دوشنبه ۵ آذر
خاطره ای از دوست دبستانم بنام فخر یاسری
ارسال شده توسط احمد پناهنده در تاریخ : شنبه ۱۵ فروردين ۱۳۹۴ ۱۰:۲۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۳۹ | نظرات : ۵
|
|
خاطره این هفته در باره دوست دبستانم
فخر یاسری
کلاس پنجم ابتدایی بودم و معلمی داشتیم که خیلی بد اخلاق بود.
می گفتند که در خنده هایش زهر دارد. اما من زهری در خنده هایش ندیده بودم ولی کتک چرا، چون به فزون از ایشان کتک خورده بودم.
با من هی بد نبود. چون در یک محله زندگی می کردیم و می دانست من بچه ی شیطونی هستم.
از طرف دیگر در حیاط خانه شان شان که نسبتأ باغ بزرگی بود، درختان میوه ی گوناگونی داشت که ایام تابستان از من و دوستم می خواست که میوه های باغ را بچینیم و در بازار بفروشیم.
من یکبار این کار را انجام دادم و آلبالوی باغش را بعد از چیدن به بازار بردم و آن را فروختم و پولش را ساندویج خریدم و سینما رفتم.
برای همین کار یک کتک مفصلی هم از ایشان خوردم.
در کلاسی که درس می خواندم، من روی نیمکتی می نشستم که یک ردیف مانده به آخر کلاس چیده شده بود.
روی این نیمکت چهار نفر می نشستیم و میزی داشتیم که قسمت زیرنش برای هر کدام از ما جایی برای کتاب و دفترهای نداشته داشت.
من در یکی از دو سر ِ نیمکت، سمت راست نشسته بودم و بغلم فخر یاسری جای داشت که خیلی آرام و دوست داشتنی و بی آزار بود.
فخر یاسری منو خیلی دوست داشت. چون توی کلاس از همه شیطون تر و تقریبن زرنگتر بودم.
و از من حساب می برد. چون می ترسید که هر گونه خطایی از جانب او، پاسخش کتک است.
در همین زمان ثبت شدن خاطره، یک خودنویسی وارد بازار شده بود که می شد با پیچ دادن انتهای آن، مرکب یا جوهر را از دوات بیرون کشید.
من هم یکی از آنها را خریده بودم و دوست داشتم با خودنویس بنویسم.
اما این وسیله در کنار نوشتن، یک امکان سرگرمی برایم در کلاس ایجاد کرده بود که خودم را با آن مشغول می کردم.
این مشغولیت سبب می شد من به درس معلم توجه نکنم.
روزی با خودنویسم داشتم ور می رفتم و جوهر از دوات بیرون می کشیدم که تمامی لباس و دستم جوهری شد و حتی لباس فخر یاسری را هم جوهری کرد.
فخر یاسری وقتی دید لباسش جوهری شد، گریه کرد و با من جر وُ منجر کرد.
من هم به او می گفتم، هیس
معلم می فهمد و بعد تهدیدش کردم که اگر ادامه بدهی، کتک می خوری.
در همین حال که بگو مگو می کردیم، معلم توجه اش به ما جلب شد.
و با صدای بلند گفت چه کار می کنید. چرا اینقدر سرو و صدا می کنید؟
ما گفتیم هیچی آقا
معلم مشکوک شد و آرام از جایش بلند شد و آمد سر میز ما تا ببیند این سرو صدا و شیطنت از برای چی است.
همینکه جلو آمد ما را بلند کرد. من از ترس دستهایم را به پشتم بردم که او نبیند. ولی لباس من و فخر یاسری را دید که جوهری شده ست.
سپس رو کرد به من و گفت پدر سوخته چرا دستت را در پشتت قایم کردی؟
من گفتم هیچی آقا. همینجوری
گفت دستت را نشان بده!
من هم دستم را نشان دادم. گفت:
ها، پس داری اینجا کرم می ریزی
گفتم نه آقا کرمم کجا بود
گفت خفه شو بی تربیت
بعد رفت پشت میزش نشست.
و از فخر یاسری خواست جریان این جوهری شدن لباسش را بگوید
او هم توضیح داد که پناهنده با خودنویسش داشت بازی کرد که جوهرش به روی لباس من پاشیده شد.
معلم یک نگاه تلخی به من کرد و بعد امر کرد که بلند شوم و سرپا بایستم
من هم اطاعت امر کردم و بلند شدم
گفت سرت را بیار پایین
من بی هیچ مقاومتی، سرم را پایین آوردم
به فخر یاسری گفت که یک پس گردنی به من بزند
فخر یاسری چون انسان آرام و بی آزار و متینی بود و از طرفی هم از من ترس داشت. خیلی یواش یک پس گردنی به من زد.
معلم وقتی این رقت ِ قلب یاسری را دید، ناراحت شد و به من گفت پناهنده!
حالا یاسری گردنش را خم می کند
و تو بزن یادش بده
من چون دیدیم یاسرس بچه خوبی است و به من هم محبت کرده است. برای فیصله دادن این شرایط ِ شکنجه و رنج، یک پس گردنی، که قدری محکم تر از پس گردنی یاسری بود، به او زدم.
معلم گفت نه باز نشد
سپس به فخر یاسری گفت حالا تو بزن یادش بده
یاسری، سر دو راهی قرار گرفته بود
توی دلش می گفت اگر محکم بزنم بعد پناهنده منو می کشد
اگر آهسته بزنم، معلم می گوید نه نشد
بنابراین طرف ِ میانه را گرفت و قدری محکمتر از اول و حتی محکمتر از پس گردنی ِ من، یک پس گردنی به من زد
باز معلم نپسندید و گفت نه این هم نشد
بعد گفت حالا پناهنده تو بزن یادش بده
من این بار گفتم نه
دیگر نمی شود. باید این مسئله را هر طوری شده است، خاتمه دهم
دلم نمی آمد یاسری را اشک به چشمانش بیاورم. چون بی گناه بود و بی آزار
اما معلم ول کن نبود
یک نگاهی به صورت و چشم معصوم یاسری انداختم و در حالی که دلم برایش می سوخت دستم را شل کردم، آب دهانی در آن ریختم و هر چه زور داشتم، محکم به پس گردنش زدم که پیشانی یاسری بر اثر این ضربه به میز می خورد و به اندازه ی یک توپ تنیس ورم می کند.
یاسری افتاد و شروع به گریه کرد که معلم بلند شد وآمد جلوی میز ما و یاسری را بلند کرد و دید پیشانی اش کبود شده و ورم بزرگی در آورده است.
در این لحظه که به تلخی و زرخی توی چشمم نگاه می کرد، ب روی سرم ا عصبانیت روی سرم داد کشید که ای پدر سوخته من گفتم اینجوری بزنی؟
چرا بچه ی مردم را اینچنین زدی و داغون و زخمی ز کردی؟
من گفتم شما گفتید آقا
گفت خفه شو
همراه این خفه شو گفتن، دو تا چک آبدار به صورت و گوشم نواخت که دهنم پر خون شد و مرا اینجوری خفه کرد تا خفه شوم.
یادش شاد و یاد ی باد
و برای دوست دبستانم آقای فخر یاسری آرزوی سلامتی، شادی و سر افرازی می کنم.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۵۳۱۰ در تاریخ شنبه ۱۵ فروردين ۱۳۹۴ ۱۰:۲۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.