پنجشنبه ۶ دی
ملنگ(1)
ارسال شده توسط ابوالفضل رمضانی (ا تنها) در تاریخ : پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۶ ۰۵:۲۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۶۳۹ | نظرات : ۱۵
|
|
ملنگ...قسمت اول
اسمش را نمیدانستم.ملنگ صدایش میکردند!ملنگ!
ملنگ مردی بود فراتر از یک مرد!
مردی با صورت کشیده وپهن،ابروهایی پیوسته،چشم هایی بزرگ و تیره ،مژه هایی بلند،لب های گوشتی و نسبتا سرخ،ریش های پرپشت،سیاه و نامرتب،دماغی گنده که انگار آن را به صورتش کوبیده باشند و مو هایی سیاه و لخت و البته کوتاه درست مثل ژاپنی های چاق و البته پشمالو!
در بدنش انگار مو زیاد روییده بود،به طوری که روی دماغش هم مو در آمده بود،آنقدر پشمالو که وقتی پیراهن میپوشید موهای سینه اش شبیه موهای تنیسور هایی که از کلاه کپ بیرون زده باشد،بیرون میزد.
مردی کم حرف،با هیبتی مثل یک ابر مرد.و یک نشان به روی پیشانی!
نشانی که هیچ وقت سعی در پنهان کردنش نداشت و همیشه موهایش را طوری کوتاه میکرد که آن زخم گم نشود.
یکی دوبار هم از او پرسیده بودم که آن زخم چیست اما چیزی عایدم نشده بود جز لبخند های سرسری و پریدن به این شاخه و آن شاخه!
ملنگ مردی بیکار بود و در خیابان ها فقط به متر کردن خیابان می پرداخت!
انگار گماشته باشندش.
سرمای زمستان و گرمای تابستان هم نداشت.
البته گاهی اوقات هم که موقع انگور چینی ها_که ما انگور وا کنی صدایش میزنیم_ او را به حمالی میگرفتند،یک جورایی سرش دعوا بود که برود باغ چه کسی!
پدربزرگم میگفت او به اندازه ی سه تا مرد کار میکند!
به باغ پدربزرگ من که می آمد وظیفه اش جعبه کشی بود،یعنی سبد های انگور را از دمِ میم(تاک) تا خانه باغ با فرغون میبرد، آنجا پیاده میکرد و دوباره..
وقت هایی هم که کارگر کم بود شغار زنی 1هم میکرد.
آن وقت دیگر کارش خیلی سخت میشد!کار خطیر سنگ پرانی به شغال هایی که قصد خوردن انگور کرده بودند هم بر عهده او بود.
بچه سال تر که بودم،مادرم مرا به همراه پدربزرگم به باغش میفرستاد تا دست از گردن کشی و آزار این و آن بردارم،اتفاقا همان زمان ملنگ را دیدم. آنجا کارگری میکرد.
وقتی به شغال ها سنگ پرتاب میکرد و بهشان نمیخورد میگفتم: آخر ملنگ چرا درست نمیزنی؟یک جوری بزن بخورد توی سرشان.
با همان لهجه ی خودمان میگفت:پسرجان ما که قرار نیست برای یکی دوتا خوشه ی انگور شغال هارا بکشیم._شاید عاشقانه های یک شغال هم محصول برخورد با ملنگ بود_
آن روز ها را خوب به خاطر می آورم ملنگ به من و هم بازی هایم شعری یاد داده بود و میگفت اگر این را بخوانید شغال ها دیگر نمی آیند.
آن شعر زیبا و بی نظیر باهمان لهجه ی خراسانی،ریتمش درست توی ذهنم رژه میرود"شغالا/تَـ(ـه) باغا/ هو کِردن/دلِ ما/خو(خون) کِردن/آی شغال/آی شغال/آهای شغال کشیمیشی/از باغ ما بیرون میشی/مِری(میری) به باغ سالارا/انگورِیْ(انگورهای)سالار شیرین ترن/دخترِی(دختر های) سالار خوشکل ترن/"
وای که این خاطره بازی ها مرا به آسمان ها میبرد.
ادامه دارد...
#ملنگ_1
#ا_تنها
..................................
1:آب شُغار،آبی است که انگور را در آن فرو میبرند،سپس روی سیم میگذارند تا انگور تبدیل به کشمش شود! شغار زن هم کسی است که سبد های انگور را در آب کذایی فرو میبرد و بیرون می آورد.
پ.ن:سپاس از دوستان بزرگوارم از اینکه وقت ارزشمند خود را صرف خواندن این خط خطی ها میکنند. منتظر دیدگاهاتان هستم.
سپاس بی کران!
تنها
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۷۹۹۵ در تاریخ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۶ ۰۵:۲۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید