سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 16 ارديبهشت 1403
    27 شوال 1445
      Sunday 5 May 2024
      • روز جهاني ماما
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      يکشنبه ۱۶ ارديبهشت

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      دیو سپید عید
      ارسال شده توسط

      جمیله عجم(بانوی واژه ها)

      در تاریخ : دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۳ ۱۷:۴۹
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۹۶ | نظرات : ۲۵

      هوا خوب است خورشید عاشقانه هنرنمایی می کندونسیم ملایمی
      پیکره ی شهر را نوازش می دهد ومن گوش شیطون کر حالم بد نیست شاد وسرحال
      از خانه بیرون زده ام....
      بهار همین نزدیکیهاست وآسمان بوی تازگی میدهد و خیابان مملو از ادمهایی  که بین هم می لولند
      اما از  قیافه هایشان مشخص است که گرانی ها حسابی اعصابشان رابهم ریخته
      حس می کنم بازاررونق دمدمای عید را مثل سالهای گذشته ندارد
        انگار صدای گریه ی جیبها ی خالی را میشنوم.
      قیمتها آن قدر بالارفته بود که اصلن نمیشود رو پول برنامه ریزی کنی .........
      حراجی ها سرو صدا راه انداخته بودن مردم هم آنها که نداشتند تماشا چی وآنها که داشتند مشغول خرید
      تو خودم بودم که یکدفعه مردی هراسان تنه ای به من زد ازلاکم درآمدم واو بی خیال بدون اینکه توجهی به من کند شتابان  رد شد و پسر کوچک موبوری هم پشت سرش می دوید وگریه می کرد وهی می گفت من ماهی میخوام............
      از حرکتش ناراحت شدم اگرچه عمدی نبود اما لا اقل میتوانست عذرخواهی کند............
      گریه والتماس های پسرک توجهم رابه او جلب کرداز سرولباس هردویشان معلوم بود وضع مالی درستی ندارند همان طور که عرض پیاده رو راطی می کردم او جلوتر ازمن با پدرش حرکت می کرد تماشایشان می کردم تا اینکه یکدفعه پسرک دوید
      به طرف ماهیهای قرمز کنار پیاده رو ومرد باعصبانیت دستش راکشید وگفت بچه ماهی چیه بیا بریم.
      ولی پسرک همانجا نشست وزد زیر گریه...
      مرد با عصبانیت داد زد وگفت از ماهی واجب تر خیلی هست پول ندارم نمی فهمی ومحکم دستش راگرفت وکشاند
      پسرک صدای گریه اش بلند ترشده بود ومرد که عصبی شده بود بادست محکم به پس کله اش زد وگفت خفه شو
      حسابی ناراحت شده بودم خواستم دادبزنم وبگم ول کن بچه رو چیکارش داری
      همانطورتند تند  قدم می زدم وضمن نگاه کردن به اجناس ولو شده ی روی زمین
      حواسم به مرد وپسرش هم بودکه یکدفعه جلوی یک دکه ی روزنامه فروشی مرد ایستاد
       پاکت سیگاری خرید ودوباره دست بچه را که هنوز نق می زد گرفت ورفت
      حرصم گرفته بود آخه سیگار واجب تربود یا این طفلکی
      دوست داشتم یه ماهی بگیرم وبدم به پسرک اما شهامت نداشتم از پدرش که قیافه ای ترسناک
       واخمو داشت وحشت کردم .......
      مرد سوارتاکسی شد وبا پسرک رفت.....
      اما دیگر دل راه رفتن برای من مانده بود؟!!!!!!!
      حالم بد شده بود با چه شوقی ازخانه بیرون امده بودم به هرمغازه ای که رفتم قیافه ی مظلوم پسرک  جلوی چشمانم بود
      نصفه ونیمه خرید را ول کردم زود خسته شدم  وتصمیم گرفتم به خانه برگردم .........
      حالا دیگرهمه چیز راتیره وتار میدیدم همه جا بوی فقر می داد جلوی چشمانم فقط سفره های خالی مجسم میشد.............
       
      ویکسره  این جمله ی پرمعنا وزیبای  استادم حاجی فکری احمدی زاده ملحق در ذهنم تکرار میشد
      که (عید دیو سپیدی است نشسته بردر خانه ی مرد فقیر)
      والحق که راست می گفت ..............!!!!!!!
       
       
       
       

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۵۲۱۷ در تاریخ دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۳ ۱۷:۴۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0