پنجشنبه ۲۹ آذر
سیاه سفیدپوش (۲)
ارسال شده توسط فریبا غضنفری (آرام) در تاریخ : يکشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۴ ۰۱:۱۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۹۲ | نظرات : ۴۷
|
|
تصمیم گرفتم که بیشتر به اون خونه برم و ازونجا که خانوم با دوستم و خواهرش خیلی صمیمی بود من رو هم صمیمانه پذیرفت ، حتی داخل خونه اش هم راه داد. باورم نمی شد که خونه ای به اون شیکی با طراحی گرافیکی امروزی داشته باشه.... یواش یواش شدم یکی از خودشون. خیلی مواقع کنجکاوی می کردم و از خواهر دوستم که دیگه آبجی صداش می کردم ، راجع به کارهای ایشون سوال می پرسیدم و چیزای جالبی فهمیده بودم. مثلا اینکه ایشون در سن خیلی کم مادر و پدرشونو از دست داده بودن و پیش آشنایی بزرگ شده بودن و همون موقع بزرگوارا به سراغش اومدن و بهش خواندن و نوشتن یاد دادن و تا به این سن حمایتش کردن و هنوز هم که هنوزه تنهاش نذاشتن ، حتی همسر آینده اش و محل زندگیش رو هم اونا تعیین کردن و همیشه مسیر زندگی و کارهاشو کنترل می کنن!! نمازهای طولانی، برنامه های خاص برای بهزیستی و .... روال کارش بود. اینها رو هم به دستور بزرگوارا انجام میداد و حق تمرد نداشت. دو روز در هفته پذیرش داشت، هرکی به یه دلیلی و از طریق معرفی پیشش میومد. متوجه شده بودم که به اکثرشون یه دعای ثابتی رو میده تا همراهشون باشه، به بعضیا دعا و اسفند میده بسوزونن، ادعیه ی خاص هم میده کسی می نویسه برای مراجعینی که نیاز به دعا دارن و پولهای خوبی هم بابتشون می گیره ، البته آبجی می گفت تمام این پولا مال خانوم نیست مقدار کمیش به اون می رسه و خود بزرگوارا تعیین می کنن که چقدر مال اون باشه و مابقی خرج چه کاری بشه.... «دیگه قبول کرده بودم کفاره ای رو هم که من دادم مال خانوم نبوده .... اما چرا باید مینداختم تو حیاط؟! » ... تو همون دفعات اول دیدم که قسمتی از سمت راست سر خانوم به اندازه یه گردوی درشت مو نداره. علت رو که از آبجی پرسیدم گفت: خانوم مریضیهای مراجعینشو به جون خودش می گیره و الان هم بیماری خاصی داره که چند وقت دیگه باید بره خارج عمل کنه ولی پسرش خبر نداره. خیلی براش غصه خوردم. کاش میشد بهش کمک کرد.... آخه پس چرا بزرگوارا که اینهمه کار می تونن انجام بدن اونو درمان نمی کنن؟؟!! ایشون هر دفعه در طول چند ساعتی که پذیرش داشت چندین بار از اطاقش بیرون میومد و میگفت قند خونم افتاده و میرفت توی خونه اش ده تا بیست دقیقه بعد برمی گشت. آبجی بهم گفت که چون ایشون انرژی زیادی صرف مراجعینش می کنه و انرژی منفی اونهارو به خودش می گیره قند خونش میفته. خیلی دلم براش سوخت چقدر از جون گذشته ، چقدر آدم می تونه خوب باشه آخه ؟! رابطه ام با خانوم به جایی رسید که شبا بهم پیامک می داد و با من حرف میزد. سفارش کرده بود به هیچکس شمارشو ندم و فهمیده بودم تازه خطش رو عوض کرده. دیگه شده بود جزیی از زندگیم و تقریبا تمام فکر و ذکرم. شنیده بودم خیلی از آدمهای سرشناس پیشش میان ، آدمای کله گنده ، منظورم افراد راس دولته و زیرمجموعه هاشون. و البته .... دشمنایی هم داشت ، واسه همین خیلی براش مهم بود افراد جدید از طریق چه کسی میان. مدت زیادی نگذشته بود که منشی ایشون که خیلی هم باهاش صمیمی بود زمزمه ی رفتن کرد . آخه طفلک سه تا دختر محصل تو سنین حساس داشت و همراهی همیشگی با خانوم که گاهی باید تا دیروقت پیشش می موند براش دیگه ممکن نبود. ازون روز به بعد پیامکهای شبونه بیشتر شد! هر شب بهم پیام می داد و از دوست چند ساله اش - خانم منشی - گلایه می کرد و می گفت که از روز اول می دونست اینجوری میشه با این حال همه چی و بهش یاد داده بود. نهایتا ، بهم پیشنهاد همکاری داد . خودم که از خدام بود ولی چون اصول اخلاقی خودم رو داشتم اول از آبجی اجازه گرفتم . آبجی گفت : خیلی خوبه عزیزم، حتما برو اونم دست تنها نمونه. همکاریمو شروع کردم. خانوم اولین جلسه ی کارم بهم گفت که باید اسممو به بزرگوارا بده و اونا من و بپذیرن و اینکه حقوق ماهیانه ام ۱۲۰۰۰ تومنه البته باید توجه می کردم که نسبت به بی تجربگی و تازه کار بودنم مبلغ منصفانه ایه و اینکه خیلیا هستن واسه همکاری با ایشون بی تابند و حتی حاضرن بدون دستمزد پیشش کار کنن. منم کاملا مجاب بودم و قانع . اصلا بعد مالیش برام مهم نبود فقط می خواستم تو اون فضای عرفانی قرار بگیرم و تو خدمت به مردم نقش داشته باشم. هر جلسه باید یکساعت زودتر می رفتم و سالن و جارو می کردم ، شمعها رو روشن میکردم ، شمعهایی که دیگه می دونستم به فرمایش خانوم بعضی از مراجعین خریداری می کنن و میارن برای گره گشایی کاراشون ، بعد باید عود روشن می کردم و همه پرچمها و دیوار پوشهارو گلاب می پاشیدم. ایشون برای بعضی افراد عرقیات گیاهی تجویز می کردن، تمام اون عرقیات رو خودشون داشتن و با کیفیت کاملا سفارشی و خالص بهشون می دادن. بعضیا نیاز به جلسات ماساژ داشتن. عده ای هم باید چک می شدن و بیماریشون تشخیص داده می شد و خانوم به راحتی می تونستن با چشم داخل بدن افراد رو اسکن کنن و به ناراحتی هاشون پی ببرن. و از همه مهمتر اینکه ایشون تو همون سالن، عمل جراحی هم می کردن !!!!!!! علاوه بر خدمات درمانی ؛ پیشگویی، پیدا کردن گمشده و اطلاع از هر چیزی که دیگران از اونها ناآگاه بودن جزو کمک های خانوم بود. «فتبارک الله ..... خوش به سعادتش با اینهمه توانایی و ارتباط قوی». همیشه به خودش و کارها و حرفهاش فکر می کردم ولی کم کم متوجه تضادهایی شدم. اول از همه اینکه ، کسی که به فکر خدمت به خلقه و بزرگوارا کنارشن چرا باید بابت کاراش پول بگیره؟ پول ویزیت، دعا، مهره ی مار، ماساژ، اسکن، عمل و عرقیات گیاهی ... که هر کدوم سوا باید پرداخت می شدن. خانوم خیلی لطف می کرد، تخفیفی اندک با چک و چونه ی زیاد می دادن. خودم شاهد بودم که با هر فرد چقدر چونه میزد و می گفت دست من نیست ... بزرگوارا تعیین می کنن. بعد خرد خرد جزییات دیگه برام سوال شد؛ مثلا اینکه ، من خودم به چشم دیدم به خانم و آقایی جای پرونده و سند گمشدشونو گفت. می دیدم کسایی که معتاد بودن و کسی خبر نداشت اومدن پیش خانوم و ایشون با یه نگاه نوع اعتیادشون رو هم رو کرده بود. کسایی که بد کاره بودن یا به هر نوعی مرتکب خلاف شده بودن و خانوم فهمیده بود ولی عجیب بود که برای چک کردن پسر کوچیک خودش، نمی تونست از قدرتش استفاده کنه!!! همیشه می گفت این اتاق - سالن کارش - خاصه و نباید هیچ گناهی اونجا انجام بشه و به هیچ عنوان نباید به بزرگوارا بی احترامی بشه ، اما شاهد بودم که خودش هیچکدوم این موارد رو رعایت نمی کنه. یادمه ادعا کرد بزرگوارا گفتن یه حرفی رو به یکی از مراجعین نباید بگه اما در کمال تعجب دیدم ایشون پشتش رو به سمت محل شمعها کرد که یعنی پشتش به بزرگوارا ست و اون مطلب رو به همون مراجعه کننده گفت !!!! نمی دونید چقدر حالم بد شد زمانیکه فهمیدم، وقتی میگه قند خونم افتاده و میره بیرون و اون همه گرفتار و مریض و معطل می ذاره ، در اصل میره که سیگار بکشه و همیشه یه آبنبات کوچولو میذاره تو لپش که بوی اون رو خنثی کنه. از دیدن صحنه ی سیگار کشیدنش اونم تو حالتی که جاسیگاری نداشت و خاکسترش و تو دستش میریخت خیلی به هم ریختم. دیگه داشتم ازش کاملا ناامید میشدم که یک روز یه بیمار قلبی رو آوردن و خانوم سه جلسه عمل جراحی براشون تجویز کردن. توی اطاق یه ملافه ی سفید پهن کردن و اون خانوم لباسشو درآورد ، یک نفر همراه کنارش موند و عمل شروع شد . من هم اجازه ی حضور تو اتاق رونداشتم. بعد از اتمام عمل ، خانوم بیرون اومد .پیشونی ایشون عرق کرده بود و اون فرد بیمار هم درد زیادی رو تحمل کرده بود ولی همراهش می گفت خانوم اصلا دستشو به بدن بیمار نزده با فاصله از روی محل گذرونده !! ولی رد بخیه ی جراحی روی بدنش افتاده بود، منقلب و متحیر شده بودم و گریه ام گرفته بود!!!! تو دوراهی بدی مونده بودم ، نمی دونستم باورش کنم یا نه ؟ باز هم ادامه دارد ..... ممنون از صبوری شما
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۶۴۰۶ در تاریخ يکشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۴ ۰۱:۱۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.