سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 2 خرداد 1403
    15 ذو القعدة 1445
      Wednesday 22 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        چهارشنبه ۲ خرداد

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        یک شب....
        ارسال شده توسط

        بیژن آریایی(آریا)

        در تاریخ : سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳ ۱۱:۳۷
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۷۸ | نظرات : ۱۲


         
        چند وقت پیش یه شب ، داشتم میخوابیدم که یهو یه پشه اومد صاف نشست

        نوک دماغم !

        یه نیگا بهش انداختمو گفتم : سلام

        گفت : علیک ..

        گفتم : چیه؟

        گفت: میخوام نیشت بزنم

        گفتم : بیخیال ... این دفه رو کوتا بیا

        گفت: تو بمیری راه نداره . گشنمه .

        گفتم : الان میتونم با مشتم لهت کنم .

        گفت : خودتم میدونی که تا بیای بزنی جا خالی دادمو مشتت
        میخوره وسط دماغت !....



        به نظر حرفش منطقی میومد !

        گفتم : خیلی پستی

        ..ی دفه آهی بلند از ته دلش کشید و ساکت شد ...

        گفتم چی شد؟؟

        گفت : حاضری ؟

        گفتم: تا جوابمو ندی نمیذارم بزنی ...

        وقتی اصرارمو دید . دستمو گرفت و گفت : دنبالم بیا

        گفتم کجا؟؟؟

        گفت: مگه نمیخای جواب سوالتو بدونی ؟پس هیچ نگوو و دنبالم بیا

        ...ازجام بلند شدم و باهمدیگه راه افتادیم و رفتیم رفتیم و بازهم رفتیم...

        گفت: هنوزم اصرار داری بدونی یا همینجا کارو تموم کنم ؟؟

        گفتم : اینهمه راه اومدم تا جواب سوالمو بگیرم ... بریم

        یهو یه لبخند زد و با دست زد به پشتم و گفت: این پشتکارته که

        منو کشته !

        راستش از شما چه پنهون ،یه جورایی ازش خوشم اومده بود .

        به این فکر میکردم که اونقدا هم بچه بدی نیس !

        تو این فکرا بودم که یهو گفت : آهااای پسر .ریسیدیم !

        گفتم : خب

        گفت :خب که خب .

        گفتم : زهر مااار ..پس جواب سوالم چی شد؟؟

        یهو دیدم اشک تو چشماش حلقه زد و سرشو انداخت پایین !

        گفتم :چیه ؟

        گفت : این سوراخو که میبینی توش زنو بچم زندگی میکنه !

        اونشبی که یه پیف پاف خالی کردی تو اتاقت یادت میاد ، لعنتی؟؟

        گفتم : آرره .چطور ؟؟

        گفت: زن من اونشب اومده بود تو اتاقت . ولی توئه نامرررد با اون زهرماری

        که به خوردش دادی اونو افلیج کردی . الان من موندم و 70 ، 80 تا بچه قد و نیم قد و یه زن افلیج !!

        اونم به این خاطرکه توئه لعنتی حاضر نبودی یه چیکه از اون خونتو به ما بدی !!

        سکوت سنگینی بینمون برقرار شد !

        بغضی تلخ داشت گلومو فشار میداد . راسشو بخواید دیگه طاقت نیووردمو زدم زیر گریه ........

        از فردای اونشب ما باهم شدیم عین دوتا دوست خوب .

        هرشب میاد پیشمو تا دلش میخاد میذارم خون بخوره .

        راستش خودش حد و حدودشو میدونه و هیچوقت سواستفاده نمیکنه !

        حال زنشم خدارو شکر روز به روز داره بهتر و بهتر میشه !

        تا اینکه دیشب دیدم دوتایی با زنش که یه عصا زیر بغلش داشت

        اومدن پیشم ..

        جای همگی خالی ..

        دوتاییشون نشستن رو دماغم و گفتن : بزنیم ؟؟

        منم خندیدمو گفتم :

        هرچقد دلتون میخاید بزنید .خوش باشید ...

        یعنی تا آخر نشستی خوندی ؟

        آدم انقدر بیکار

        حتماً مهندس هم هستی!؟

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۵۱۰۱ در تاریخ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳ ۱۱:۳۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0