چند روز پیش برای تازه کردن یاد ها و خاطره ها به مزار حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی سری زدیم .
به مزار ساکت و کم زائر مهدی اخوان ثالث رفتم و آهی از نهادم بر آمد .
بر کتیبه ای نوشته بودند وی جز پنج شاعر معاصر بزرگ ایران است . سنگ قبری ساده و بدون تشریفات و بارگاه و... یک تندیس از او و یک کتیبه . فقط همین ... چقدر ما قدر دان زحمات شاعران بزرگ هستیم ؟
بر بارگاه حکیم توس و اخوان همیشه «در وطن خویش غریب»
بخش سوم
شهریور ماه هر سال مصادف با ماهی است که اخوان، بار گران زندگی را بر زمین گذاشت و گذشت. رندی که در تمام دوران حیات شاعرانهی خود بدور از هرگونه آرامش و رفاه زیست و نیز بی آرامگاه و مقبره تن به خاک سپرد و به حق که در وطن خویش غریب مرد. اما دست کم یک آرزو از هزاران آرزویش، به بار نشست و آن همخانگی او با بزرگی چون حکیم فردوسی توسی است.
مزدک، فرزند اخوان می گوید: « پدر در دوران زندگیش بارها این را گفته بود که بعد از مرگ اگرممکن شد مرا در کنار مزار خیام یا فردوسی دفن کنید، البته روی نام خیام، تأکید ویژه ای داشت. در غیر این صورت ، جایی باشد در گوشهای از همین میهن، پای درختی و کنار آبی. اما بر گور او تنها سنگ کوچکی گذاشته اند که نام و تاریخ تولد و مرگش نوشته شده. مقامات مسئول اجازه هیچ کاری را نمیدهند. ما توقع خاصی نداریم. دست کم سنگ مناسبی که بتوان چند بیتی از اشعارش را نوشت و اسم ورسم او را ثبت کرد. حقی که حداقل از مردگان نباید دریغ کرد.»
اخوان در آرامگاه ساده و بی قبّه و بارگاهش همچنان غریب است. حتی دفتری نیز در آرامگاه فردوسی نیز برای او تدارک دیده نشده یا راهی ونشانهای که دوستداران او را به آرامگاه او هدایت کند. تنها راهنما، تابلو گرد کوچکی است به اندازه ای که نام «اخوان ثالث» و فلشی بر روی آن جا بگیرد. مشتاقان و دوستداران اخوان ، پرسان پرسان مزار او را در اطراف قبر حکیم طوس جستجو میکنند. و این نه همان چیزی است که مردم تصور کرده بودند.
«محمد رضا خسروی» در گزارشی که به بیست سال پیش برمیگردد و در آن زمان در «آدینه» نوشته بود. چنین یاد می کند:
« محوطهی فرودگاه مشهد به خیل سوگوارانی که در آن گرد آمدهاند، غمانگیز و دلگیر مینماید. صبح است و باز میدمد از خاور آفتاب اما هیچکس التفاتی به خاور و هر آنچه از آن برمیآید، ندارد. نگاهها نگران آبی باخترند تا از کدام گوشهاش بال همایی، پردهی غبار خیمهزده بر بینالود را بشکافد و این سوترک بر زمین بنشیند.
قرار است با همین پرواز صبحگاهی، راوی قصههای رفته از یاد را به زادو بومش بیاورند تا در توس و در کنار «شهنامهگوی شگرف/ فردوسی آن یم ژرف» به خاک سپرده شود. با خود فکر میکردم کاش میشد که پیکر نازنین اخوان را از فرودگاه بر پشت اسب به شهر توس برسانیم. اسبی با یال و کوپال رخش؛ که مردی چو او را مرکبی چنین باید. اما به خود میآمدم که این هواها را بگذار که شهریار شهر سنگستان را دیگر سواری نیست. «مستان افتاده چشمان را فروپاشیده با دستان.»
آدینه شماره ۵۰ و ۵۱
زمانی دراز بگذشت. سرای دومین شاعر، در کنار جایگاه باشکوه فردوسی، جز تلی از خاک نبود. بی هیچ نشانی و سنگی بر مزارش. بر بالای تصویری از همان تل خاکی که جایگاه اخوان بزرگ بود در آدینهی شماره 54 چنین آمده بود:
«سنگ قبر اخوان؟!
شرکتکنندگان ایرانی و خارجی کنگرهی هزارهی تدوین شاهنامه که به توس رفته بودند با بنای پیراسته و تمیز آرامگاه فردوسی روبهرو شدند که از دو ماه پیش کار مرمت و پاکسازی و بهسازی آن آغاز شده بود. به طفیل این مراسم، بنای هارونیه در نزدیکی آرامگاه فردوسی که بنا به شهرت محل تدریس «امام محمد غزالی» بودهاست نیز تعمیر شد.
بعضی از شرکت کنندگان در کنگره توس، سراغ قبر مهدی اخوان ثالث، تنها کسی که در داخل محوطهی آرامگاه حماسه سرای توس دفن است را میگرفتند. نگهبانان، تپّه مانندی را به آنها نشان میدادند. جایی پشت موزهی توس که هنوز سنگی بر آن ننهاده بودند. آنجا منزل ابدی مهدی اخوان ثالث شاعر خراسانی معاصر و شیفتهی جلال فردوسی است که بنا به وصیت خود در آنجا دفن شدهاست.»
اخوان که در صلابت شعرش جای هیچگونه تردیدی نیست و نیز در سهمی که بر کاخ باعظمت ادبیات ایران و زبان فارس گذاشته نه فقط پس از مرگ، که زندگیش نیز در فقر گذشت و بسیار ساده زیست. در مصاحبهای که به همت زنده یاد «حمید مصدق» انجام گرفت، چنین میآورد:
«یک باغچهی کوچک پرگل، یک اتاق پوشیده از قفسهای فلزی مملو از کتاب، یک میز تحریر رنگ و رو رفته، یک تختخواب معمولی همراه یک دو مبل کار کردهی باعمر دراز، مجموعهی زندگی مردی به عظمت مهدی اخوان ثالث را میسازد. مردی با آن زبان فاخر آهنین که چهل سال است از بزرگترین شاعران معاصر بهشمار است و شهرتش تمامی سرزمین ایران را درنوردیدهاست. هیچ زینتی در اتاقش نیست. آیا این بیرنگی، نشانهی بیاعتنایی «من» شاعر به همه امور جز شعر است؟»
سالها پس از انقلاب نیز اخوان ثالث خود در جایی نوشت:
«اخیراٌ با کلی قرض و قوله و فروش مادامالعمر تمام آثارم و با شراکت، نیمی از خانهای را خریدم که چون چندی است نمیتوانم قسطهای قرض بانک را بدهم، یحتمل همین روزهاست که چوب حراج به صدا درآید...»
در اولین سالگرد درگذشتش، «حمید مصدق» چنین می نویسد:
«یک سال پیش در همین روزها دوستداران شعر پارسی با چشمان اشکبار و با قلبی آکنده از اندوه میرفتند تا شاعری پارسی سرا و پاسدار شعر پارسی را به خاک بسپارند. در بهشت زهرا خاک آماده ی پذیرش بود و آب برای آخرین بار پیکر و را شستشو میداد که تنی چند از دوستداران او نخست به نجوا و زمزمه و کم کم با صدای رسا آواز دردادند که پسر را باید در پیش پای پدر و در جوار او به خاک سپرد. او را باید به مشهد برد. همسر اخوان با فریاد گفت: به مشهد نه، به توس!
گفتن و خواستن ساده بود و انجام آن دشوار. چرا که خواستن همیشه توانستن نیست. گفتند با این خواسته موافقت شدهاست. پیکر بیجان شاعر به امانت در سردخانهی بهشت زهرا نهاده شد تا ترتیب انتقال آن به توس داده شود.
عصر هنگام، دیگر بار در خانهی کوچک اخوان به تسلی همسر و فرزندان او گرد آمدیم و هرکس از دیگری میپرسید که آیا اجازهی تدفین او را در جوار فردوسی خواهند داد؟
در واقع مشخص نبود که چه کسی چنین اجازهای را و از چه مقامی گرفتهاست. در بهشت زهرا شخصی خود را به نام مشخصی معرفی کرده و شماره تلفن هم به «توس» (فرزند کبیر اخوان) داده و گفته من همهی کارها را انجام دادهام. اگر با مشکلی مواجه شدید با من تماس بگیرید. اما وقتی به آن شماره زنگ زدیم، در آنجا چنین نام و نشانی را نمیشناختند و هیچکس از دوستان و آشنایان نیز با چنین نام و نشانی آشنا نبود و نمیدانستیم او، که و چه کاره بودهاست.
مراسم ختم در روزنامهی عصر، برای فردا اعلام شده بود و ما نمیدانستیم فردا پاسخ مردم را چه باید داد و تا آن لحظه معلوم نبود که آیا مدفن اخوان در بهشت زهرا در کنار مرحوم دکتر «خانلری» خواهد بود یا در جوار فروسی او را به خاک خواهند سپرد؟
هرچه بیشتر درصدد تحقیق برآمدیم، نتیجه کمتر امیدبخش بود. به یاد سرودهی او افتادم که اخوان به یاد عزیز دیگری سروده بود:
نعش این شهید عزیز
روی دست ماماندهست
روی دست ما، دل ما
چون نگاه ناباوری بجا ماندهست
این پیمبر، این سالار
و چه مصداقی پیدا کرده بود این مفهوم در بارهی سرایندهاش. کم کم بیست و چهار ساعت میگذشت و هنوز نمیدانستیم که با نعش این شهید شعر چه باید کرد؟ اما از آنجا که «منزلی در دوردستی هست بیشک هر مسافر را» عاقبت همچنان که خود او هم خواسته بود، آخرین منزل او در همان توس یعنی سرزمین شاعرپرور زادگاهش تعیین گردید و پس از انجام مراسم ختم در تهران، روز بعد کاروان اندوه عازم توس گشت و فرزندی خلف و راستین در پیش پای پدر به خاک سپرده شد. و همانطور که خود گفته بود، قطار زندگی او را پیاده کرد تا جوانان سوار شوند.
حمید مصدق ، گردون ۱۷ و ۱۸
بیست سال گذشت و این غربت بیست ساله پایان نیافت. سنگ ساده و کوچک آرامگاه اخوان زیر باران و برف زمستان و خورشید داغ و سوزندهی تابستان ایران، فرسودهتر از پیش میشود. اما دوستداران این عموی مهربان گروهی راه بلد و آشنا و گروهی دیگر پرسان پرسان به دیدارش میروند .
دوستی پس از خواندن اولین مطلب «اخوان در وطن خویش غریب» ایمیلی فرستاد که گویا تندیس بزرگ و زیبایی از این شاعر ارزنده ساختهاند، که به دلایلی از جاسازی و مستقر کردن آن سر باز می زنند و بهانه آوردهاند که تندیس اخوان در کوره و زمان ساخت و تهیهی آن شکستهاست و این حقیقت ندارد. تندیس درست و سالم باقی است، اما با گذاشتن آن مشکل دارند. پرسش اینجاست اگر حتی این مجسمهی شاعر ارزنده میشکست و بارها هم میشکست، امکان دوباره ساختن آن نبود؟
اخوان چه در زیر سقفی باشکوه بر جایگاه خود، چه در زیر سقف مشترکی با حکیم بزرگ توس و چه در جایگاه بیسقف و ساده و محقرانهای که برایش تهیه دیدهاند، همان استاد اخوان، همان رند خراسانی از تبار خیام و پیشتاز و سرآمد عصر خود است با آثاری فناناپذیر و ویژگیهای مخصوص به خودش.
دوست دیرینش «ابراهیم گلستان» در نوشتهای او را چنین میشناساند:
«...باور نمیکردی این همه استقلال و استغنا، این اندازه عزم و سربلندی و یکدندگی، اینقدر صبر و هوشیاری و آمادگی به تحمل، اینقدر تصمیم در استواری و اینقدر استوار در تصمیم. اینقدر بس کردن به حداقل در جسم و هیچ بس نکردن به حداکثر در حس؛ در عین حال اینقدر ناقلا در ذهن، تند در ادراک، شوخ در زبان و قلم در عین یکرنگی.
در یک محیط ناسالم، سالم نبود به حد کمال، اما درست بود، بی تقلب بود، بی دستکج، بی دهان آلوده. در حد کار هم دقیق بود و هم مسلط و هم کوشا. دست در کار آدمیت بود از روی مهر، محبت، حتی اگر در این وظیفه کج میرفت. نفرین و غیظ اگر که میآمد، از یک گره در روح، از نقص عضو، از ناجنسی نمیآمد، از دلبستگی به حفظ روشنایی بود. کارش سرود در مدح روشنایی بود حتی اگر به تاریکی. اینهاست آنچه مرگ مهدی اخوان را یک امر ثانوی، فرعی، درحد حادثات روز وابسته به یک تقویم میسازد زیرا که این صفات و یاد این صفات در ذهن زنده میماند؛ زیرا که شعر ذهن زندهی انسان است. او بیشعر، مهدی اخوان بود و مهدی اخوان با شعر و در درون شعر میماند.
با ابنهمه خودش میگفت تنها یک دهاتی است که تودماغی زمزمهای دارد. یک زمزمه که رد میشد از نعره – صد نعره. او آشنای عشق بود و از اهل رحمت بود و این موهبت را از میراث فطرت داشت. بر سر، تاج رندی داشت، زیرا که سرفرازی عالم را در این کلاه میدانست. در خیل عشقبازان ذکرش بماند، که میماند.»
و اخوان از خودش در مقدمه «در حیاط کوچک پاییز در زندان» چنین میگوید:
«بگذارید اینطوری بگویم که این را قبول دارم ، اذعان و اعتراف میکنم که من (به قول عقل مزدور و زبون خردبمزدان، پا و دست و خامه بمزدان، دین و دانش بمزدان) و خستگی و بیپناهی اینقدر بیدانش و بیدست و پا هستم که بر زندگی و آسایش و سر و سامان و امن خاطر حال و آیندهی خودم و کسانم (مثل گذشته) ستم روا دارم و حتی در این سر پیری و خستگی و بیپناهی سر به آستانهی بد و ناحق و زور و زر فرو نیاورم. بله من اینقدر نادان و نفهم (و از شما چه پنهان، بهقول آن شاگرد نوآموز: فهمیدن را من هم میفهمم فقط گیر و گره کار در این است که حالیم نمیشود) و بهقولی دیوانه هستم که به زندگی و گذران مادی خودم و کسانم «ظلم» کنم ولی اینقدر ابله و بیهوش و دون نیستم که به راز و آواز معنوی زندگی و شور و شعرم و سر و سوگندی که با شما مردم دارم، خیانت کنم.»
کسی راز مرا داند، که از اینسو به آن سویم بگرداند. وکسی به راز محبوبیت این مرد بزرگ آشنا خواهد شد که در دنیای اندیشه و احساس این رند برخاسته از تبار خیام و اشعار و آثارش غوری کند. وگرنه این اندک، شناختی از او بهدست نخواهد داد. آنچه که بر ما آشکار است غربت مکانی اوست پس از بیست سال در وطن خویش و نه در دلها، که در دل مردم جایی بس عزیز و گرانقدر دارد. (شهریور 1389 خورشیدی)
درودخواهرخوبم
چه کارقشنگی کردی که یادی ازاین شاعر عزیزکردی
ممنون