هوالشَافي
سلام بر سيد عاليقدر
جناب آقاي فكري گرامي
و سلام و درود بر تمامي عزيزان و سروران شعرناب
قسمت اول اين مطلب را اگر خوانده باشيد به اينجا ختم شد كه :
رود آئينه ، هوس شنا در شطحيات به سرم زد ، منتها در حضور بايزيد لخت شدن و شيرجه به اعماق خنجر زدن دل و جرئت شير مي خواهد كه من با صبحانه نخورده بودم .
آغازه
احمد عزيزي در
نافله ناز
قسمت دوم
از نيزه زار مجاور بوي بوسعيد مي آمد ، زنان ، با حجاب حلاج از كناره هاي كشف رد مي شدند ، راستش رابخواهيد كمي از شهوت تكلم بدم مي آمد ، شب فبل را با شيخ عطار ، در كوچه هاي نيشابور گشت زده بودم و صبح وصيت نامه شيخ صنعان را زير نور ماه تلاوت مي كردم ، هنوز آن بند آخر در زندان ذهنم شلوغ مي كند :
پسرم از دختر ترسا بترس ، چهل سال اعتكاف در كعبه در قياس با چهارصد هزار سال عبادت ابليس چيزي نيست . . . . .
خدا بيامرزد پدر و مادر ابوريحان بيروني را ، ما را به ابوريحان اندروني معرفي كرد و برايم يك چپق «التحقيق ماللهند» آتش زد ، پك اول از رمه هاي راما تا بلندي هاي برهما را يك نفس دويدم ، پك دوم به كرشمه هاي كرشنا نائل آمدم ، مهاتما گاندي از بز هند برايم يك اقيانوس شير تازه تجلي دوشيد ، دلم مي خواست خورخه لوئيس بورخس آنجا بود و يك جرعه ، تنها يك جرعه از جمنا مي نوشيد .
شب فبل كمي استيك ويليام بليك خورده بودم ، مثل كساني كه براي اولين بار سوار كشتي زمان مي شوند غرب زده شدم ، آخر ادبياتي كه بوي خرابات و خانقاه نمي دهد ادبياتي كه ما را توله تولستوي ميكند ، ادبياتي كه وسط اتوبان اومانيسم ما را ول مي كند تا زير هجده چرخ لوركا له و لورده شويم ، ادبياتي كه مولانا را به جزيره كريستف كلمب تبعيد مي كند ، ادبياتي كه منتقدانش همه طپانچه ژنرال كاستر مي بندند ، ادبياتي كه جوانان ما را به فلسفه هيچكاك و پوچ كاك مي رساند همان به درد عمه فرانسيس ببي مي خورد .
لامصب ! من هنوز به كشف الاسرار ميبدي نرسيده ام تو مي خواهي مرا از منظومه سبزواري پرتاب كني دنبال نخود سياه ستاره هالي نوبل !
من اهل نهضت تنباكو هستم ، ماري جوانا پيرم مي كند ، ترا به خدا دست از يقه آمان جان بكش ، آخر تو چطور خودت را طرفدار« گلن اوجا » جا ميزني ، والله به پير به پيغمبر ، هم « آمان جان » هم « گلن اوجا » بجاي آنكه لب باله درياچه قو ، چايكوفسكي بخورند و سونات مهتاب گوش بدهند ، سوار تنبور مي شدند و شبانه به احساسات شرقي ما شبيخون مي زدند ، اللهي انگشتت تا ابد لاي جرز جيمز جويس بماند !
برو فين كاشان دماغت را پاك كن ، محتشم اقلا از بنياد صفوي مخارج پيست زرورق اش را تامين نكرد ، فرق من و تو اينست: من نواده سلمان فارسي ام ، تو برادرخوانده سلمان رشدي !
ادبياتي كه مير پطروس ، حلاج آن باشد پنبه اش به نفع ماترياليسم ديالكتيك زده مي شود . برويد آلمان براي زخم اثني عشريتان به تجويزدكتر دورينگ ، نان برشته برشت بخوريد ، هي پوشه پوشكين زير بغل بگيريد و عليه ساموئل بكت به سازمان اوژن يونسكو شكايت بنويسيد ، اگر هم از وطن مادري سوسياليستي محروم شديد و احتياج به محلل حرفه اي مثل تروتسكي پيدا كرديد با يك كيلو پشم و پيلي پوپري برگرديد و از صبح تا شب نقدي بر ماركسيسم و نقبي به اومانيسم بزنيد .
خوشبختانه در مملكت ما هنوز كتاب كوپني نشده است وگر نه براي هر ديپلمه بيكاري به شرط آنكه لگد پراكني و محتاطانه افسار اربعه را به گردن استدلال ببندد رسيدن به قله هاي تفكر ، با يك طناب « توين بي » و دو شلينگ اشپنگلر ممكن است .
براي من شطح گفتن از آب نخوردن آسان تر است ، من يك شيخ روزبهان بغلي دارم كه هر وقت بخواهيد برايتان از آن فتوكپي مكاشفه مي گيرم ! بين احمد عزيزي و احمد غزالي فاصله چنداني نيست ، هر دو ما جمال پرستيم ، او استاد عين القضات بود و من شاگرد ذهن القضات ، او سوانح العشاق نوشته و من حوادث المعشوق ، او مريد شيخ جام بود و من مريد شيخ پياله ، او از نظاميه بغداد گريخت ، من به نظاميان بغداد حمله كردم .
شما خيال مي كنيد امام غزالي را بايد در صحراي ختن جستجو كرد ؟ من خودم در دارخوين امام احمد غزالي را ديدم كه پس از سماع خونين خمپاره ، بين سالكين مجروح ، شربت خاكشير صلواتي تقسيم مي كرد . الان عرفان ، مردمي شده است ؛ هيچ عارفي اكنون براي سكونت قلب خود غار خالي اجاره نمي كند . عارفان ، ديگر در جمعيت خلوت ميكنند . خود من اقلا دو ميليون آئينه در حساب پس انداز ملكوت دارم . ما برق نگاهمان را از سد جوع ميگيريم ، آمريكا آدم به ماه ميفرستد ما ، ماه به آدم مي فرستيم . مملكتي كه حافظ ادبياتش بيدل باشد ، مملكتي كه در هر ساعت انتظار قيامت دارد ، مملكتي كه پشتش به بهشت زهراست هرگز در كوچه بن بست نمي نشيند .
پايان
باقر رمزي باصر
شهسوار
پائيز1393