دوشنبه ۳ دی
رقیه جان عباس به قربان تو
ارسال شده توسط احمد پناهنده در تاریخ : چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴ ۲۰:۳۶
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۴۲ | نظرات : ۴
|
|
یک خاطره ی شیرین که هنوز شیرینی اش دلپذیر است
رقیه جان، عباس به قربان تو
در جوانسالاری دوستی داشتیم که راه پشته ای بود و عباس نام داشت.
عباس با اینکه ورزشکار نبود اما همیشه یک پای ثابت مسابفات ورزشی بود و با جان و دل تیم مورد علاقه اش را تشویق می کرد.
در ایام سوگواری ِ محرم، عباس یکی از فعالین هیئت های سینه زنی محله های راه پشته و آنسرمحله بود.
عباس پسر کوچک خانواده شان بود و دو تا از برادرهایش در جوانسالی به شکل دلخراشی زندگی شان را از دست داده بودند.
از ویژه گیهای عباس خنده ی نمکین و شیرینش بود. بطوریکه اگر به هر دلیلی می خندید محال بود بچه های پیرامونش نخندند.
دلیلش هم این بود وقتی عباس خوشحال می شد همراه خنده دو کف دست خودش را به هم می مالید، صورتش را حالتی خنده دار می داد و بعد خنده می کرد.
من فکر می کنم خنده ی بچه های دیگر بیشتر به خاطر حرکت چهره و مالیدن کف دستان عباس بود.
عباس در بهداری لنگرود شاغل بود که در جنب منبع آب واقع بود و شاید هم امروز در آنجا باشد.
القصه:
عباس هم، چون جوانان آن دوره دلی داشت و احساسی.
و عشق ِ جوانی کَک به تنبانش انداخته بود که عاقبت نگاهی، قلبش را در سینه آب کرد.
همه ی دلخوشی عباس از این پس این بود که با دوستان و یا بی دوستان در غروب های دل انگیز ِ لنگرود، قدمی به سمت خانه ی معشوقش بزند تا در نگاه او دلش به تپش بیافتد و از شادی دیدار ِ معشوق، چهره اش را تغییر دهد و همزمان دو کف دستش را به شادمانی به هم بمالد.
نام معشوق عباس رقیه نام داشت.
رقیه خانه اش در آنسر محله بعد از کارخانه ی برنجکوبی آقای علیزاده بود. یعنی نرسیده به حمام دعاگو.
روبروی خانه شان مردابی بود که شب ها قورباغه ها در زیر نور ماه، کنسرت دل انگیز و عاشقانه ی عاشقانِ ِ شب را برگزار می کردند و سکوت شب را با نوای دلپذیر خودشان می شکستند و در خنکی ِ شب های تابستان یک حس شور انگیزی در دل و جان ِ عاشقان جاری می کردند.
البته این آنسر محله ای که الان صحبتش می رود مربوط به 40 سال پیش است و می دانم که بافت ِ شهر لنگرود و همچنین بافت محلات لنگرود، تغییرات فاحشی کرده است.
اما چون این خاطره مربوط به آن زمان است. لازم دیدم به همان شکل سابق، آنسر محله را به تصویر بکشم.
باری
ماه محرم از راه رسیده بود و جوانان هر محله برای خودنمایی، علم و کُتل راه انداخته بودند تا با سرگرمی ها ی سالیانه که همراه با خنده و شوخی و دختر بازی بود، مشغول بشوند و در کنارش هم اشکی از سالخوردگان و باورمندان بی چون چرای اهل بیت از چشمانشان بیرون بیاورند.
عباس در این سال مورد اشاره یک پایش در راه پشته بود و یک پایش در آنسر محله.
در راه پشته بود. چون راه پشته ای بود.
در آنسر محله بود. زیرا یار و دلدارش، آنسر محله ای بود.
شب تاسوعا عباس تصمیم می گیرد با هیئت آنسر محله همکاری کند تا شب عاشورا را بتواند با بچه های راه پشته باشد.
آن شب دسته ی سینه زنی، بعد از شکل گرفتن در حیاط مسجد آنسر محله به سمت رکج محله حرکت کرد تا از طریق ِ راه پشته به قصاب محله و در مسجد و آسید عبداله و سپس به آسید حسین برود و بعد همین مسیر ِ آمده را به طرف نقطه ی آغاز حرکتش یعنی آنسر محله برگردد.
مرثیه خوان آنسر محله غلامحسین خیری دوست بود و عباس هم آمپلی فایر بلند گو را حمل می کرد که سیم میکروفن به آن وصل بود.
غلام حسین می دانست که عباس رقیه را دوست دارد.
به همین خاطر وقتی که دسته ی سینه زنی به نزدیک خانه ی رقیه که با مسجد چندان فاصله ای نداشت، رسید. بلافاصله شعار " الوداع ای خواهران وُ کودکانم " را که شعار غالب بود، عوض کرد و با اشاره به عباس، طوری که عباس متوجه شود، دستش را به سمت خانه ی رقیه گرفت و با حرکت دستش، عباس را به رقیه نشان داد و گفت:
رقیه جان عباس به قربان تو
عباس که این شعار را شنید به وجد آمد و بی اختیار آمپلی فایر را روی زمین گذاشت تا چهره اش را تغییر حالت بدهد و سپس با مالیدن ِ دو کف دست، خنده ی نمکینش را از دل، بین دو لبش چون غنچه ای باز کند و دندانهای کج و معوجش را بیرون بریزد.
در همین هنگام دسته به حرکت خود ادامه داد اما غلامحسین متوجه شد که میکروفن در دستش نیست بلکه از دستش افتاده است.
وقتی که علت را جستجو می کند، پی می برد عباس آمپلی فایر را زمین گذاشته است و از لای ِ درز ِ چَپَر یا پرچین خانه ی رقیه، به رقیه نگاه می کند و کف دستش را به هم می مالد و می خندد.
در حالی که دسته ی سینه زنی از ادامه ی حرکت باز ایستاده بود، غلامحسین کمی منتظر می ماند تا عباس با مالیدن دو کف دست به سیری دل بخندد و رقیه را در شادی ِ نگاهش غرق کند.
در این هنگام که عباس در حال خندیدن و نگاه به معشوقش رقیه بود، رقیه عباس را با حرکت چشمانش متوجه می کند دسته ی سینه زنی به خاطر تو ایستاده است و غلامحسین هم منتظر تواست.
در این لحظه ی عاشقانه هر چند دلش نمی خواست از نگاه دلربایانه ی رقیه دل بکند اما به خاطر حرکت دادن دسته و غلام حسین، آمپلی فایر را از زمین بر می دارد و ضمن پرتاب غنچه ی بوسه با فوتی در کف ِ دست به سمت رقیه، همراه غلامحسین دسته ی سینه زنی را حرکت می دهند.
به عبارتی عباس با چنین نگاهی و پرتاب چنین بوسه ای برای رقیه از او الوداع می کند تا به هیئت سینه زنی تاسوعا بپیوندد و همراه عزاداران اهل بیت، شعار " الوداع ای خواهران وُ کودکانم " را همصدا شود.
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی)
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۵۸۹۱ در تاریخ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴ ۲۰:۳۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.