بعد از امتحان گرم گفت و گو در باره جواب سوالها بودیم کم کم از ساختمان دانشکده خارج شدیم پله های جلوی دانشکده روهم یکی یکی زیر پا گذاشته و چند قدمی هم به سمت چپ طی کردیم وارد بلوار داخل دانشگاه شدیم تقریباً هممون متوجه شخصی شدیم.
اما فقط یکی از جمع ما که دختری جوان و محجبه بود ( بماند که چقدر به این دختر قبطه خورده بودم به خاطر علم و دانشی که داشت ) به طرف او رفت و اجازه خواست تا کمکش کند
با روی باز قبول کرد.
دختر گفت لطٌفاً یه طرف دسته ی کیف رو بگیرید تا منم طرف دیگه رو بگیرم؛ بلوار دانشگاه رو طی کردند تا به در خروجی رسیدند، اما ما خیلی فاصله داشتیم دیگر آنروز نه دخترودیدیم و نه اون آقا رو .
ترم بعد اون آقا رو در میدان آزادگان که محل ایستگاه تاکسی و اوتوبوسهای دانشگاه و چند مکان دیگه بود در زمانی که راننده ای او را از ماشینش پیاده کرد و تا قسمت پیاده رو رساند و رفت دیدم.
روش به سمت دیوار بود در حالیکه ساعت نزدیک به ده صبح بود و چیزی به شروع کلاس نمونده بود رفتم جلو؛ گفتم کلاس دارید ؟
بله
گفتم ساعت نزدیک دهه داره دیر میشه می خواین با تاکسی برین
گفت بله ممنون ،
به سمت راست میدان رفتیم یعنی ایستگاه تاکسی دانشگاه ،هدایتش کردم به طرف اولین تاکسی و در جلویی را باز کردم ؛ سوارشد.
تقریبا همزمان به دانشگاه رسیدیم کمکش کردم تا دانشکده رسوندمش با صورت همیشه خندان و مهربانش تشکر کرد و رفت داخل دانشکده.
روز دیگری دوباره جلوی در ورودی دانشگاه دیدمش اما این بار او را سپردم به دست پسر جوانی،
تا کمکش کند .
اما افسوس او را به آدم لاقیدی سپرده بودم
اشتباهی او را به دانشکده پایینی رساند و رها کرد
پس از مدتی کوتاه دیدم با چهره ای گرفته و ناراحت از اون دانشکده بیرون آمد.
و من احساس خوبی نداشتم.