اون شب مهمون داشتیم باید
به مامانم کمک می کردم رفتم تو آشپزخونه تا بهش کمک کنم ساعت نزدیک نه بود که
مهمونا اومدن یکی از دوستای قدیمی بابا بود که سالها خارج از کشور زندگی کرده
بودند و ارتباط نه چندان زیادی با ما
داشتن هر از گاهی تلفنی با پدرم صحبت می کردند که اون شب حدودا\" بعد از ده
سال با خانواده اش اومده بود ایران واسه همین هم پدرم اونا رو واسه شام دعوت کرده
بود زنگ در رو که زدن رفتم تو حیاط که درو باز کنم یه دفعه یک گربه از لای درختها
پرید جلوم از ترسم یکهو جیغ کشیدم و سرمو به طرف عقب برگردوندم چشمم به طرف بالا کشیده شد، دیدم همون مرد از
توی بالکن داره منو نگاه می کنه از خجالت یه کم عقب عقب رفتم نزدیک بود بیافتم توی
حوض از این دستو پا چلفتگی ا م عصبانی شدم و زود برگشتم تو خونه یهو یادم اومد که
درو باز نکردم به مامانم گفتم خودت درو
باز کن من دیگه نمیرم
یک راست رفتم تو اتاقم گونه
هام گر گرفته بود از خودم عصبانی بودم چرا من باید دستپاچه می شدم که بخوام بیافتم
توی حوض مامانم صدام زد: مهتاب بیا دیگه
خودمو جم و جور کردم و رفتم جلو آیینه موهام پریشون شده بود مرتبش کردم و رفتم
بیرون سلام کردم و نشستم اصلا\" حواسم نبود که کی هستن و چند نفرند بابام گفت:
مهتاب بابا نمی خواهی حرفی بزنی سرمو بالا کردم و به اطرافم نگاه کردم دیدمیه آقا و خانم مسن با دو تا
پسر روبروی من نشستن باز این خجالت لعنتی دست از سر من بر نمی داشت همه قدرت مو
جمع کردم و گفتم خوش اومدید
یکی از اون پسرا که اسمش
پیمان بود به من لبخند زد و گفت ایقدر قیافه ما وحشتناکه که شما سرتونو بالا نمی یارید
وای دیگه داشت گریه ام می گرفت زبونم بند اومده بود با ناراحتی گفتم: نه این چه حرفیه او که متوجه ناراحتی من شده بود
گفت: می خواستم از ما خجالت نکشید و راحت باشید سرمو بالا گرفتم و به صورتش نگاه
کردم جذاب بود چشمهای مهربونی داشت به من زل زده بود بلند شدم و زود از اتاق بیرون
رفتم خیس عرق شده بودم رفتم تو آشپزخونه و به مامانم گفتم تو برو تو اتاق من همه
چیزو آماده می کنم.
سر میز شام همه داشتند حرف
می زدند و من ساکت با غذام بازی می کردم پیمان که تمام حواسش به من بود
گفت: مهتاب خانم شما درستون
رو تمام کردید ؟ بهش نگاه کردم ،وای خدای
من چرا از نگاهش خجالت می کشیدم
دلم می خواست زودتر برن
،گفتم آره یک ساله که تموم شده ولی هنوز نتونستم برم سر کار گفت: چی خوندی گفتم:
باستان شناسی آخه خیلی علاقه دارم ولی واسه خانمها کار کمه گفت: چه خوب ما قصد
داریم دور ایران رو
بگردیم شما حاضرید به عنوان
راهنما تو این سفر ما رو همراهی کنید
البته اگه پدر اجازه بدن
خدای من دیگه بدتر از این نمی شد زبونم بند
اومده بود دلم می خواست خفه اش کنم آخه
اگه پدر موافق بود چی، نمی تونستم بگم من دلم نمی خواد با شما بیام پیمان رو به
پدرم کرد و گفت:اگه شما هم بیاید خیلی خوش می گذره
انگار میخواست هر طوریه ما
رو ببره وقتی خواستن برن توی حیاط نگاه معنی داری به من کرد و گفت:شب خوبی بود و
تشکر کرد.
خیلی خسته بودم امشبو دیگه راحت می خوابیدم دیگه
شب مجبور نبود قیافه منو ببینه ساعت از نیمه گذشته بود رفتم رو تختم که بخوابم ولی
انگار خواب شب با من قهر کرده بود کمی غلط زدم ولی فایده نداشت یه کتاب برداشتم
شاید بخونم خوابم ببره ولی فایده نداشت بلند شدم و آروم رفتم تو حیاط مگه میشه شب
منو نبینه سرمو بالا کردم، داد زد : آخه دختر تو چه مرگته چرا نمی ری بخوابی بغض
کردم انگار دلش به حالم سوخت نسیم خنکی از لابلای درختها به صورتم خورد و باعث شد
لبخندی بزنم یه چرخی زدم چشمم به بالکن خونه همسایه خورد اون غریبه تو بالکن خونش
رو یه صندلی قدیمی نشسته بود ومنو نگاه می کرد سر جام میخکوب شدم نمی تونستم تکون
بخورم و او همچنان محو تماشای من بود ،خودمو جمع و جور کردم تا از این برزخ بیام
بیرون گفتم : سلام شب بخیر لبخندی زد و گفت: سلام خانوم شب بخیر بعد گفت منو
ببخشید امروز فکر کنم چندین بار شما رو ترسوندم سرمو انداختم پایین و گفتم : نه نه
این چه حرفیه من یه کم ترسو هستم..
ادامه دارد