حالا که به حرفهایم گوش نمی کنی بگذار همینجا
در این پستِ...
حرفهایم را برایت بنویسم
شاید گذرت به اینجا افتاد و خواندی.....
بیا نقابهایمان را هیچوقت از روی صورتمان برنداریم. ما به این نقاب ها بدجور عادت کرده ایم...
از طرفی خیلی وقت است تو را در این آیینه ها ندیده ام...
مادربزرگم همیشه به من می گوید " انقدر به آینه زل نزن دختر دیوانه می شوی !!!!!! "
حق با مادربزرگ است ...عاقبت خیره شدن های زیاد به آینه دیوانگیست!!...
وقتی خوب خیره می شوم تنها چشم هایم آینه را می بینند و آینه هم تنها چشم هایم را و این خیلی وحشتناک است...
من نمی ترسم اما چشم هایم...
بگذریم اصلا...
راستی یادت هست آن دعوای طولانی را...
ما قاضی نداشتیم تا بینمان قضاوت کند
آخرش تو مجبور شدی کلاهت را قاضی کنی !!!!!!!
حق با هیچکداممان نبود...
بیا از این هم بگذریم!!!!...
بیا کمی عاقل شویم!...
امروز دلم گفت :
" بیا کمی عاقل شویم "
چشم هایم عقل مرا دزدیده اند...
راستی !
گاهی نقابم را از صورتم برمی دارم و به خیابان می روم...
نمی دانی نگاه های آدمها چقدر عجیب است. انگار هیچوقت خودشان بی نقاب بیرون نرفته اند!!
من هم تصمیم گرفته ام دیگر هیچوقت بی نقاب بیرون نروم اما....
اما قبلش می خواهم کمی عاقل شوم....
یکرنگ که باشی،
خسته میشوند از رنگ تکراریت،
این روزها دوره یرنگینکمان هاست