مرثیه درخت / شعری از دکتر محمدرضا شفیعی در مرگ مصدق
محمدرضا شفیعیکدکنی خاطره خود را در مورد روز مرگ مصدق اینگونه روایت میکند: کیهان در گوشه صفحه اول، خبر مرگ مصدق را چاپ کرده بود. مدتی به روزنامه خیره شدم و خطاب به مصدق عباراتی گفتم، که خب، پیرمرد بالاخره... یکباره زدم زیر گریه؛ از آن گریههای عجیبوغریب که کمتر در عمرم بر من مسلط شده است. رضا سیدحسینی دست مرا گرفته بود و میکشید که بیصدا، الان میآیند و ما را میگیرند و من همانطور نعره میزدم. بالاخره از او جدا شدم و خودم را رساندم به خانهمان. منزلی بود در خیابان شیخ هادی... که با یکی از همکلاسیهای همشهریام اجاره کرده بودم. گریهکنان رفتم به خانه و در آنجا شعر «مرثیه درخت» را سرودم:
دیگر کدام روزنه،
دیگر کدام صبح
خواب بلند و تیره دریا را
آشفته و عبوس
تعبیر میکند؟
من میشنیدم از لب برگ
این زبان سبز
در خواب نیمشب که سرودش را
در آب جویبار،
بدینگونه شسته بود: در سوگت ای درخت تناور!
ای آیت خجسته درخویشزیستن!
ما را
حتی امان گریه ندادند.
... گیرم، بیرون ازین حصار کسی نیست
گیرم در آن کرانه نگویند
کاین موج روشنایی مشرق
بر نخلهای تشنه صحرا، یمن، عدن...
یا آبهای ساحلی نیل از بخششِ کدام سپیدهست
اما، من از نگاه آینه
هرچند تیره، تار
شرمندهام که: آه
در سکوت ای درخت تناور،
ای آیت خجسته درخویشزیستن،
بالیدن و شکفتن،
در خویش بارورشدن از خویش،
در خاک خویش ریشهدواندن
ما را
حتی امان گریه ندادند.