سرد بود پله های بی پایان مترو
سرد بود روح سرگردانم در راهروهای بلند در امتداد من تنها
سرد بود وقتی برای اولین بار سایه سوزانی را بر سنگفرش مترو صادقیه دیدم
سرد سرد سرد
ندیدی
نه من
هیچکس را نمیدیدی
در شلوغی ساعت غروب ایستگاه
ایستاده بودی در انتظار همچون مسافران راه هرروز
سرد بود وقتی از روح سرگردانت گذشتم به بی اعتنایی معمولم در هم همه جمع
عینکی دود گرفته از غبار آلودگی گذار ترن هولناک دردهایت
صدای سوت کشیدن جان خسته ات بر ریلهای غرش گر فریاد می زد از ......
بارها دیده بودمت
می آمدی
می ایستادی
زمزمه میکردی با سکوت درونت
نگاه میکردی
می رفتی به آرامی آمدنت
رگهای سرخ چشمانت بر ریلهای مترو می گریست وقتی ...
ایستگاه سرد مترو
تا اشکهای گریزان تو از پشت دود گرفته ترین عینک کائنات
سیراب کند رد پای ناشناخته ترین قدمهای در حال گذر از کنار پاکت را
چشمانت در سنگفرش بی روح مترو به دنبال چه میگشت
صبور
پاک
منتظر
کلاهی پایین تر از پیشانی بلندت
مردمکان معصومت را پنهان مینی از همه
هنوز اینجایی
روبروی من
ندیدی
نه من
هیچکس را نمیدیدی
سلام بانوی عزیزم
بسیارزیبا بود