گشت و گذار «اخوان» در دنیای افسانههای مربوط به «حافظ»
بخش دوم
«حافظ» و «شاخ نبات»
و اما روایتی دیگر از قصهی خوابنما شدن «حافظ» و سرودن اولین غزل مربوط به عشق «شاخ نبات»، آن ترک شیرازی هندو خال است و چنانکه در افواه مردم، خاصه اهل شیراز شهرت دارد، دارای تفصیلی است ازینگونه:
آورده اند که خواجه در اوایل جوانی، هم آنگاه که به مکتب و مدرس میرفت به دکان «نصروی بزاز» آمد و شد داشت، عاشق ترکی شیرازی شده بود[دختر خداوردیخان یکی از خوانین توانگر خشخایی که چند ماهی در پائیز و زمستان، خانواده را در شهر سکونت میداد و خانه اش همسایهی آن دکهی نانوایی بود که خواجه در آن کار میکرد. آن دختر شاخ نبات نام داشت]
عشق و آشنائی «شمسالدین محمد» و «شاخ نبات» از آنجا سرگرفت که بعد از ظهری «شمس الدین» در دکان تنها بود و به درس و مشق خود مشغول. کارگران دیگر به قرار هر روز که بعد از ظهر یکی دو ساعت دکان تعطیل و آسودگی داشت، هر یک پی مقصودی رفته بودند. ناگاه یکی از کنیزان خانهی «خداوردیخان» سراسیمه آمد که «خاتون گلیجان بیگم» با تو کار دارد. «گلیجان بیگم» مادر «شاخ نبات» بود. «حافظ» از کنیزک پرسید: ندانستی چکار دارد؟ گفت: نه. اما دانم که دست «شاخ نبات» را زنبور گزیده . «حافظ» دریافت که احتمالاً با او چه کار دارند. جَلد از جا برخاست. چنگی خمیر ترش، خمیر مایه، برداشت، در کشکاب آغشت و چابک سوی خانهی خان شتافت.
او «شاخ نبات» را تا آنروز درست و از نزدیک ندیده بود و مهر خاصی هم به او نذاشت. گاهی دیده بود که شاه شمشادقدان، خسرو شیریندهنان، چون کبکی میخرامد و از پیش دکان میگذرد و شاید نظری نیز بیخیال بر اوی درویش میاندازد. اما در این دیدنها مقنعه و پوششهای دیگر دختر و همچنین گرفتاری جوان به کار و اشتغالات درس و زندگی، غالبا مانع از آن بود که «شمسالدین»، «شاخ نبات» را خوب و آنچنانکه باید، چراگاه نظر کند. چشم پسند و خریداری بر او بگمارَد و از معجزات حسن او آگاه شود.
خاتون وقتی «حافظ» را دید گفت: «کاکو، بشتاب که گلبُنم آتش گرفت». «شاخ نبات» بر تختی مفروش نشسته بود و با دستی دست دیگرش را ، بالاتر از جای نیش زنبور محکم گرفته بود. نشسته بود اما بیتاب و قرار، مدام ناله میکرد و از جور درد چنان میپیچید که دیگر چندان پروای نیک و بد و محرم و نامحرم نداشت و ازینرو بسیاری از آیات جمالش بیحجاب و مانع مانده بود. خاصه بَر و دوش و گل و گردن و خال هندو و خاصه، آن دو چشم آهوانهی شیرگیر و افسونبار که تنها مگر «حافظ» میتوانست گفت چگونه بود و چه حال و هوایی داشت.
«خواجه» از ماجرای گزیدن و اینکه چه زنبوری بود پرسید و چندبار از آن خمیر تکهتکه برجای نیش گزنده گذاشت. لختی نگهداشت. بعد برداشت دور انداخت و آخر هم یک تکه بزرگ همانجا گذاشت. گفت یکچند نگهدارد. کمکم درد واگذاشت و هنگامیکه تقریبا آرام گرفت و «شاخ نبات» از سر شکر نگاهی بر طبیب ارجمند خود گماشت، افسون چهار چشم در سه لحظهی سحرآمیز، دو دل را در زیر یک بارش ممتد از جادوی جوانی شست و لرزاند و بیخویشتن کرد، دیگر حافظ شاید بیش از آن دختر دریافت که ازین پس آن جوان بیخیال و آسودهی چند لحظه پیش نیست.«گلیجان بیگم» به کنیزی گفت:
«بَبم، برو یک تنگ شربت بهار بیار. طبیبُک ما خسته شد. گلویی تر کند.» و بعد به «حافظ» گفت: «کاکو شمسالدین دستت درد نبیند. نباتم پری درد می کشید. حق داشت بیقراری میکرد. زنبورهای پائیز که میدانی چه بلایند. خدا را شکر درد واگذاشت. خب، بگذریم، اما راستی کاکو جان شنیدهام توخیلی خوش میخوانی. خان به شهر برگردد میگویم بگوید اینجا بیشتر بیایی، خان، عاشق آواز است. من و «نبات» هم خیلی دوست داریم.» شاخ نبات گفت:« داداش «صدرو» میگفت کاکو «شمسالدین» در مکتب، قرآن هم خوش میخواند».
باری ،گویند کاکو «شمسالدین» ما و «شاخ نبات» چند سالی، نهفته ازاین و آن ، آشنای رازهای عزیزی بودند و اگر چه این عشق «حافظ» به شکست انجامید و «شاخ نبات» را خانی همشأن پدرش به خانهی خود برد و عاشق را جز صبر و سازگاری چارهای نماند، اما خاطرهی این نخستین عشق، تا واپسین دم عمر، دمساز دل شاعر بود.
گویند شبی که خواجه بسیار شکسته خاطر و از شکست در این عشق بسی دردمند و اندوهگین بود، در کوهساران شرقی تنگستان (بعضی تنگ اللهاکبر نوشتهاند) به جایگاه مقدسی نزدیک چاه «مورتزلیشه» (بعضی مرتاضعلیشاه نوشتهاند) پناه برد. نمازی با خلوص دل گزارد و همانجا سر بر سنگی نهاده، خوابش درربود. در خواب چنان دید که گویی فرشتهای با شکوه خدائی پیش میآید، سرش را از سنگ برمیگیرد، دست بر گیسوانش میکشد، نوازشش میکند و میگوید: «ای پسر پاکدل! برخیز به پاداش آن صبر و سازگاری که تو کردی و به پاس راستی و صفایی که داری پیر مغان از روان ورجاوند و روح مقدس خویش در تو دمید و فرّهی ایزدی و تأيیدات ملکوتی همراه تو کرد . اینک در تو چشمهی شور و شعر میشکفد. چنانکه تا جهان باقی است، همهی آفاق از انفاس بهشتی تو به وجد آیند و همهی دلها سرود ترا پناه و پردهی اسرار خود شناسند.»
«حافظ» از خواب بیدار شد و دید که انگار درهای بهشت به رویش گشوده شده. انگار از همهی غمها، سبکبار است و تن و جانش از نور و نسیم است و انگار از درونش زمزمهای میشنود. آنگاه زبانش به سرودن شعر باز شد و سرود:
دوش وقـــت سحــر از غصـــه نجاتـــم دادند
وانــدر آن ظــلمت شـــب آب حیاتــم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قــدر کــه این تـــازه بـــراتـم دادنـد
بعـــداز این روی من و آینـهی وصف جمــال
کــه در آنجــــا خبـر از جلـــوهی ذاتــم دادند
هــاتف آنروز بـــهمن مــژدهی این دولت داد
کـه بــدان جــــور و جفــا صبـر و ثبـاتم دادند
اینهمه شهــد و شکر کـز سخنم میریــزد
اجر صبری است کـز آن شـــاخ نباتــم دادند (الخ)
بعضی نوشتهاند که «حافظ»، «شاخ نبات» را بهزنی گرفت و ازو صاحب فرزندان شد. اما چنانکه گذشت شعرش حاکی از «صبر و ثبات» است و شهد و شکر سخن خویش را در اجر صبر از آن «شاخ نبات» میداند.
»ادوارد براون» نیز بر همین عقیده است و در خصوص قصهی «حافظ» و «شاخ نبات» از جمله نوشته: «... راجع به ... اینکه عاقبت او را بهعقد مزاوجت خود درآورد، دلیل استواری در دست نیست».
(ازسعدی تا جامی، ترجمهی «علی اصغر حکمت» ـ چاپ دوم ص 384)
ازاین بهبعد دیگر دو روایت این قصه مانند روایت قبلی است که «حافظ» با این غزل به انجمن «نصروی بزاز» رفت و چه و چها که گذراندیم.
چنانکه میدانیم هنوز هم هنگام تفأل به دیوان «حافظ» باید او را به نام همین معشوقش سوگند داد که: «ای خواجه حافظ شیرازی! ایکه محرم هر رازی! ترا به آن شاخ نباتی که مینازی...»
(اشاراتی در حواشی و متن از سعدی تا جامی)