از بعد از ظهر
بعدِ اتمامِ کار
که در شهر قدم میزد و سیگار می کشید ، دیگر
قدمهایش را آرام آرام و یکی یکی برمیداشت .
دو سه قدم دیگر،
به در خانه اش میرسید .
جیبهایش را میگشت تا کلید را
در قفلِ در بچرخاند .
کلید را در قفل کرد
و نگاهی به آسمان .
آسمان بغض سنگینی داشت .
هراز گاهی در راه که می آمد
قطره ای به صورتش میخورد .
دو بار کلید در قفل چرخید و او وارد خانه شد .
خسته بود
اما نه از کار
فقط ،
دلش حرف داشت .
وارد اتاق که شد پالتوی بارانی خود را درآورد
و روی صندلی راحتی اش ،
که کنار پنجره بود انداخت
صندلی که ازصبح ،
در سکوت بود سکوت خود را به جِرجِر بخشید .
همچنان که لیوان آب را سر می کشید ،
نگاهی به عقربۀ ساعت شمار ساعت انداخت
که آن هم روی یازده
انتظارِ عقربۀ دقیقه شمار را میکشید .
پشت میز نوشتاری هر شب خود رفت
بلکه دل باران دیده ی امروزش را خالی کند .
شروع کرد بسم ال...
آسمان غرّید ، نعره کشید .
یک چشمک
دو چشمک
برق رفت .
قلم سکوت کرد .
عجب بسم اللهی گفت خدا .
خدا خبر داشت از دل مرد بارانی .
باران شدت گرفت .
بارانِ تند ،
مورّب می بارید .
چند لحظه ای سکوت ...
امّا صدای باران عجیب شنیدنی بود .
چِک
چِک
در تاریکی ،
نمایان شد لحظه ای چهره مرد با روشنایی فندک .
کنار پنجره آمد
پُک عمیقی به سیگار زد .
گویا بارانِ امشب ،
باید دل او را سبک میکرد .
او امروز انشای بی نمره ی پسرکی را خوانده بود
که با نام خدا آغاز میشد
بنام خدا
ما فقیریم
اتاق خانه مان فرش ندارد
و مادرم هرشب گلایه میبافد .
آهِ تازه دم مادرم ، همیشه در سینه اش جوشان است .
آبِ بدونِ گوشتمان هرشب
با نمک زخم پدرم شوری اش تلخ و فلفی است .
تنها چایِ شیرینِ پدرم ،
خواهر کوچولوی من است .
آخر ،
بابایم قند دارد .
من هم که از بس حسرت خورده ام ،
پسر توپولوی بابا هستم .
امّا
مادرم جگر سوخته صدایم میزند
ببخشید جگر گوشه .
من هم دیگر ،
مثل همکلاسی هایم که دوست ندارند حتی بامن دست بدهند
از دستهای سیاه خودم که در سرچهار راه
سرنوشت سیاهم را
به خاطر پدر ومادر و خواهر نازم
روی کفشهای مردم میمالم خسته شده ام .
لحظه ای سیگار دستش را سوزاند و به خود آمد .
مرد بارانی غرق در افکار آنروز خود
صدای جِرجِر صندلی اش را
همنوای باران کرده بود .
برق دوباره روشن شده بود
و مرد بارانی در دل اینچنین می نوشت :
ای خطاط سرنوشت
برای من ،
دوسه خطی گرچه ساده
امّا زیبا بنویس
من آنرا هدیه خواهم کرد .
(نیکوفر ) مهر 94
به آسمان چه می نگری ز بهر دیدنِ حور ...؟!
زمین پر است از فرشتگان کوچک و غمگین ...!!