به ایستگاه اتوبوس که رسیدم، نفس بریده، جسمِ خستۀ دست از جان شسته را ول کردم روی نیمکت، بغل دستِ یک پیرمردِ انگلیسیِ پنج شش سالی از خودم پیر تر، و نگاهم که افتاد به گلِ شقایقِ کاغذیِ رویِ یخۀ پالتوش، گُلی که اینجا به ش می گویند «رِد پاپی» (red poppy)، یعنی «خشخاش قرمز»، داغ دلم تازه شد.
هی یک نگاه به پیر مرد کردم، یک نگاه به گلِ خشخاشِ قرمز کاغذی که برای من شده است علامتِ جهل و جنونِ جنگ در عالمِ بشری! آخِر اینجا، هر سال، نزدیکهای یکشنبۀ پیش از یازدهمِ ماهِ نوامبر که می شود، تقریباً همه، مخصوصاً ارتشیها و کارمندهای سازمانهای دولتی، و بدونِ استثناء همۀ کسهایی که توی برنامه های تلویزیونی ظاهر می شوند، یکی از این شقاقهای کاغذی در یک جایی از پیشِ سینه شان چشمگیری و سوگوار نمایی می کند.
حالا باز آن سؤال همیشگی داشت مثل کرم توی مغزم وول می خورد و به وجدانم نیش می زد که بپرس، بابا، از این پیر مرد بپرس! شاید توی این هشتاد و چند سال زندگیش، یک بار هم این سؤال را از خودش نکرده باشد. به ش گفته اند: یازدهم نوامبر سالگردِ متارکۀ جنگ جهانی اوّل در ساعت یازده صبحِ ماهِ یازدهمِ سال هزار و نهصد و هجده ست.
ازش می پرسم: «ببخشید، آقا، شما منتظر اتوبوس "ای تو" (E۲) هستید؟» می گوید: «بله.» خوشحال می شوم. توی دلم می گویم: «شاید اصلاً فکرش را هم نکرده باشد که این گلِ شقایق به سینه زدن، و با دست ملکۀ بریتانیا تاجِ گلِ شقایق در پای بنای یادبود سربازِ گمنام گذاشتن، برای خودِ سربازهایی که در جنگها کشته شده اند و می شوند، هیچ خاصیتی ندارد!»
حالا دیگر با وجدان راحت گفتم: «ببخشید، این گلِ خشخاشی که به یخه تان زده اید، معنای خاصّی دارد؟» و این را طوری گفتم که انگار همین امروز از دهکوره ای در پشت کوهِ خاورمیانه آمده ام به لندن.
با تعجّب به من نگاه کرد و گفت: «این گل سمبول بزرگداشت سربازهایی است که در جنگ کشته شده اند ...»
و من در ادامۀ حرفش گفتم: «که برای دفاع از هدفهای مقدّسی از اوّل تاریخ تا امروز می کشته اند و کشته می شده اند!»
نمی دانم چرا به جای جواب، فقط لبخند زد، ولی من در تکمیل سؤالم گفتم: «به نظر شما، کسی که شغل سربازی را انتخاب می کند و وارد ارتش می شود، می داند که برای چی به ش تعلیم می دهند؟ برای چی به ش مواجب می دهند؟ به ش درجه می دهند؟ به ش عزّت و اعتبار می دهند؟» سرش را تکان داد و گفت: «بله، لابد می داند.»
من هم سرم را تکان دادم و در ادامۀ تکمیلِ سؤالم گفتم: «اگر از همین امروز دیگر کسی گول افتخارات گلِ خشخاشی و بزرگداشتِ شیپوریِ شغلِ «بکُش، امّا نگذار کُشته بشوی» را نخورد، و در عین حال، همۀ آنهایی که در ارتشهای دنیا این شغل شریف را دارند، استعفا بدهند و بروند دنبال یک شغلِ کشوری و مدنیِ بی افتخارات، چه طور خواهد شد؟»
حالا دیگر توی اتوبوس بودیم و آقای گل خشخاشی هم بغل دست من نشسته بود و صحبت می کردیم. پیش از آنی که من به ایستگاهم برسم، دو تایی مان تقریباً به این نتیجه رسیده بودیم که:
«ملّتهای دنیا با هم جنگ ندارند. باید به گردانندگان دولتهای دنیا بگوییم، همۀ جنگها مال خودِ شماهاست. خودهاتان بروید با هم جنگهاتان را بجنگید!»
علیزاده طوسی