سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        / لخت مادرزاد /
        ارسال شده توسط

        عیسی نصراللهی( تیرداد)

        در تاریخ : چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴ ۰۳:۳۴
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۱۲ | نظرات : ۱۲

        / لخت مادرزاد/ من فکر میکنم که باری سنگین بر دوشم نهاده شده یک سنگینی عجیب که بانی اش درکناری به تماشایم نشسته است میپوید و انتظار عملی ولو اندک را نسبت به من خواستار است مثلا میخواهد بفهماند که در ازای رختم در ازای نفس کشیدنم مسوولم گاهی گم میشود ولی دوباره می آید و بطور آهسته ای نگاهی می اندازد و یک سری چیزها شامل یک دست نوشته ی رنگ و رو رفته/ یک تکه از کلاه نمدین عکس قاب گرفته ی پدربزرگم... و یک پر آغشته به لکه ی خون خیلی قدیمی را جلوی پایم می اندازد نگاهی به عقب میکند و بدون ادای حرفی در را به تندی میکوبد و میرود این تقریبا کار هر روزش است عادت دارم که بامدادان وقتی خورشید مهیای گسترانیدن چادر زرد خویش بر پیکره ی لمیده ی زمین است همان موقع ببینمش و هر بار اشیای مذکور را بدون ایمای قابل اشاره ای بگزارد و برود....قوری سفید گلدار قدیمی که دهانه ای شبیه لب آویزان زیرینم دارد را اینبار هم آورده بود یکراست بردمشان انباری...تکه ی کلاه نمدین پدربزرگ را مثل عادات پیشین به تکه های قبلی دوخت زدم بعد سری چرخاندم و بی اینکه لام تا کام حرفی زده باشم در رختم خزیدم..آن بامداد سوز عجیبی می آمد روزنه های خانه ی گلی کوچکم را بستم و در حالتی عجیب به سقف خیره شدم ساعتها بود که به من خیره شده بود بعد موی سر را با دودستش در بالای ابروانش قرار داد بطوری که گویی عزراییل بود در هیبت پیرمرد گاریجی محله که دمدمه های غروب خسته از کاری سخت لیوانی آب را طلبیده بود ...بدون اینکه حرفی زده باشد یکراست محتوای لیوان را سرکشید و همان لحظه بفکرم رسید که چه خوب بود موهای سپید نسبتا بلندش را بر کله ی بی مویم قرار میدادم شانه شان میکردم روغنشان میزدم و دربالای ابرویم بزکشان میکردم و آنوقت به سروقتش میرفتم آب را نوشید، جمله ی بر زبان نیاورد گاری را به سختی تکان داد و رفت/ به من خیره شده بود گاهی بفکرم میرسید دستی برایش تکان بدهم و با او هم کلام شوم که یهو خنده ای تلخ میزد گویی که چیزی گفته باشد یا مسوولیتی برعهده ام باقی گذاشته باشد غیب میشد آن شب هم به رخت خوابم رفتم دمدمه های سپیده دم وقتی صدای سگی از دور می آمد همان موقع صدایی گرفته که شباهت عجیبی با مرد گاریچی داشت مرا بسوی خویش می خواند .... دنبالش رفتم خیلی سریع با چالاکی غیرقابل تصوری از من دور میشد صدایش کردم گاهی به عقب برمیگشت و بدون سخنی مرا به سوی خود فرا می خواند...دیگر از شهر مدتی بود که دور شده بودیم بین راه با خودم کلنجار میرفتم لابد نقشه کشیده که بدور از هیاهو سربه نیستم کند گاهی هم بفکرم میرسید که پالتوی سیاه بلندش را بکشم متوقفش کنم و معنی نگاه و رفتارهای موذیانه اش را بفهمم / بکلی دور شده بودیم.... شهر یک غبار تار کوچک کوتاهی شده بود و بجز ناله ی روباه سرگردانی که لنگان افق روبه رو را طی میکرد پشه هم بال نمیزد.... ترسیدم در دشت وسیعی گم شده بودم چند تکه کاغذ قدیمی رنگ و رو رفته ...تکه ای از کلاه نمدین پدربزرگم و چیزهای دیگری نیز همراهم بود به کارم نبودند همه را دفن کردم تمام لباسهای تنم را درآوردم در کنارشان قرار دادم ...موهای سپید بلندم را میکشیدم و بالای ابروانم قرار میدادم خنده ی تلخی میزدم ... و عریان راه منزل را در پیش گرفتم عیسی نصراللهی /نهم آذر 94

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۶۳۹۱ در تاریخ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴ ۰۳:۳۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        میر حسین سعیدی

        لاله و گل نشانه از طرف یار داشت ااا بی خبر آمد چنان روی همه پا گذاشت
        ابوالحسن انصاری (الف رها)

        نرگس بخواب رفته ولی مرغ خوشنواااااااگوید هنوز در دل شب داستان گل
        میر حسین سعیدی

        رها کن دل ز تنهایی فقط الا بگو از جان ااا چو میری یا که مانایی همه از کردگارت دان
        نادر امینی (امین)

        لااله الا گو تکمیل کن به نام الله چو چشمت روشنی یابد به ذکر لااله الا الله چو همواره بخوانی آیه ای ازکهف بمانی ایمن از سیصد گزند درکهف بجو غاری که سیصد سال درخواب مانی ز گرداب های گیتی درامان مانی چو برخیزی ز خواب گرانسنگت درغار مرو بی راهوار در کوچه و بازار مراد دل شود حاصل چو بازگردی درون غار ز زیورهای دنیایی گذر کردی شوی درخواب اینبار به مرگ سرمدی خشنود گردی زدست مردم بدکار
        میر حسین سعیدی

        مراد دل شود با سی و نه حاصل ااا به کهف و ما شروع و با ه شد کامل اااا قسمتی از آیه سی ونه سوره کهف برای حاجات توصیه امام صادق ااا ما شا الله لا قوه الا بالله اال

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2