سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        ویلچر...
        ارسال شده توسط

        سعید مطوری (مهرگان)

        در تاریخ : چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰ ۰۹:۰۳
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۵۳۵ | نظرات : ۳

                                       یا لطیف


        - علی اون طرف رو نگاه کن داره بچه ها رو با توپش ومسلسلش میزنه اون تانک لعنتی رو میگم، بزنش ،زود باش
        - چشم فرمانده همین حالا
        آرپی جی رو گرفتم طرف آن تانک وبا الله اکبرشلیک کردم ودرست خورد وسط  تانک و آتش گرفت وشادی بچه ها
        -    دست خوش علی جان ای والله بابا تو دیگه کی هستی

         لبخند من وبچه ها در هم گره خورد ودستان فرمانده که بر پشت کمرم زد وبا غرور خاصی گفت:

         -واقعا گل کاشتی علی آقا ببین همشون فرار کردند

        نه دیگه همش کار من نبود بچه های آرپی جی زنِ دیگه نیز بودند وبچه های دیگر

         -در هر صورت این تانک پیشانی دشمن بود


        روز سختی بود از صبح درگیری وحالاشب همه آرام در سنگر نشسته بودیم بوی باروت وعطر بچه ها ،عطر رایک نفر  از مشهد آورده بود و به بقیه میزد ،آن عطر حرم بود وبچه هایی که مشرف شده بودند احساسشان پر کشید به سمت حرم امام رضا و دیگران نیز که مشرف نشده بودند نیز همینطور ،خواب شیرینی بود در فضای آن عطر،من با لبخندی شیرین در رویایی زیبا سیر میکردم که به یک باره صدای چند انفجار بلند شد زود لباس پوشیدم وآرپی جی را برداشته با بقیه بیرون آمدیم ،الله واکبر چه صحنه ی دل خراشی  خون وفریاد همه جا را گرفته بود وکلی از بچه ها شهید وزخمی شده بودند وهواپیمای جنگی هی بمباران میکرد و پدافند را نیز زده بود ، در یک لحظه صدای وحشتانکی را کنارم حس کردم و پرت شدم به طرفی دیگر احساسی دردناک  در پشت کمرم بود ،سوزش وگرما وجاری شدن خون ودیگر چیزی نفهمیدم.

         -دکتر حالش چطوره؟

        خدا را شکر به خیر گذشت خون زیادی ازش رفته بود ولی از مرگ نجات پیدا کرد وخوب زیر عمل دوام آورد

        یا قمر بنی هاشم پسرم را نذر خودت کرده بودم واز تو میخوامش
        آه این صدای مادرم بود که اشک می ریخت وبا دکتر صحبت میکرد

        مادر قربونت بره به هوش آمدی

        مادر من کجایم؟!!!

        -    شیرازهستی پیش من
        -     قربونت برم مادر چی شده چرا نمی تونم پاهامو تکون بدم

        مادر با گوشه چادرش اشکش را پاک کرد وگفت:

        -    پسرم تو قطع نخاع شدی ولی خودم تا زنده ام کنیزیتو میکنم

        دهانم بدجوری خشک شد وگفتم :

        -    آب ،آب میخوام

        مادر پارچه ای نمناک را روی لبم کشید وگفت:

        یا قمر بنی هاشم، شکرت که بازم پسرم زنده است

            چقدر این رطوبت با آن کلام مادرم تسکینم داد و صبر را به من هدیه کرد.

         سالهاست که با ویلچر بعد از کارم که در یک شرکت مخابراتی هست با همسر مهربانم به پارک می آییم و به رقص پروانه ها در اطراف گلها  نگاه میکنیم .شیرینی شهدی که از گلها می مکند را با یاد خاطره هایم شیرین تر حس میکنم حتی در غم هایش، باشد خدا اعمالم را قبول کند.

        از سری داستانهای کوتاه

         سعید مطوری/مهرگان




        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۶۱۵ در تاریخ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰ ۰۹:۰۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
        ۰ شاعر این مطلب را خوانده اند

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1