کلاس نقاشی
مینی بوس
دوره شش ماهه تعلیمات نظامی که تمام شد و امریه را دادند معلوم شد باید بعنوان سپاه دانش بروم به یکی از روستاهای چهار محال بختیاری، بعد از چند روز مرخصی آماده رفتن به محل ماموریت شدم. از آنجاییکه توصیف اجمالی آنجارا برایم کرده بودند، لوازمی را که بنظرم ضروری میرسید برداشتم، لباس گرم، مقداری ظرف، دو عدد پتو و چند ملحفه و . . .
محل سوار شدن مینی بوس یا به اصطلاح خود اهل محل-گاراژ- را پیدا کردم، رفتم دفتر گاراژ بیست و پنج ریال دادم و اسمم را نوشتم. مسئول دفتر گفت برو سوار اون مینی بوس سبزه بشو که درش لکه گیری داره. آمدم پای مینی بوس، شاگرد راننده بارم را انداخت روی بار بند و گفت: برو بشین. فکر میکردم تا ده پانزده دقیقه دیگر راه میفتد ولی مسافرها تک تک و دیر به دیر میامدند و تا مینی بوس پر شد و راه افتاد یکساعت و نیم گذشت.
احساس کردم هیچیک از مسافرها تمایل ندارند کنار غریبه ای مثل من بkشینند، برای اینکه صندلی بغلی من تقریبا تا آمدن آخرین مسافر خالی ماند. بالاخره جوانی روستایی حدودا هجده ساله آمد و نشست و بعد مسافر آخری هم آمد و مینی بوس راه افتاد. بمحض راه افتادن مینی بوس، این جوان نگاه ممتدی بمن کرد و گفت: شما آقا معلم جدید ده هستید؟ با تعجب گفتم: بله ولی شما از کجا فهمیدین؟ گفت توی یه ده همه همدیگرو میشناسن آدمای غریبه را هم میشناسن و میدونن برای چه کاری میان توی ده. معلوم شد اسمش محمدعلی و مستخدم بهداریست، بهداری که پزشک درمانگاهش از سپاه بهداشت تامین میشد.
محمدعلی همسفر خیلی مناسبی برای من بود برای اینکه در طول حدود دو ساعت طی طریق در جاده شوسه یا بعبارت دیگر جاده ریگزار که واقعا حوصله آدم را سر میبرد، مرتب حرف میزد و اطلاعات بسیارخوبی بمن میداد. منجمله اینکه فهمیدم یک مدرسه دو اتاقه خواهم داشت که وسایل لازم توی آن هست و مستخدمی دارد بنام عبدالله و دیگر اینکه بهتراست قبل از شروع به کار بروم کدخدا را ببینم.
بالاخره بعد از عبور از یک جاده پیچ در پیچ طولانی رسیدیم به میدانگاهی روستا. مینی بوس ایستاد و مسافرها با سرو صدا بارهایشان را میگرفتند و میرفتند، چقدر هم بار زیاد داشتند! منم پایین آمدم تا بارم را بگیرم که راننده با تبسم گفت، نه آقا معلم شما بشین میبریمت دم مدرسه پیادت میکنیم. معلوم شد آقای راننده هم حدس زده بود که این بابا معلمه! بهرحال با خوشحالی نشستم و محمد علی هم بهمراه آمد.
مدرسه ده، ساختمانی بود دو- سه اتاقه با ایوانی که سکوی آن حدود نیم متر از زمین خاکی اطراف بلندتر بود. از درب ورودی که در ایوان بود وارد یک راهرو میشدیم که دو اتاق اولیه دوطرف راهرو، کلاس بودند، در انتها هم یک اتاق و آشپزخانه و توالت برای معلم داشت. حیاط بزرگ و خاکی و بدون دیوار مدرسه در جلو همین در ورودی قرار داشت که یک پرچم رنگ و رو رفته روی میله شش متری ویک توالت آنچنانی هم در طرف دیگرش داشت. مدرسه تقریبا در انتهای ده قرار داشت و بعد از آن فقط تک و توک خانه های مسکونی بود و دیگر زمین خالی و در دور دست در مقابل سکوی ورودی مدرسه کوه مرتفعی قرار داشت که صبح ها تا نیمروز سایه آن روی زمین دشت دیده میشد.
بار مرا از باربند مینی بوس پایین آوردند و روی سکوی مدرسه گذاشتند. محمد علی گفت: همینجا باش من میرم و عبدالله رو خبر میکنم بیاد قفل در مدرسه رو برات باز کنه. اینرا گفت و سوار مینی بوس شد و رفت.
با رفتن محمد علی، رفتم روی سکوی ایوان نشستم و اطراف را نگاه کردم ساعت پنج و نیم عصر در سرمای اسفند ماه، همه جا خلوت و دلگیر بود برای یک لحظه اندوه بر من عارض شد، خدایا چگونه یک سال و نیم را اینگونه اینجا سرکنم !؟
زودتر از آنچه انتظار داشتم، عبدالله از راه رسید. عبدالله مردی بود حدودا سی و پنج ساله، لاغر اندام و تر و فرز و خنده رو که البته کار اصلی اش قصابی بود. عبدالله بعد از سلام و خوشامد گویی، گفت بمحض اینکه محمدعلی آمد و گفت که آقا معلم اومده، مغازه را گذاشتم اومدم که معطل نشین بعد هم کلید انداخت قفل در ورودی را باز کرد و کمک کرد بارم رو آوردیم توی ساختمان. کلاسها، اتاق استقرار معلم آشپزخانه و . . . را بمن نشان داد. اتاقها همه سرد و یخ زده بودند. در وسط یکی از کلاسها که بزرگتر بود یک بخاری نفتی با دود کش بلند ، یک زیلوی کهنه و کثیف، یک صندلی کهنه ارج، یک تخته سیاه روی دیوار که زهوار نگهداری گچ و تخته پاک کن نداشت، یک پنجره با چهار لنگه شیشه که خوشبختانه شیشه هایش سالم بودند، قرار داشت. کلاس دیگر که کوچکتر بود به انبار وسایل اسقاطی واقعا بدرد نخور تبدیل شده بود. در اتاق معلم یک تخت فلزی با دو پتوی کهنه و کثیف سربازی، یک صندلی ارج، یک میز چوبی مثلا مناسب برای سماور و یک بخاری نفتی سیاه وجود داشت. در آشپزخانه هم یک سکوی سراسری موزاییک شده یک و نیم متری در ارتفاع یک متری، یک بشکه آب، یک کتری روحی سیاه، یک ماهیتابه سیاه، دو سه عدد فانوس، دو سه عدد قاشق آلومینیمی و چند کاسه و بشقاب ملامین و البته یک چیز بسیار گران بها هم وجود داشت، یک پیت بیست لیتری نیمه پر از نفت.
این صحنه برای عبدالله کاملا عادی بود، برای اینکه همه چیز را خیلی راحت و عادی به من نشان داد ولی من از این صحنه کاملا یکه خوردم و اصلا نمیدانستم چه واکنشی باید نشان بدهم. برایم خیلی غیر قابل تحمل میامد و در عین حال ناگزیر به پذیرفتن آن بودم. عبدالله کارش را خوب انجام داد و قبل از رفتنش جمله جالبی هم گفت که تا حدودی برایم آرامش بخش بود: آقا معلم هر وقت هر کاری داشتی، بهم بگو. اینجا بهر کس، کوچیک و بزرگ پیغام بدی فوری بهم میرسونن. ضمنا بیشترین نیاز شما اینجا به نفته که من مرتب براتون تهیه میکنم. بعد هم بخاری اتاق معلم رو روشن کردیم و کلید ساختمان را داد و رفت.
تا موقعیکه هوا تاریک نشده بود من مفهوم حرفهای عبدالله را نفهمیدم. بعداز رفتن عبدالله هوا کم کم تاریک شد و من توانستم دوتا از سه فانوس را روشن کنم. اول به توصیه عبدالله در ورودی را از داخل چفت و بست کردم و مشغول باز کردن وسایلم شدم تا آنجایی که میشد از پتوهای کهنه زیر رختخواب و پتوهای خودم استفاده کردم و دستی به اتاق و آشپزخانه کشیدم. تنهایی آنهم در این وصعیت خیلی برایم سنگین بود. نمیدانستم چکار باید بکنم. داشتم به مشکل حادی بنام شام فکر میکردم که ناگهان عبدالله آمد و در بقچه ای برایم غذا آورد"کوفته با نان محلی". خدا میداند که از دیدن دوباره عبدالله چقدر خوشحال شدم. شام را با هم خوردیم و آمدیم روی سکوی مدرسه در هوای سرد نشستیم و حرف زدیم. آسمان کاملا صاف بود و هزاران ستاره در آن میدرخشید، منظره ایکه از آن سالها به بعد، دیگر هیچوقت ندیدم. صدای عوعوی سگها از دور دست شنیده میشد و سیاهی با ابهت کوه مقابل، در روشنایی آسمان شب دیده میشد. برای اینکه بتوانم سرما را تحمل کنم، اونیفورم و شلوار نظامی ام را هم روی لباسهایم پوشیدم. حتی بعد از رفتن عبدالله، مدتها محو تماشای این طبیعت حیرت انگیز روی سکو نشسته بودم. علیرغم تمام این زیبایی ها، اندوه تنهایی و عدم تطابق با محیط و کمبود های فراوان محل زندگی و مدرسه، مرا بسیار مایوس کرده بود و مرتب به این فکر میکردم که بعید است یکسال و نیم در این شرایط دوام بیاورم. تا جاییکه یکبار تصمیم گرفتم از مسولین اداری تقاضای انتقال به محل دیگری را بدهم. ولی تصور اینکه آنجای دیگر هم کم و بیش همینگونه باشد مرا از این تصمیم منصرف کرد.
دیدار با کدخدا
صبح که از خواب بیدار شدم متوجه شدم که چقدر شانس آورده ام که آب مصرفی در بشکه فلزی داخل آشپزخانه یخ نزده است. هر ساعت و هر روز که میگذشت متوجه کمبود وسایل دیگری میشدم، چراغ والور، چندتا استکان و البته یک قوری بهتر، کارد آشپزخانه، موکت برای کلاس و اتاق معلم، گچ خوب (نم نگرفته) و تخته پاک کن برای کلاس و . . ولی خوشبختانه مواد اولیه غدایی در ده بود و از این بابت مشکلی نداشتم.
ابتدا بنا داشتم لیستی از کمبود ها تهیه کنم و بروم از شهر تهیه کنم ولی بعدا بذهنم آمد ابتدا با کدخدا ملاقات کنم و ببینم موضع او چیست. عبدالله قبل از ظهر آمد مدرسه تا ببیند کاری هست یا نه، راجع به ملاقات با کدخدا با او صحبت کردم قرار شد ملاقات را برای فردا هماهنگ کند. ضمن اینکه همراه او به ده رفتیم و محله ها را تا حدودی یاد گرفتم و مقداری خوراکی و مواد شوینده تهیه کردم. عبدالله میگفت اینجا هیچ خوب نیست خودت لباس بشویی، به تعبیر او، عیب است، آنها جمع کن بده برایت بشورن.
در بعد از ظهر همانروز جوانکی که امیر نام داشت و بعد ها شاگرد من شد آمد و پیغام از عبدالله آورد که کدخدا امشب بعد از نماز مغرب منتظر شماست.
خانه کدخدا خانه ای بسیار بزرک با اتاقهای آجری و سفیدکاری شده و بسیار تمیز تر از مدرسه بود. در اتاق نشیمن دو سه تخته فرش دستباف درشتباف خرسکی و تعدادی متکا در اطراف وجود داشت. وقتی من و عبدالله وارد شدیم کدخدا "حاج حیدر" همراه با سه چهار مرد که از معتمدین ده بودند منتظر ما نشسته بودند. با ورود ما همه برخاستند و عبدالله مرا ابتدا به کدخدا و سپس به بقیه معرفی کرد. آنگاه من در ردیف حاجی نشستم و عبدالله هم در مقابل ما نشست. کد خدا بعد از سلام و احوالپرسی و خوش آمد گفت "انشاءالله شما مرتب در محل خدمتتان باشید و به کارتان برسید و حواستان به جاهای دیگر نباشد. حالا که زمستان است شاید تعداد بچه های مدرسه بیشترباشد ولی در بهار ممکنه، بلکه حتما کمتر میشن". این لحن کدخدا برایم قدری غیر عادی و نا خوشایند بود. ابتدا با خود گفتم که از موضع رسمی جوابش را بدهم ولی دفعتا به ذهنم رسید که شاید از معلم قبلی خاطرات خوبی ندارند و بعدها معلوم شد که چنین هم بوده است. بهرحال جوابی ندادم فقط به کمبودهای مدرسه اشاره کردم که بلافاصله گفت کاری از آنها ساخته نیست و باید موضوع را با اداره مرکزی در شهرکرد درمیان بگذارید. بعدهم چای آوردند و بهنگام رفتن هم مارا مشایعت کردند.
در راه بازگشت به مدرسه، در تاریکی شب با فانوس عبدالله، ایشان تعریف کرد که معلم قبلی اغلب غایب بوده و بچه ها پیشرفت درسی نداشته اند و اگرچه معتمدین ده، چندین بار موضوع به اداره مرکزی گزارش شده اند و آنها هم بازرس هم فرستاده اند ولی افاقه نکرده است. البته خود منهم از شرایط مدرسه و کلاسهای درس همین را حدث زده بودم. علیرغم برخورد سرد کدخدا، در هفته بعد که کلاس شروع شد، ایشان یک زیلوی نو کوچک برای مدرسه فرستاد که آنرا در کلاس درس گذاشتم. بعلاوه با کدخدا قرار گذاشتیم از چند روز بعد که اول هفته میشد بچه را به مدرسه بفرستند و برنامه من این بود که با هماهنگی اداره، کمبودها را حتی المقدور رفع کنم. دقیقا نمیدانستم در هر مقطع چند شاگرد دارم و چندتا از آنها کتاب دارند. عبدالله میگفت در مقطع ابتدایی حدود پانزده نفر اند.
من صبح روزیکه عصرش به ده آمدم به اداره رفته بودم و خودرا معرفی کردم، آنها هم راهنمایی هایی کرده بودند منجمله برای کتاب از من اسامی بچه ها را میخواستند، در آن مرحله من هیچ ذهنیتی از مدرسه و نیاز های آن نداشتم. ولی اینبار با آگاهی از مشکلات مدرسه و با اطلاع از نظر کدخدا با مسئول اداره صحبت کردم. جالب اینکه اینبار رییس اداره هم خیلی همراهی کرد، هم ده مجموعه کتاب درسی (بدون اسامی) به من داد، گچ سفید مرغوب و تازه، گچ رنگی، تخته پاک کن، خط کش، ورق امتحانی حتی تعدادی مداد، . . . و برای وسایل ضروری مدرسه "مثل نفت" هم گفت هزینه ها را یادداشت کن و اگر توانستی فاکتور بگیر، بیا پولت را بگیر. لذا اوضاع بنظرم رو به راه میامد و از یاس و درماندگی روزهای اولیه ام خیلی کاسته شده بود.
شروع کلاس
صبح روز شنبه، طبق قرار قبلی با کدخدا، بخاری را روشن کردم روز قبل هم با کمک عبدالله و پسرش تاقچه زیر تخته سیاه را کوبیده، کف کلاس و زیلوی کهنه را جارو کردیم. تهیه نفت هم راحتر از تصور من بود برای اینکه رمضان نامی گاری حمل نفت داشت و مرتب خودش به مدرسه سر میزد و با پنج تومان پیت مدرسه را پر میکرد که حدودا برای یک هفته کفایت میکرد و اداره هم سر هر ماه این هزینه ها را میداد.
حدود ساعت هشت صبح در ورودی مدرسه را که باز کردم با کمال تعجب دیدم بچه ها کنار سکوی مدرسه ساکت ایستاده اند و منتظر اجازه من هستند. فوری گفتم بیایید تو، چرا در نزدین؟ اول پسرا و بعد دختر ها از پله سکو بالا آمده و رفتند در کلاس نشستند. هفت پسربچه و چهار دختر بچه.
پسرها در یکطرف و دخترها در گوشه دیگر کز کرده بودند. در سمت پسرها، بزرگترها جلوتر نشستند ولی در سمت دخترها، بزرگترها عقبتر نشستند. هوای کلاس خوب و قابل تحمل بود و من طبق آیین نامه، لباس نظامی پوشیده بودم. دختر ها هیچ نمی گفتنن ولی پسرها هر از گاهی به من نگاه میکردن و دزدکی میخندیدند.
نمیدانستم از کجا و چگونه باید شروع کنم. دقایقی بهمین گونه گذشت، از پسر بزرگتر کلاس پرسیدم : اسمت چیه؟ با لهجه خاص محلی که همشان یکسان داشتند گفت امیر، من اورا قبلا دیده بودم و اسمش را هم میدانستم ولی بالاخره باید یک جوری شروع میکردم. خوب، چند سالته؟ یازده سال.
اسم تو چیه؟ حیدر علی، ده سال و . . .
دخترم اسم تو چیه ؟
کمی خنده اش میگیرد و سرش را پایین می اندازد،
کمی بلند تر بگو،
با صدای خیلی ضعیف میگوید: فاطمه. ناگهان امیر با صدای بلند میگوید: آقا معلم، خواهر حیدر علی یه.
دخترم اسم تو چیه؟
با صدای ضعیف میگوید: فاطمه.
چه جالب پس اسم تو هم فاطمه است ؟ سرش را با خجالت به زیر می اندازد و میخندد که بمعنای تایید است. از دختر کوچکتری که حدودا هفت سال دارد میپرسم دخترم اسمت چیه؟ سرش را پایی میاندازد و جواب نمیدهد. بازهم امیر بدادم میرسد و میگوید اقا معلم اسمش سرور است و خواهر فاطمه است می پرسم کدوم فاطمه؟ فاطمه دومی. دختری که به او فاطمه کوچیکه میگفتم.
خلاصه یک ساعت به معارفه گذشت اونم برای یازده نفر، چهار دختر که دوتایشان فاطمه نام داشت، سرور و رقیه و هفت پسر. نام فامیلی تقریبا نیمی از این یازه نفر، سلیمی بود. سه چهار نفر از پسر بچه ها کمی خواندن میدانستند ولی بقیه خصوصا دخترها چیزی نمیدانستند.
طبعا بدنبال روشها، سوالات و مطالبی میگشتم که بچه های بسیار کمرو را وادار به صحبت کردن کنم بهمین دلیل از روز بعد لباس اونیفورم خودرا دیگر نپوشیدم تا بچه ها راحتر باشند. از آنها پرسیدم نام معلم قبلی تان چه بود، پسر ها با صدای بلند جواب دادند: آقای شهریاری.
معلم خوبی بود؟
آقا اجازه، بله، آقا اجازه، نخیر ! بعضی ها راضی و بعضی ها ناراضی بودند. وقتی میپرسیدم چرا جوابی نمیدادند. خیلی برایم سخت بود، اصلا با دختر بچه ها نمیشد صحبت کرد. همیشه در پاسخ من سرشان را پایین انداخته و دزدکی میخندیدند. نمیدانستم کلاس را تعطیل کنم یا ادامه بدهم. حتی خجالت میکشیدند نام پدرشان را بگویند. بیشتر سوالات را امیر جواب میداد که البته این وضع را باید تغییر میدادم.هیچکدام از بچه ها ابتدائا حرفی نمیزند و اگر من نیمساعت ساکت میماندم، آنها هم ساکت بودند.بنظرم رسید شروع به صحبت های طولانی کنم و دفعتا میان صحبت از آنها سوال کنم:
ببینید بچه ها اسم من علی است من دوازده کلاس درس خوندم و چون درسم خوب بود بمن گفتن تو باید معلم بشی. سرور تو دوست داری درس بخونی؟
با صدای ضعیف: بله.
با این جواب گرفتن ها، من از موفقیت خودم خیلی خوشحال و امیدوار شدم.
بچه ها: من وقتی مثل شما بچه بودم خیلی شیطونی میکردم و همیشه سر زانوی شلوارم را پاره میکردم و مادرم اونرو وصله میکرد و با دست محل سر زانو را نشان دادم، فاطمه لباس تورو کی میدوزه ؟ با صدای ضعیف: نه نه م.
لباس اغلب بجه ها وصله داشت و منهم بایستی خودرا را در همین مایه ها معرفی میکردم. تا حدود ساعت یازده، به اندازه یک کتاب پنجاه صفحه ای حرف زدم در عوض حدود بیست عدد بله ، ده عدد نه چند تا نه نه، نام چند رنگ مثل سرخ، سبز و . . . از بچه ها تحویل گرفتم ولی بهرحال در پایان کلاس احساس خیلی خوبی داشتم.
وقتی به بچه ها گفتم حالا کلاس تعطیله، بچه ها مثل ترقه بلند شدند و با خنده دویدند و رفتند.
هفت پسر بچه بین یازده تا هفت سال و چهار دختر بچه بین ده تا هفت سال. تازه در زمستان بیشترین تعداد بچه ها باید به کلاس می آمدند، لابد در بهار تعداد آنها به شش هفت نفر میرسید. ولی این مهم نبود. فعلا تمام تلاش من این بود که بتوانم با بچه ها حرف بزنم و آنها جواب مرا بدهند و تا آنموقع اصلا نمیتوانستم درس را شروع کنم.
شب قبلش در هنگام خواب راجع به چیزهایی که باید صحبت کنم فکر میکردم: قالی بافی، شیر دوشیدن، شغل آینده؟ نه اینها خوب نیست. چون در زمستان به آنجا رسیده بودم نمیدانستم که تقریبا تمام اهالی ده در تابستان در کار برداشت انگور و خشک کردن آن دست دارند و اگر میدانستم بخوبی میتوانستم راجع به آنها با بچه ها صحبت کنم.
روز بعد کلاس با وضعیت بهتری شروع شد، اولا بچه ها با کمرویی کمتری به کلاس آمده و نشستند و کمتر سرشان را پایین می انداختند و کمتر هم خنده خجالتی میکردند. با پسر بچه ها راجع به کشاورزی صحبت کردم ولی دستگیرم شد زیاد دخالت ندارند. ولی دختر ها در کارِ خانه دخالت میکردند و کم کم جوابهای کاملتری میدادند. مثلا سرور در جواب من که آیا نون میخری گفت: نه، بقچه نون سنگینه.
هر روز رابطه من و بچه ها بهتر میشد و من احساس میکردم به آنها علاقه مند شده ام و آنها هم با رغبت به مدرسه می آیند. من پیشرفت خودرا آنوقت متوجه شدم که بچه ها شروع کردند کم کم از من سوال میکردند. یکی از آنها پرسید: چطور شد که به ده آنها آمده ام. برایش توضیح دادم که دولت این ده را برای من انتخاب کرده و مرا به اینجا فرستاده و گرنه من اینجا را نمی شناختم. متوجه شدم که بچه ها به حرفهای من توجه میکنند. در هفته بعد که کدخدا زیلوی نویی برای مدرسه فرستاد و من هم آنرا در کلاس گذاشتم، بچه ها از نشستن روی آن خیلی خوشحال شدند و من به بهانه نحوه بافتن زیلو ، شکل نقشهای آنرا جلوی چشم بچه ها روی کاغذ میکشیدم و آنها خصوصا دخترها، با دقت و بدون خجالت از حضور من، حرکت دست مرا در ترسیم نقش زیلو دنبال میکردند. بعدا کاغذهای نقاشی را به آنها میدادم تا رنگ بزنند. بچه ها مداد رنگی نداشتند فقط یکی از پسر ها قلم قرمزی داشت که نوک آنرا برای تر شدن و پر رنگ شدن در دهانش میکرد و این قلم بین بچه ها دست بدست میشد. من متوجه شدم که دختر ها هیچوقت برای گرفتن قلم قرمز دست بسوی پسرها دراز نمیکنند و من بایستی قلم را از پسرها میگرفتم و به آنها میدادم. بنابراین تصمیم گرفتم دو بسته مداد رنگی شش تایی برای بچه ها بخرم تا هر گروه بتوانند مستقلا رنگ آمیزی کنند.
با این اوضاع، اسفند ماه سپری شد و من برای تعطیلات عید نوروز ده را ترک گفته و برای دو هفته به شهر خودمان آمدم، ولی جالب اینکه در این مدت هم هر وقت از مشغله روز مره فارغ میشدم، بچه ها در ذهنم می آمدند راستش را بخواهید عمدتا بیشتر فکر و ذهنم آنجا بود، احساس میکردم بچه ها نیز منتظر من هستند. بالاخره وسایل شخصی مورد نیاز خودرا برداشته و بسوی شهرکرد راه افتادم تا راهی محل ماموریت شوم. البته دو بسته مداد رنگی هم برای دو گروه پسرها و دخترها خریدم.
کلاس نقاشی
اصلا نمیدانستم و حدس هم نمیزدم که مداد رنگی چه معجزه ای میکند. همانطور که احساس کرده بودم بچه ها با رغبت منتظر برگشتن من بودند و کلاس که شروع شد تا فاصله یک ماه بعد از آن تعداد پسرها، دوازده و دخترها هم پنج نفر شدند. یک روز باز چند طرح هندسی شبیه نقش زیلو، روی چند برگ کاغذ کشیدم و آنها را بین بچه تقسیم کردم و از آنها خواستم طرحها را رنگ کنند و اضافه کردم که برای اینکه خوب رنگ کنید به پسرها و دختر ها یک جعبه مداد رنگی میدهم تا با آن رنگ کنید و آخر سر مدادرنگی ها را برگردانید و سپس از کشوی میز دو جعبه مداد رنگی را بیرون آوردم و یکی را به پسر ها و دیگری را به دخترها دادم. آنها با دقت به جعبههای براق مدادرنگی نگاه میکردند و با ذوق بسیار آنرا باز کرده و روی کاغذهایشان خم شده شروع کردند به رنگ آمیزی. مرتب از من میپرسیدند این نقش را چه رنگی بزنیم. دیگر بهتر از این نمیشد. بچه ها بخوبی با من گفتگو میکردند و این برایم خیلی لذت بخش بود. یک روز فاطمه کوچبکه(خواهر سرور) از من اجازه گرفت که مداد رنگی ها را به خانه ببرد. روز بعد با خوشحالی آنها را به مدرسه آورد و دیدم خودش چیزهایی شبیه طرحهای زیلو کشیده و با دقت رنگ کرده است. من از این پیش آمد برای شروع درس استفاده کردم و مثل متن کتابشان، به آنها گفتم حرف الف را قرمز یا در درسهای بعدی حرف سین را مثلا سبز رنگ کنند. بچه ها با علاقه اینکار را میکردند و پیشرفتشان در درس خوب بود و حروف مشق ها را در کلاس با مداد رنگی مشخص میکردند.
بچه ها از درس و من از بچه ها راضی بودم. رضایت بچه ها را از رفتار والدین آنها احساس میکردم. تا تابستان، بیشتر والدین بچه ها را شناختم. حتی رفتار کدخدا هم تغییر کرد بطوریکه بارها پیغام داد و یک دو بار هم مستقیم به خود من گفت که با گروه آنها بروم شکار ولی من حقیقتا از شکار کردن بدم می آمد و هنوز هم می آید و نرفتم.
در بین بچه ها، امیر بیش از همه به درس علاقه نشان میداد و خصوصا با من با محبت و احترام زیاد رفتار میکرد، از بین دخترها هم فاطمه کوچیکه به درس و خصوصا به نقاشی توجه بیشتری میکرد. ظاهرا مداد رنگی ها کلید خیلی از مشکلات شده بودند بگونه ایکه برای خودم هم غافلگیر کننده بود. بچه ها تا خرداد ماه تقریبا کتابهایشان را تمام کردند و بعضی از آنها بخوبی و راحتی کتاب فارسی خودرا میخواندند و من از پیشرفت آنها راضی بودم . یکبار به مسئول اداره پیشنهاد کردم که بازرسی بفرستد تا پیشرفت بچه را ارزیابی کند. گفت بسیار خوب ولی هیچوقت نفرستاد.
با کدخدا قرار گذاشته بودیم که بعد از یک ماه مرخصی تابستانه من، وقتی به ده بر گشتم، برای بزرگسالان کلاس بگذاریم. علیرغم این قرار، از ابتدای مرداد ماه تا پایان شهریور هرچه سعی کردم، احدی از اهالی ده به کلاس نیامد و بهانه آنها که تا حدودی هم درست بود درگیری در برداشت محصول انگور، بادام؛ زردآلو و آلو و خشک کردن آنها بود.
آخرین نقاشی
در فاصله مرخصی تابستانی که در ده نبودم، با تدبیر کدخدا، دستی به سر وروی مدرسه کشیده و بخشهایی از کلاس درس را که گچ هایش ریخته بود دوباره سفید کرده بودند. با شروع مهر ماه تعداد بچه ها به بیست و یک نفر رسید که دیگر در یک کلاس جایشان نمیشد. بنابراین پسرها را به وقت صبح و دخترها را به وقت عصر انتقال دادم. برای شش نفر بچه هاییکه برای کلاس اول اضافه شده بودند، اتاق دوم را که انبار وسائل اسقاط بود، تخلیه و به کلاس تبدیل کردم و از اداره برایش بخاری و موکت و تخته سیاه و . . . گرفتم و حوالی ظهرها کلاس آنها را دایر کردم. بکار گیری مداد رنگی در کلاس به ابزار کارآمدی برای من تبدیل شده بود، چه گچ رنگی روی تخته سیاه و چه مداد رنگی روی کاغذ. یکبار تصمیم گرفتم برای بعضی از بچه ها مدادرنگی تهیه کنم ولی بنظرم آمد که آنها از آن در منزل استفاده نمیکنند و موضوع برایشان عادی میشود و من نمیخواستم اینگونه باشد.
در این میان فاطمه کوچیکه استثناء بود و همیشه تکالیف خودرا در مدرسه با استفاده از مداد رنگی ها با سلیقه و دقت می نوشت و در اواخر متوجه شدم که دسته بندی های اعداد در کتاب ریاضی را با دقت رنگ آمیزی میکند. بنابراین دنبال راهی بودم تا یک بسته مداد رنگی به او جایزه بدهم. یک روز به بچه ها گفتم درس " آن مرد آسیابان است" را در دفتر چه های خود با حروف درشت در منزل بنویسید تا در مدرسه حروف آنها را با مداد رنگی پررنگ کنیم و هر کس بهترین کار را بکند من یک جایزه به او خواهم داد. من میدانستم فاطمه کوچیکه بهتر از همه اینکار را انجام میدهد و لذا از چند روز قبل یک جعبه مداد رنگی نو برایش خریده و در اتاقم نگهداری کرده بودم. ولی وقتی کاغذ های بچه ها را در پایان کلاس جمع آوری کردم با کمال تعجب دیدم که رنگ آمیزی فاطمه کوچیکه بطرز حیرت انگیزی با دقت و با ذوق انجام شده است تا جاییکه حقیقتا غافگیر شدم و از دادن جایزه مداد رنگی به او منصرف شده و مصمم شدم چیز بهتری به او جایزه بدهم. نوشتار رنگ شده ی اورا به بچه ها نشان دادم و گفتم این از همه بهتر است و من جایزه اورا چند روز دیگر برایش می آورم.
پایان هفته رفتم شهر و برایش یک آبرنگ دوازده رنگ به قیمت پانزده تومان خریدم. آبرنگی فلزی درون یک جعبه مقوایی که عکس جالبی روی آن بود و دو عدد بروس هم داشت.
روز شنبه در وقت بعداز ظهر در کلاس دخترها ، وقتی درس تمام شد در حالیکه خود فاطمه هم فراموشش شده بود گفتم بچه ها، هفته گذشته کی درسش را بهتر از همه رنگ کرده بود؟ دختر ها فریاد زدند: فاطمه. گفتم بله درسته چون فاطمه درسش رو بهتر از همه میخونه من یک جایزه براش دارم، فاطمه پاشو بیا جلو.
وقتی جعبه مقوایی آبرنگ را به فاطمه دادم آنرا با دو دستش گرفت و مثل چوب خشک ایستاد و سرش را انداخت پایین و حتی به آن نگاه هم نمیکرد. البته بعد از یکسال کار کردن با بچه ها من حالات روحی آنها درک میکردم. این حالت فاطمه اوج هیجان اورا نشان میداد و تا هنگامیکه به او گفتم برو بنشین، هنوز به جایزه اش نگاه نمیکرد. من میدانستم که کلاس که تعطیل شد آنوقت او و سایر دختر بچه ها در جعبه را باز میکنند و آنرا میبینند. بنابراین به فاطمه گفتم فردا آنرا با خودت به کلاس بیاور تا کار کردن با آنرا برای تو و بچه ها توضیح بدهم و سپس کلاس را تعطیل کردم . بلافاصله بچه ها از کلاس رفتند بیرون و پایین سکوی مدرسه پیرامون فاطمه کوچیکه جمع شدند.
کم کم زمستان به سر میرسید و بچه ها کتاب دوم را به نیمه رساندند. تعطیلات عید را آمدم به شهر خودمان ولی برای برگشتن به ده لحظه شماری میکردم. راه طولانی و ناهموار ده، دیوارهای فرسوده مدرسه، بی برقی، بی آبی، زمین سرد و نمور مدرسه، تنهایی شبها و عوعوی سگها، . . و هیچیک از چیزهاییکه در بدو ورودم به ده، مرا آزار داده و مایوس کرده بود، به ذهنم نمی آمد. تنها چهره برافروخته، خجالتی، نگاه های مهربان و کلام کوتاه و خالی از تعارف و مجامله و صادق بچه ها در ذهنم می آمد و مرا به ده فرا میخواند. با خود فکر میکردم چگونه اینهمه زیبایی در جایی نهفته است و دیده نمیشود و روزهای اولیکه به اینجا وارد شدم بهیچ وجه چنین چیزهایی را پیش بینی نمیکردم و انتظارش را هم نداشتم.
وقتی بعد از تعطیلات عید به ده برگشتم گویی به منزل اصلی خودم آمده ام حتی دیدن عبدالله هم برایم خوشایند بود. به کلاسها سر زدم تا مطمئن شوم برای شروع درس آماده هستند و کمبودی نیست. قبل از عید
طرز استفاده از آبرنگ را برای فاطمه و بقیه بچه ها توضیح دادم در جلسات بعدی هم کمی راجع به مخلوط کردن رنگها صحبت کردم. و بالاخره تا اوایل تابستان کتاب های کلاس دوم هم تمام شد و من از پیشرفت بیشتر بچه ها راضی بودم. کم کم به بچه گفتم که مدت خدمت من در روستا تمام شده است و از اول مهر ماه معلم دیگری بجای من برای آنها خواهد آمد. البته آنها جوابی نمی دادند و فقط سکوت میکردند. فاطمه اندک اندک نقاشهای ساده میکشید و با رنگهای غلیظ آنهارا رنگ میکرد خانه های شیروانی دار که اصلا در ده آنها وجود نداشت و من به اشتباه روی تخته سیاه برای بچه ها کشیده بودم، خورشید، تصویر بز با سطل شیر زیر آن، و این اواخر تصویر چیزی شبیه به مینی بوس آقای کاکایی که روزانه بین ده و شهر کرد تردد میکرد و من با آن به ده آمده بودم و لاجرم با آن هم بایستی عنقریب میرفتم، در نقاشی بچه ها دیده میشد.
یکی دو هفته مانده به پایان خدمتم، یک روز کدخدا را در بازار ده دیدم، بعد از سلام و احوالپرسی به او گفتم: خدمتم دو هفته دیگر تمام میشه، گفت خبر دارم ولی واقعا میخوای بری ؟ اگر چه جواب این سوال برای خودم روشن بود، ولی راستش برای چند لحظه خودم هم مردد ماندم که آیا واقعا بنا دارم اینجا را ترک کنم؟
ترک کردن آنجا به جهت الفت با بچه ها برایم خیلی سخت بود.
در روزهای آخر اقامتم در ده یک روز برای بچه ها ساعت نقاشی گذاشتم و مداد رنگی ها را به دخترها دادم تا نقاشی کنند. بعضی از آنها بازهم همان خانه مزخرف شیروانی دار را کشیدند و بعضی هم گاو یا بز ولی فاطمه چیزی را کشید که آنرا برای همیشه نزد خودم نگهداشتم. او چیزی شبیه به مینی بوس کشیده بود و یک نفر کنار آن مثلا با کلاه نظامی !
یکی دو روز قبل از ترک ده، تاییدیه کارکرد خودرا از اداره مرکزی گرفتم و برای جمع کردن وسایل به ده برگشتم. روز بعد با کمک عبدالله وسائلم را بسته بندی کردم و ساعت نه صبح با هماهنگی عبدالله، مینی بوس کاکایی آمد در حیاط مدرسه، طبعا کدخدا و چند نفر از معتمدین ده؛ دکتر جمالی پزشک وظیفه که با هم دوست شده بودیم، محمدعلی- اولین آشنای من در ده- برای بدرقه من آمده بودند. و منجمله دو بدرقه کننده که بسیار برای من عزیز بودند: امیر و فاطمه کوچیکه. موقع سوار شدن امیر آمد مرا بغل کرد، سر او تا سینه من میرسید و دستهایش را با فشار تمام دور کمرم حلقه زده بود و جدا نمیکرد. ولی فاطمه پشت دیوار مدرسه قایم شده بود و فقط سرک میکشید. من احساس آنهارا بخوبی درک میکردم برای اینکه خودم هم همان احساس را داشتم.
مینی بوس راه افتاد و بسختی مرا از آنجا جدا کرد. اما من قلبم را آنجا جا گذاشتم. اصلا باورم نمیشد قلبم را در جایی جا بگذارم که روزی از آن متنفر بودم.
درودددددددددد
سیوش کردم تاسر فرصت بخونمش
موفق باشید
ممنون