پنجشنبه ۲۹ آذر
باز دانشگام دیر شد!!!!!
ارسال شده توسط مریم عطار مقدم در تاریخ : شنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۳ ۰۲:۴۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۲۴ | نظرات : ۸
|
|
شنیدین ورژن جدید باز مدرسه ام دیر شد رو کلید زدن إ...إ... یعنی نشنیدین بابا من خودم بازیگر اصلیشم
نه که چند سال از ساخت قسمت قبلی گذشته وشخصیت داستان هم دیگه پیر شده.منم برای قدر دانی از بازیگر اصلی اون یکی فیلم،خواستم من راه ایشون رو ادامه بدم.اسمش تغییر کرده به جای" باز مدرسه ام دیر شد" شده "باز دانشگاهم دیر شد".
این شده داستان هر روزه ی زندگی من.اصلا از ساعت 5صبح که می گذره تازه خوابم سنگین میشه به خدا تقصیر خودمم نیست ها هر راهی که به نظرم رسیده روامتحان کردم.1-شب انقدر زود میخوابم که گاهی میبینم بجای شب،عصر خوابیدم.(خب چیکار کنم!؟چاره ای ندارم.).2-ساعت موبایلم رو واسه ساعت پنج ونیم صبح ، یه ربع به شیش و حتی خود شیش کوک کردم تا این ساعته چند بار زنگ بزنه و بالاخره خواب از سرم بپره.اما اصلا چشمام با من لج می کننو انگار مژه هام به هم گره می خوره و باز نمیشه .3- ساعت شش و ربع هم ساعت داداشم زنگ می خوره اونم که از من خوابش سنگین تر، مجبور میشم پاشم با مشت ولگد اونو بیدار کنم و بگم پاشو زنگ این ساعت فلان فلان شدتو خفه کن.
دیگه کم کم خواب از سرم میپره.خب ساعت شده شیش وربع ومن با بدبختی بیدار شدم حالا تو نیم ساعت بگین چه طور هم خودم صبحانه بخورم، هم داداشم رو بیدار کنم،(اونم با چک و لگد!)هم واسه هر دومون ساندویچ درست کنم، هم لباس بپوشم، هم مقنعه ی همیشه چروکم رو اتو کنم،هم مسواک بزنم، هم یه کرمی به صورتم بمالم تا بلکه این قیافه خواب آلوده م رو کمی طبیعی کنم ، خلاصه تا تمام این کارها رو انجام بدم نیم ساعت که سهله یک ساعت گذشته .خب حالا شده ساعت هفت و مریم خانم تازه میره بیرون.از در خونه با دو ماراتون می دوم به طرف ایستگاه.حالا ندو کی بدو. دیگه تمام قشر نارنجی پوش کوچه مون منو می شناسن به نام دختری که همیشه دیرش شده.بالاخره میرسم به ایستگاه اتوبوس که طبق روال همیشه دو قدم مونده به اتوبوس،جناب راننده از دستم فرار میکنن. نه که تا اینجا با دویدن هام نصف آبروم میره دیگه میگم دنبال اتوبوس ندوم که اون نصفه دیگه آبروم واسم بمونه. وامیستم واسه اتوبوس بعدی. که الحمدوالله رانده اتوبوس بعدی ،بین راه یا میره نون بخره یا تو صف شیر وامیسته یا..... خلاصه اتوبوس لنگون لنگون،پرسون پرسون راه می افته.بعد از اینکه راه یه ربعه رو نیم ساعته رفت،بنده ی بیچاره باید سوار اتوبوس بعدی بشم که از قضا همواره شلوغه و باید به مجازات چندین گناه ناکرده لای در لواشک بشم ودر هر ایستگاه برای پیاده شدن و سوار شدن دیگران هی بیام پایین هی برم بالا که بعد از ده پونزده ایستگاه انگاری یه ساختمان سه چهار طبقه رو بالا وپایین رفتم.تازه خدا رحم کنه که راننده ی محترم بانو نباشن که از بس این بانو ظریف و دل نازک تشریف دارن دلشون نمیاد پدال گاز رو فشار بدن.(نه که پدال گناه داره ه ه ه...!)با سرعت (بلانسبت) لاک پشتی حرکت می کنه انگاری از سر بیکاری اومده تو شهر دور بزنه بلکه دلمون وا شه! بنده هم که از ابتدای راه در حال جوش زدن برای دیر رسیدنم هستم حالا باید مقداری حرص هم نوش جان کنم و دقیقا زمانی که حلقه ی اشکی چشمانم را نمناک می نماید بالاخره با مصیبت های بسیار به ایستگاه مورد نظر می رسیم و به طور روتین باز تا دانشگاه میدوم. تازه یادم می افته که نمی دونم شماره ی کلاس چنده حالا باید تو همه کلاسا سرک بکشم تابا دیدن همکلاسی های عزیزم کلاس رو پیدا کنم وبه این ماجرا پایان می دهم.اما اگر توجه کرده باشین،ورژن جدید این داستان یه آیتم جدید هم داره که اونم رد شدن از 7خان رستمه.البته کم لطفی و اهانت به شرکت محترم اتوبوس رانی نباشه ها،ولی خودتون که متوجه شدین تا برسم دانشگاه امکان نقص عضو،جانبازی و یا حتی شهادت هم وجود داره.البته این مورد آخر سعادتیه که نصیب هرکسی نمیشه.(مخصوصا اگه در راه دانشگاه و جوییدن دانش باشه.)اما میدونین چیه...؟!نمیخوام بگم میترسما...!من بیشتر واسه مامانم و دوستام دلم میسوزه.آخه حیفه که بچه ودوست به این گلی رو از دست بدن.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۴۸۵۲ در تاریخ شنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۳ ۰۲:۴۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.