پیرزن کمی دورتر از ده در کلبه ای محقر و چوبی زندگی میکرد.
زندگی اش را بدون پسرش که سرباز جنگ بود میگذراند و دور از او شبها برایش دعا میکرد که سالم برگردد.
از دار دنیا فقط یک گاو شیرده داشت.
پیرزن تنها، پختن شیرینی را دوست داشت و هر روز برای دلگرمی و سرگرم شدن خودش شیرینی می پخت و پشت پنجره میگذاشت تا خنک شود و عصرانه ای با شیرینی هایش میل کند.
اما یک روز که شیرینی پخت و پشت پنجره گذاشت پیرمردی آمد و شیرینی ها را برداشت و بدون اینکه تکه ای برای پیرزن باقی بگذارد همه را خورد و موقع رفتن گفت:
_ هر چه کُنی به خود کُنی، خوبی کُنی به خود کُنی، بدی کُنی به خود کُنی!
پیرزن تعجب کرد و با خود گفت این دیگر کیست؟! دیوانه بود! خب اشکالی ندارد پیرمرد بیچاره لابد گرسنه اش بوده است.
فردای آن روز هم پیرزن شیرینی هایش را پخت و پشت پنجره گذاشت.
از قضا دوباره پیرمرد باز گشت و تمام شیرینی ها را برداشت. هم خورد و هم با خودش برد! در هنگام رفتن هم مثل دیروز جمله اش را تکرار کرد:
_هرچه کنی به خود کنی، خوبی کنی به خود کنی، بدی کنی به خود کنی!
پیرزن که کمی عصبانی شده بود با خودش گفت ای با ما هر چه شیرینی درست میکنیم نصیب شکم پاره ی این پیرمرد می شود. این بار هم عیبی ندارد لابد بی کس و کار است و تنها. گرسنه است دیگر.
روز ها آمدند و رفتند و شیرینی خوردن و بردن کار هر روز پیرمرد شده بود.
یک روز که پیرزن به ستوه آمده بود باخودش حیله ای اندیشید:
_ آری من زهری را به شیرینی ها می زنم تا اورا سقط کنم و راحت شوم. اینطور نمی شود باید دست این کلاش دزد را از خانه و شیرینی هایم کم کنم.
آن روز پیرزن شیرینی های زیادی درست کرد و طبق معمول پشت پنجره گذاشت اما دلش کمی شور میزد. ندایی از درونش به گوش رسید:
_هی زن این چه کاری ست؟ میخواهی بنده ی خدا را بکشی؟
پیرزن به سرعت کنار پنجره رفت و شیرینی های مسموم را برداشت و شیزینی سالم جایش گذاشت. آن روز هم پیرمرد آمد و هنگام رفتن دوباره جمله اش را بلندتر از قبل تکرار کرد.
پیرمرد وقتی به ده رسید هوا تاریک تاریک شده بود. در بین راه پسری را دید که از سرما و گرسنگی گوشه ای افتاده ودر حال جان کندن است. به سمت پسر رفت و تکه ای شیرینی به او داد و رفت. در هنگام رفتن همان جمله را به پسر گفت:
_ هر چه کنی به خود کنی، خوبی کنی به خود کنی، بدی کنی به خود کنی!
پسر که با خوردن شیرینی جان تازه ای در جانش دمیده بود دست بر زانوهای کرختش گذاشت و به سختی بلند شد و به سمت خانه اش قدم برداشت.
وقتی به خانه رسید مادرش را دید که پشت پنجره ایستاده و به دوردست سپید از برف خیره شده است.
با گام های محکمتر به سمت کلبه دوید و مادرش را در آغوش کشید.
پیرزن که چهره ی رنگ پریده ی پسر را دید گفت:
_ چه شده پسر؟ مگر چقدر در سرما بوده ای و چند وقت گرسنه مانده ای؟
پسر با صدایی نیمه جان چشم در چشم مادرش دوخت و گفت:
مادر جان اگر پیرمردی در ده به دادم نمی رسید پسرت حتمأ مرده بود. پیرمردی به من شیرینی ای داد و مرا از گرسنگی و مرگ حتمی نجات داد. پیرمرد عجیبی بود موقع رفتن جمله ی عجیبی با خودش زمزمه میکرد:
هر چه کنی به خود کنی، خوبی کنی به خود کنی، بدی کنی به خود کنی...
پیرزن به فکر عمیقی فرو رفت....
پایان