جمعه ۱۱ آبان
افسانه مه آلود هاکو و پرشا نگاره بیست و سوم
ارسال شده توسط مازیارملکوتی نیا در تاریخ : شنبه ۱۲ تير ۱۳۹۵ ۲۳:۵۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۱۱ | نظرات : ۰
|
|
نگاره بیست و سوم
دهکده هولناک یزد
از ترمینال که به سمت خونه مهدی زارع رفتیم /احساس عجیبی داشتم / میدونستم قراره اتفاقات ناخوشایندی بیفته / اتفاقاتی که بعد از ورود به او ن خونه بزرگ وقدیمی تو اون ده عجیب رخ داد و...../ساعت دو نیم شبه /منو پرشا به لطف مهدی زارع/دوست قدیمیم که مهندس برق مرکز برق شهر یزد بود /در یک خانه بزرگ نیمه روستایی در دهکده ای در اطراف یزد میهمان بودیم /این پیشنهاد دکتر شکوهی بود /روانپزشک پرشا /میگفت شاید اگر پرشا از محیط معمول زندگی دور باشه /فشار از دست دادن مادرشو از یاد ببره /البته احتمالا کابوسهاشم آروم آروم قطع میشه و قرار
بود ما جاهایی تو ایران رو برای اینکه بفهمیم کجا /خارج از تهران /پرشا آرامششو بدست میاره امتحان کنیم /تا در یکی از اونها که همه مشکلات حل شد /مستقر شیم و زندگی کنیم /اینجا چندمین جا بود ؟/واقعا اینقدر زیاد شده بود که حتی نمی خواستم
بیاد بیارم /فقط امیدوار بودم که اینبار از یزد نتیجه بگیریم / پرشا با آرامشی عجیب به خواب رفته بود / به نظر میومد که امشب قراره مشکلی پیش نیاد/طبق معمول /عمومی از زمانم در شبها صرف کنترل این میشد که حمله عصبی بهش دست نده و تا صبح رو تقریبا بالای سرش بیدار بودم/از پنجره اتاق به ماه نگاه میکردم /اگار اونم به اندازه من غمگین بود / بلند شدم تا توی حیاط برم و کمی تو هوای پاک این روستا لذت ببرم /درب چوبی اتاق که رو به حیاط بود رو باز کزدم / شروع شده بود باز..../پرشا داشت توی حیاط اینورو اونور میرفت و انگار با کسانی حرف میزد که نمیدیدمشون /فورا پشت سررمو نگاه کردم اونجا هم بود /همونطور آروم /زیر پتو دراز کشیده بود /وحشت کرده بودم /مگه میشه یک آدم در یک زمان دو جا باشه ؟ /به خودم گفتم شاید خوابی / به صورتم چند ضربه زدم /صدای اینکارم توجه پرشا رو درحیاط جلب کرد /به شکل ترسناکی بهم نگاه کرد /بعد کمی خیره موندن لبخندی که موهای تنمو سیخ کرد بهم کردو انگار منو ندیده باشه /شروع به حرف زدن کردو به این سمت و اون سمت حیاط حرکت کرد/ با جسارتی که نمیدونم از کجا پیدا کردم دوباره به پرشا که در اتاق بود نگاه کردم / هنوز به آرومی اونجا بود / به سمت حیاط راه افتادم / پرشا تو حیاط بود /واقعا بود /صدای خوردن دو فلز از زیرزمین بزرگ و تاریک حیاط بلند شد / برگشتم در نوری کم /پرشا داشت در زیر زمین با شمشیروزره و کلاه خودی که فکر کنم مربوط به هزاران سال پیش بود میجنگیذ / با کی ؟/چیزی که بجز شمشیرش چیز دیگه ای رو نمیدیدم / با نزدیک تر شدنم / محیط زیرزمین اینقدر بزرگ شد که شبیه به میدان نبرد بزرگی شد و تازه موجودات عجیبی مثل اسبهای نیمه آدم و اژدها ها در آسمان زیر زمین و موجوداتی دهشتناکتر رو دیدم که با هم به جنگی خونین می پرداختن / فقط به خودم میگفتم /این خوابه /یکذفعه به یدپرشا تو اتاق افتادم / برگشتم دقیقا با فاصله چند سانتی متری صورت پرشا که پر ازخون بود /حالا پشت سرم بود /از وحشت قلبم داشت میترکید / تو بغلم افتاد / باورکردنی نبود /توی حیاط پرشا با موجوداتی افسانه ای /در حالتهای مختلف رو دیدم/پرشا تو بغلم خون آلود افتاده بود و این نها..../این ها کیا بودن ؟یعنی من بیدارم؟/اینجا هنوز حیاط خونه قدیمی داخل یزده ؟/روی دستام کشیدمش و با تمام وجودم به سمت جایی دویدم که فکر میکردم درب ورودیه حیاط اونا بوده / با ناباوری از میون موجوداتی که دیده بودم رد میشدم /از درونشون / جسم نداشتن / فقط یادم میاد که تو همون تاریکی با صورت به جایی خوردم که با پرشا با هم زمین خوردیم /فکرکنم دیوار بود..../چشمامو که باز کردم مهدی /به همراه تعدادی آدم که انگار پرنل اورژانس بودن بالای سرم بودن /فقط اینقدری جون داشتم که پرسیدم :مهدی...پرشا .../با محبت کنارمو نشون داد /پرشا به آرومی روی یکی از تختهای بیمارستان /کنارم بود ../برعکس من که تمام وجودمو خون برداشته بود /هیچ آسیبی بهش نرسیده بود /بابک؟/ تو حیاط چیکار میکردی دیشب؟/چه اتفاقی افتاد ؟/مهدی با اون تعجب /میدونستم باور نمیکنه / فقط چشمهامو بستمو ...
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۷۱۸۵ در تاریخ شنبه ۱۲ تير ۱۳۹۵ ۲۳:۵۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.