روی پله ها نشسته بودم.به آسمان آبی نگاه میکردم.خیره شده بودم.سرم را آنقدر بالا گرفته بودم که گردنم داشت از جا کنده میشد.با شدت سرم را پایین آوردم و از پله ها پایین آمدم.روی زیراندازی که کنار باغچه زیر درخت انار پهن شده بود نشستم و صف طویل مورچه ها را دنبال کردم. 1-2-3-4-------10-------34--------------100
صدای کرکر قلیان مادربزرگ از پنجره ی آشپزخانه می آمد. صدایش قطع شد.
مادربزرگ دمپایی هایش را پوشید و خش خش کنان به طرف اتاق بالایی رفت.
یواش یواش یکی یکی پله هارا میگذراند. دستش را مشت کرده بود و به سینه اش میکوبید.
_ پسِر پِسرُم قندِ عسِلُم پسِر پسِرُم تاج سرُم ماشال ماشالُم
پنج تا پله تمام شد و با قدمی سنگین وارد اتاق شد. مثل همیشه با گوشه ی چارقدش
قاب عکس روی طاقچه را پاک میکرد.
قاب عکس را برداشت و کنج سینه اش فشار داد.
_آخ آخ ننه جانُم مادِر جانُم ماشال ماشُلم قندِ عسِلُم
موهای تنم سیخ میشد. بیچاره مادربزرگ
به جان هم افتاده بودند.داشتند همدیگر را تکه و پاره میکردند. صدای جیغشان تا چهارتا حیاط آن طرفتر میرفت. صدای ننه هنوز می آمد.
_ننه جاُم ننه جانُم
از جایم بلند شدم. رفتم و پایین پله ها ایستادم. دیدم با لبهای مثل غنچه اش قاب عکس را بوسه باران کرده.
_ماشال ماشالُم...
یک قطره اشک گوشه ی چشماش خود نمایی میکرد. گویی کنج سینه اش یک کوه درد و غم بود.
برگشتم زیر درخت انار.هنوز هم دعوا میکنند. یکی از آنها پرید و رفت. به خیالم نر بود. روی دیوار کاهگلی زیر درخت انگور پاهایش را چفت کرد روی دیوار.
ستاره آمد گوشه ی پیراهنم را کشید و گفت
_تو میتونی؟؟ تو میتونی اینجوری رو دیوار وایسی؟
نگاهش کردم و سرد و بی احساس لبهایم را تکانی دادم
_نه
ننه خودش را عذاب میداد. صدایش آهنگین شد و مملو از غم.
_ننه ننه ننه......... تاج سر من......
صدای تلفن آواز حزین ننه را قطع کرد. ایستادم و به ریتم تکراری اش گوش دادم.
ستاره همانطور که گوشه ی پیراهنم را میکشید با صدای جیغ گونه اش داد زد
_ نمیخوای؟ نمیخوای جواب بدی؟ الان قطع میشه ها
_نه
چشم دوختم به مادربزرگ و قاب عکس عاشقانه اش. مردِ او که پسرش بود مرد بود؟ یا مرد من؟!
آری فقط پسر او مرد بود. مرد بود که شهید شد. مرد من مرد نبود...
مادر بزرگ همیشه خوب میگفت
_ مرد اگه مرد باشه وجدان داره. کِسیُم که وجدان داره آدُمه. حالیش میشه. همه چی حالیش میشه. عشق حالیش میشه.خدا و پیغمبِر حالیش میشه. نامردی حالیش میشه...
زیر درخت انگور را با نگاهم کاویدم. نر یک گوشه بود و ماده گوشه ای دیگر. ماده پر زد و رفت. او هیچ عکس العملی نشان نداد و با ماده ای دیگر هم آغوش شد..
گنجشکها هم احساس ندارند...
پایان