هفته ی گذشته تعطیلات را همراه با خانواده رفتیم خوزستان، به خاطر شغل مرحوم پدرم که ژاندارم بود خانواده ام جاهای مختلفی زندگی کرده اند، یکی از این ها هم آبادان ، البته اواخر دهه ی چهل و اوایل دهه ی پنجاه، حدود چهار سال، هنوز هم با صاحبخانه ی آبادان مان ارتباط داریم، می رویم، می آیند..
آنجا خیلی دوست داشتم میثم دانایی را ببینم، قرار بود بروم بهبهان برای دیدنش... اما خب،... نشد... قرار شد میثم بیاید آبادان... که باز هم نشد..
قضیه از این قرار بود که به خاطر آلودگی هوا در آن روزها که واقعن وحشتناک بود، عموی میثم دچار مشکل تنفسی شده و متاسفانه به کما می رود... چند روزی به همین وضعیت طی شد تا اینکه پزشکان معالج مرگ مغزی ایشان را اعلام می کنند با یک پیشنهاد...
اهدا اعضا...
حتم دارم شرایط، شرایط سختی بوده... همسری پنجاه و چند ساله...پدری که باید سایه ی مهرش حالا حالاها روی سر فرزندان باشد... یک برادر... عموی میثم... اما خانواده تصمیم می گیرد... مردی مهربان، مهربانانه خانواده و دنیا را ترک کند...
اعضای بدن ایشان چند انسان را به زندگی برمی گرداند...
شاید پدری تا سایه اش بر سر فرزندانش بماند...
شاید مادری تا همچنان آغوش پر مهرش گرمترین جای دنیا برای فرزندانش باشد...
شاید فرزندی... نَفَس ِ پدر و مادرش...
گفتم نفس... نام انجمنی که...
شما بگویید...
و یک فاتحه نثار روح مهربان عموی میثم دانایی...