یادعکس رو دیوار که افتاد
بغض گلویش را فشرد
یاد ((سهراب))افتاده بود
یادش بخیر!
اهی کشید -وروی دو زانو نشست.
با پشت دست اشکشاشو پاک کرد
....ما هیچی نگفتیم
ننه حیدر یک استکان چای براش ریخت
و من و نگار --کنج اتاق
به سماور قدیمی چسب خورده که هی قل قل-
می کرد زل زده بودیم و می خندیدیم!
خورشید -زور اخرشو داشت می زد
کم کم داشت غروب می شد
چادر نماز ننه حیدر تو ی حیاط زیر درخت نارنج
پهن شده بود
و ۲ تا مورجه روبروی هم داشتند
با هم اختلاط می کردند
نگار گفت:عمو نگفتی چیه عمو سهراب
به گریه ات انداخت؟؟؟؟؟؟؟!!!!ها
ننه حیدر چپ چپ نگاهی بمن کردو با انگشت
اشاره ای که رو لبش گذاشته بود گفت: هیس!!
---همینطور که چای و سر می کشید
گفت:از بچگی با هم بزرگ شدیم
عین ۲ تا برادر (شایدم بیشتر)
....دوباره اشکش در اومد
و تعریف کرد..................
فقط یادمه که ننه حیدر
چادرشو رو سرش کشیده بود
و داشت اروم اروم گریه می کرد
.............................بعدها فهمیدم که
عمو سهراب پسر خونده ی ننه حیدر بود.