شنبه ۳ آذر
آوار
ارسال شده توسط رضا زحمتی (منطق) در تاریخ : جمعه ۱۹ شهريور ۱۳۹۵ ۰۹:۳۵
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۰۲ | نظرات : ۴
|
|
قطرات باران که بصورتم خورد از خواب پریدم. یکی ازروزهای جمعه بود.ازدیشب عهد کرده بودم امروز را به تلافی روزهای گذشته تاظهربخوابم. صدای مادرم را میشنیدم که ناله میکرد: خدایاخودت بدادمان برس ومرتب ظرف وظروف آشپزخانه را زیر زیرچکه های باران که از سقف اتاق می چکیدند قرار می داد. هول هولکی خودم را از رختخواب کندم وجلوی پنجره رفتم.باران بشدت می باریدوسیل وحشتناکی درکوچه ها راه افتاده بود .بنظرمیامد خانه ها چون قایق دراقیانوس سرگردانند. خونه مش حسین اون طرف کوچه بود و ازهمه خونه ها کهنه تربنطرمیرسید. همانطورکه به خونشون زل زده بودم اتفاق غریبی افتاد.دیوارکاهگلی خونه شکاف برداشت.ودریک چشم برهم زدن فروریخت.باورم نمی شد فریاد زدم: مادر...مادر... مادرم هراسان کنارپنجره آمد.درحالیکه خونه مش حسین را نشانش میدادم؛ مادرم مستاصل چنگی بصورتش زدو جیغ کشید: یاابوالفضل ونقش بر زمین شد ... ************ مشهدی حسین باهر زحمتی که بود خودش را بالای تپه رساند.دیگه از بارانی که ازدیروز مدام باریده بود. خبری نبود. کوله بارش را از روی دوش برداشت و روی تخته سنگی نشست ازاینجا میتونست تمام آبادی راببیند. یادحرفهای زنش افتاد: مردبا نشستن که کاری درست نمیشه پاشوبروشهرشاید فرجی شد ؛ دوایی چیزی برای بچه پیدا کن. دستش لغزید داخل کیسه درست، همه دواهاداخل کیسه بود . بلند شد سلانه سلانه راه افتاد.هرچه به آبادی نزدیکتر میشد باغات و زمینهای کشاورزی نمایان ترمیشدند... بارانیکه از دیروزباریده بود.وضع آبادی رادگرگون ساخته بود سیل همه جا راشسته بودو جاده راناهموارکرده بود. گله ای از گوسفندان از دور نمایان شد....نزدیک ونزدیکتر شدند نیرویی در وجودش دمید : آهای بچه ها خسته نباشید چه خبرازآبادی؟ بچه های میرقادربودند.بچه ها نگاه معنی داری به هم کردندوبدون اینکه چیزی بگن چوب دستی ها را به علامت سلام بلند کردند. حس ناشناخته ای توام با نگرانی وجودش را فراگرفت یاد حرفهای پسرش افتاد: بابا اگه اون دواها رابخورم خوب خوب میشم.بازم میتونم برم توخرمنگاه بابچه ها بازی کنم؟ ناخوداگاه دستش توکیسه رفت درست همونجا بودند...افتان و خیزان قام برمیداشت.احساس می کرد بارسنگینی روی زانو هایش نشسته است. از دور عده ای از مردم آبادی به او نزدیک می شدند، هرچه جلوتر میرفت صدای آنها واضح تر شنیده میشد. درخم جاده به قبرستان آبادی رسید . حالا دیگه صدای مردم آبادی که تابودی را حمل می کردند بوضوح شنیده می شد.باخودش نجوا کرد:خدایا چه اتفاقی افتاده ،نکند ننه سکینه مرده بیچاره خیلی وقته مریض بود . اما نه، صدای ننه سکینه که از میان جمعیت باصدای بلند شیون می کرد نظرش را تغییر داد . دست وپایش به لرزه افتاد.کیسه ای که در دست داشت از لای انگشتانش لغزید وکنارپاهایش افتاد. ننه سکینه شیون میکرد: خدایا این چه بلایی بود سر مااومد... اگه مش حسین از شهر برگرده چه جوابی دارم بهش بدم !؟چطر بگم جنازه بچه تواز زیرآوار درآوردند... ودر نبود تو بخاک سپردند... مش حسین کاملا مسخ شده بود،پاهایش سست شد وروی زمین افتاد درحالیکه با چشمان بازجمعیت را نگاه میکرد. اما هیچ حرکتی نداشت ...اومرده بود.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۷۳۶۵ در تاریخ جمعه ۱۹ شهريور ۱۳۹۵ ۰۹:۳۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید