توی مترو نشسته بودم که حواسم رفت به دو مرد یکی مسن و دیگری میانسال که یکی از آن دو گفت : حتما پول خوبی به خانوادشون دادن که شهید شده .
و خندید اشاره های آن دو به بالای در خروجی مرا متوجه یک برگه تبلیغاتی کرد . متن داستان کوتاه روی آن اینچنین بود . ( البته من آن را کوتاه تر کردم)
فاطمه دفترش را باز کرد و شروع به خواندن کرد .
من می خواهم در آینده شهید شوم.
معلم لبخندی زد و گفت : موضوع انشاء این است که می خواهید در آینده چه کاره شوید . مثلا پدر خود تو شغلش چیست . فاطمه پاسخ داد : شهید است .
معلم بغض کرد و چیزی نگفت.
دوباره ذهنم متوجه صحبتهای این دو مرد شد که می گفتند وقتی بهشون پول دادن ، خونه دادن ، کار دادن ، شهید شدنم یه شغل میشه دیگه !!! و باز لبخند می زنند و یکی شروع می کند به خاطره گفتن از اینکه چگونه کسی سه ماه رفته جبهه و بعد از برگشتن ....
دو روز است با خود می جنگم که این نوشته را بنویسم یا نه . پدر من یک جانباز است اما شغلش جانبازی نیست . چیزی که از گفتن آن شرم دارم نه به خاطر رشادتش بلکه به خاطر اینکه عده ای نان و پستشان در این شعارهاست . آنچه خود پدرم می گوید این است که یکی بوده است مثل بقیه ، حتی شجاع هم نبوده ، یک مهندس طراح پلهای معلق که از دانشش در جنوب برای جنگ بهره می برده . هیچ چیز نسیب خانواده ما نشد از سالهایی که پدرم نبود . حتی یک سر سوزن . من به آنچه که دانشگاه برای این نوع دانشجویان اختصاص می دهد معترضم و استفاده نکردم چون این روش تکریم اشتباه است .بعد از جنگ نیز پدرم مانند خیلی ها که بهره ای از جنگ نبردند به شغلش در همان کارخانه ای که بود بازگشت بدون ارتقا و .... برای همه نویسندگانی می گویم که نمی دانند چه بنویسند . برادر ، خواهر ، اگر بلد نیستی درباره جنگ بنویسی لااقل دل مادران و پدرانی را آزار نده که گمنامند . جنگ برای من هم گنگ است و لمس دقیقی از آن ندارم . در واقع یک لمس کودکانه است . از جنگ تنها وقتی را یادم هست که عباس رییسی هم محلمان مفقود شد . گریه های مادرش در آغوش مادرم و من که با خواهرش بازی می کردم . وقتی برادر بزرگترش حمید شهید شد .حمیدی که به من شکلات می داد ، فوتبال بازی می کرد و مانند همه شاد بود . مثل من و شما . نه نورانی بود و ... اما درس را ول کرد و به جبهه رفت . وقتی عباس که اسیر بود بعد از هشت سال برگشت دیگر هیچوقت آن پسر شاد نشد و همیشه در گوشه ای می نشست و ساکت بود . وقتی مادرم می گفت بابا فلان تاریخ می آید و من شب بیدار می ماندم تا بابایم بیاید . استرس کودکی که اگر بابا نیاید مادر من هم مثل مادر حمید و عباس گریه می کند ؟ لباس سیاه می پوشد ؟ پس بابا چه می شود ؟ یعنی برای ما نیز حجله می زنند؟ مثل همانهایی که هر چند وقت در محلملن می زنند . من هم مثل آرش به حجله پدرم خیره می شوم و گریه می کنم و در همان ترسها می خوابیدم و صبح می دیدم که در آغوش پدرم هستم و او خسته در کنار من دراز کشیده است . فکرهای کودکانه ای که دوست ندارم در اینجا بیان کنم . می دانم خیلی ها مانند پدر من هستند نه کارتی از جنگ به آنها رسید ، نه کاری ، نه خانه ای و نه پولی . برای من این مهم است که انسانهایی عادی برای کشور خود به جنگ رفتند و برخی از آنها را می شناسم . انسانهایی که از جنگ متنفرند مانند پدر من که هیچگاه فیلم جنگی هم نمی بیند . هیچگاه برنامه خاطرات جنگ را تماشا نمی کند. برای ما که شغل نشد اما اگر برای شما شده و صدای تیر و تفنگ برای شما خوش می آید چون هرگز صدای آن را از نزدیک نشنیده اید مراعات کنید و اصلا چیزی ننویسید . مردمی که عابر این کوچه ها و خیابانها هستند بی تقصیرند که شما در بطن داستانها و شعرها این را تداعی می کنید. وقتی لمس نکرده باشید جنگ را ، برای شما می شود یک فیلم کذایی و کمدی ، یک داستان که خود هم نمی دانید چه می گویید . چون آوای دهل شنیدن از دور خوش است .