردم نباشد
و بيش از هر چيز
همه کسم، همراهم،
چقدر می ترسم،
وقتی که بر می گردم،
تو خود باشی و من ديگری .
چه ند ده ترسم
چه ند ده ترسم
که ديِمه وه
هه واليکی تالت پی بی
چه ند ده ترسم
که باوه شِت پيدا ده که م
بونی نا مويه که ت لی بی .
چه ند ده ترسم
که ديمه وه
گرامه ری زمانی چاو
رينويسی هجات گورا بی
چه ند ده ترسم
چله يِس گه رمی چه نجه کانت
وه ک به جيم هيشت وا نه ما بی
له مه ش زياتر،
چه ند ده ترسم، که سم، هاوريم،
که ديمه وه،
تو وه ک خوت بيت، من بگوريم!!
****************************************
ديروز و امروز
ديروز می خواستم
در برا برت زانو بزنم
پرده از چشم آبی عشق بردارم
غرور راه را بر من بست
ترسيدم بگويی
" آرام باش .. هنوز وقتش نِست
و اکنون زمانی که
تو خود آمده ای
فصل در تغييراست
و پرنده های مهاجر
به سويی ديگر در کوچند
و من هم
روبه سوی دلداری ديگر
در به روی خستگی بسته ام .
دوينی و ئه مرو
دوينی ويستم
بيمه به رده مت، چوک داده ام
په رده له سه ر چاوی شين ئه وين لاده م
نه فسی به رزم ريگه ی نه دام
ترسام بليی
"ئارام بگره، .. هيشتا زوو…،
که چی، ئه مرو
له کاتيکدا تو خوت هاتووی
کز گوراوه:
قازو قورينگ
قه تاره يان بو لايه کی تر به ستووه
دی منيش
رووه و عه رشی شوخيکی تر
سه ری ماندووی داخستووه
*************************************
اگر دوباره بازگردم
عزمم را جزم می کنم
که بدانم
پرندگان نو آموز،
چگونه پرواز می کنند؟
چلچله های مسافر،
چرا مبهوت و غريبانه،
بر سيم های طولانی ديرک
در صفی دراز
کنار هم می نشينند؟
جويباران از کجا می آيند؟
و مقصدشان کجاست؟
آه! اگر دوباره بازگردم
آه! اگر دوباره بازگردم!
سپيده دمان،
همچون بره ای نوپا،
در چمنزاری با طراوت و شاداب،
غلت می زنم!
و گياه گسی را سير می جوم
پا هايم را
و ساق هايم را
تا انتهای خستگی
به ژاله های سرد می مالم
اگر دوباره بازگردم
با هوشياری می نگرم
به زردی نشستن گل گندم را،
انار و سيب شدن شکوفه را،
و آشيانه ساختن پرنده را!
**********************************
مترجم اشعار : بابک صحرا نورد
نيمه شدن
در چشم تو – آغاز بهار است
در چشم من – چلّه ي زمستان
در زاري تو – خوشي لبريز است
در زاري من – غم زانو زده
نيمي از من با تو
چون خاكستري سرد و مرده است
نيمي ديگر
به پاس عشقي ديگر شعله گرفته .
(برلين 1982)
اميد
هنگامي كه
آن بالاها، در قلّه ها
كولاك و سرما در درخت ها و بوته ها بیداد می کند،
غم نخور –
از ريشه، در درّه ها،
گياه تازه و غنچه دار می روید.
(ترابلس – 1988)
به یاد یک شبِ زمستانی ۱۹۷4- ۱۹۷3
شنیده ای برف
آتش بزند شبی خاموش را،
پیرهنی از گل بدوزد برای شب،
عطر خوش خون را به جوش آرد؟!
خاطره ای این چنین را به یاد دارم:
شب سردی از چلّه ی زمستان بود،
در گوشه ای، که بستر زمین و سقف آسمان بود –
با شعله ور شدن آزار دو جسم درهم تنیده
برف نیمه شب به چمنزار و میهن آفتاب مانند شده بود!
(هلسینکی – 2006)
منابع :
– مجله هشتاد