پرده را کنار می زنم یکدفعه صدای بال بال زدن دوپرنده ی زیبا توجهم را به خود جلب می کند.
پنجره را باز می کنم وای اینجا چه خبره اول سالی چندتا مهمون ناخونده برام آومده
بود که توی دریچه کولر روبروی پنجره برای خودشان لانه ساخته بودن ذوق کردم
خدایا اینا دیگه از کجا اومدن ؟
بیچاره هارو ترسوندم فرار کردند دلم براشون سوخت ناخواسته خلوتشون روبه هم
ریخته بودم کاش برگردن پرده رو می اندازم تا دوباره برگردن پسر شیطونم به طرفم
دوید فوری بغلش کردم تا بویی نبره وگرنه با شیطونیاش دمار از روزگار بیچا ره ها در
می آورد چند تا جوجه ودو تا خرگوش کشته بود ازبس که اذیتشون می کرد بچه بود
دیگه نمی فهمید.
فردا دوباره بهشون سر زدم خدایا چندتا تخم کوچک ورنگی گذاشته بودندمثل بچه
ها کیف می کردم حالا دیگه وظیفه ام سنگین تر شده بود باید بیشتر مواظبشان
می بودم دیگه اصلن پرده اون قسمتو نمی کشیدم فقط گاهی یواشکی طوری که
سرو صدانشه گوشه ی پرده رو کنار می زدم وتا می دیدم خانم وآقا نیستندو یه کم
دونه براشون می ریختم گوشه ی لونه شون
چقدر همسایه های جدیدم رو دوست داشتم زیبا وبی آزار بودند
.
هواداشت کم کم گرم می شد خردادماه بود وگرما اذیت می کرد شوهرم میگفت
باید کولر رو را بندازم ومن وحشت کردم که لونه اونارو به هم بزنه فورا موضوع
روباهاش در میون گذاشتم وازش قول گرفتم که تا وقتی که جوجه ها از تخم
وانشدند کاری به کولر نداشته باشه واونم قبول کرد
. خرداد داشت تمام می شد گرما کلافه کننده بود بچه ها هی اعتراض می کردن
که چرا کولر رو روشن نمی کنیدمردیم از گرما
با همون پنکه سقفی سر می کردن واجازه نمی دادم کسی پرده روبزنه کنار.مدام
نگهبانی میدادم که پسرم نفهمه جوجه ها هم که بی خیال انگار نمی خواستند
بیان بیرون.
انتظارسخت بود ولی من لذت می بردم که باونا سرگمم
اون شب توی حال کنارپنجره ها که دوتاشون باز بود رختخواب ها رو انداختم که بچه
ها زیاد گرما نخورند. دم دمای صبح که هوا یه کم روشن شده بود صدایی از خواب
بیدارم کرد وقتی چشمام رو باز کردم پشت پرده ی سفید رنگ پنجره سایه ی یک
گربه ی بزرگ وچاق وچله رو دیدم فورا از جام پریدم .داد زدم ودویدم طرف پنجره ویه
مشت محکم به شیشه زدم ولی گربه سمجی بود دست وپام روگم کرده بود پنجره
رو باز کردم ویک کفش کوفتم توی سرش تا بلاخره فرار کرد دلم از جا کنده شد پرنده
ها توی لونه اش نبودندکلی پر اونجا ریخته بود لونه از هم پاشیده شده بودباخودم
گفتم نکنه اونا را خورده ؟! رفتم بیرون زیر کولررو نگاه کردم تخمای کوچیک یار کریم
روی زمین افتاده بودوشکسته بود جوجه ها غرق خون داشتن جون می دادن ومن
هیچ کاری نمی تونستم بکنم فقط با صدای بلند زدم زیر گریه وچندتا فش آبدار نثار
گربه ی سیاه بدجنس کردم از صرو صدای من شوهرم بیدارشده بودو پشت سرم
ایستاده بود. با خونسردی گفت ولشون کن مردن دیگه چه میشه کرد اصلن شاید
خواست خدا بود اگه این گربه این کار رو نمی کردتوامسال همه ی مارو از گرما می
کشتی به خاطر این جوجه ها یالا پاشوجمعشون کن که باید امروز کولر رو راه بندازم
جوجه های خودمون دارن تلف می شن.ومن همچنان گریه می کردم واز اینکه اون
قدر بچه های خودمو اذیت کردم و حاصل اون همه زحمتم توی یک چشم به هم زدن
برباد رفته بود حسابی عصبانی بودمودلم می خواست داد بزنم...............