با درود و عرض ادب جناب بهزاد ساوانای عزیز
پست شما باعنوان " از دست این بنیاد شهید" بنده را بر آن داشت که این پست را بگذارم !
این مطلبی که شما گذاشته اید از چند بُعد قابل بررسی است ، به نظر بنده این مطلب واقعی نیست و یک داستانک کوتاه است مثل تمام داستان ها و رمان هایی که واقعی نیستند و حاصل فکر و اندیشه نویسنده است .
دوست خوبم موضوع در واقعیت امر این گونه نیست که شما گفته اید که منظورتان این است که تمام خانواده شهدا و جانبازان و آزادگان از رانت بخصوصی استفاده می کنند که واقعیت ندارد !
اگر درصد اندکی از فرزندان شاهد به دانشگاه ها راه پیدا می کنند ، برابر ضوابط و قوانین خاص خودش است و یا هر فرزند شاهدی که هرکجا قصد استخدام داشته باشد می تواند براحتی هر کجا خواست استخدام شود ، خیر دوست عزیز این گونه نیست ، بروید و تحقیق کنید .
دوسال از جنگ گذشته بود که شما تازه متولد شدید ، و 5 یا 6 ساله بوده اید که جنگ خاتمه یافت .
ولی درهمان زمان جنگ حتمأ پدرتان بخاطر دارند که به خاطر شرایط جنگی ، به دست همین مردم کوپن داده بودند و ارزاق خود را با هزار مشگل فراهم می کردند و همین خانواده شهدا که شما می گویید ، در حالی که فرزندان و شوهران شان در جهبه عزیزترین داشته های خود ، یعنی جان شان را برای این آب و خاک و باورهای همین مردم کوچه و بازار می دادند اینان ، هم نگران مایحتاج شان بودند و از طرفی نگران جان عزیزان شان در خط مقدم جبهه جنگ !
به عقیده شما چه کسی باید می رفت و از این آب و خاک و ناموس مردم در مقابل دشمن خارجی بعثی تازی زبان حفاظت می کرد؟
بیاییم کمی هم انصاف داشته باشیم .
به نظر شما فرزندان و همسران اینان که سرپرست ونان آور خانواده را از دست داده بودند بایستی در فقر و نکبت زندگی را می گذرانیدند ؟ مگر اینان شهروند ایرانی نبودند که نیاز به تحصیل و شغل داشته باشند ! در حالی که عده ای کک شان هم نمی گزید و چون ثروت داشتند در ناز و نعمت زندگی می کردند وکوچکترین نقشی هم در جنگ نداشتند !
جوان خوب شاعر ، شما حق تان است که شرافتمندانه در این مملکت زندگی کنید و شغل هم داشته باشید و زندگی مستقل تشکیل دهید و باز هم حق تان است که حرف دل تان را بزنید و احساس تان را بیان کنید ولی بیاییم بی انصاف نباشیم .
به هرحال شما اگر حرف دل تان را می خواستید بزنید ، که حق شماست ، به گونه ای دیگر عمل می کردید و به بازماندگان عزیزانی که از جان شان مایه گذاشتند تا دیگر هیچ دشمن خارجی جرئت نکند چشم طمع به آب و خاک این مملکت بدوزد ، این گونه بی انصافی نمی کردید .
شما فکر می کنید چون بنده از نزدیک دست در آن آتش داشتم و دارم در مقام دفاع بر آمده ام ! خیر این گونه نیست .
بگذارید گوشه کوچکی از واقعیتی را برای تان بگویم که نه تخیل است و نه داستان و این را می گویم بخاطر این که چند روز دیگر سالروز بازگشت آزادگان عزیز به کشورمان است . از یک شهید و یا جانباز نمی گویم که فکر کنید بنده حساس شده ام روی خانواده شهدا .
معصومه آباد ، بیست و سه روز بعد از شروع جنگ ، وقتی فقط نوزده سال اش بود در جاده ی ماهشهر- آبادان ، اسیر شد به همراه سه زن دیگر به نام های فاطمه ناهیدی ، شمسی بهرامی و حلیمه آزموده ، نزدیک چهل ماه را در زندان های استخبارات و الرشید بغداد و اردوگاه موصل گذراند و در زمستان 62 آزاد شد .
این دختر 19 ساله نه نظامی بود که بر حکم وظیفه در جنگ حضور یابد و نه داوطلبانه به جهبه رفته بود ، او تنها یکی از مردم عادی بود که قربانی جنگ شد و به کمین سربازان عراقی گرفتار آمد ، حالا به نظر شما حق او نیست که به دانشگاه برود و شغل داشته باشد ؟ به نظر بنده اینان هم از اسطوره های زمان جنگ هستند ! او خاطرات اش را با نام " زمزمه ی دیوارها" نوشته که بنده فقط چند سطری از آن را این جا می گذارم :
"........... چند روزی که گذشت ، زندانی جدیدی جایگزین همسایه ی عرب زبان مان شد . از روی توقف چرخ غذا معلوم بود که زندانی انفرادی است . هر چه فریاد می زد – طیب ، طیب ...زندان بان توجهی نمی کرد . فهمیدیم یک اسیر جنگی ایرانی و مجروح است . ضربه زدن را شروع کردیم . در اولین ضربه کاملأ مسلط پاسخ داد " س ...ل...ا...م " . نیاز به توجیه ضربات نبود ، بلافاصله پرسید: شما کی هستید ؟ ما هم از روی احتیاط پرسیدیم : شما کی هستید؟
- من خلبان هواپیمای فانتوم ، محمدرضا لبیبی هستم .
- کی اسیر شدید ؟
- چند روز است ...شما کی هستید ؟
- ما چهار دختر ایرانی هستیم .
چند ضربه محکم به دیوار کوبیده شد ، محکم تر از ضربه های مشت و لگدی که همسایه ی عرب زبان مان بر دیوار می زد .یک لحظه فکر کردیم که نگهبان متوجه شده . از دیوار فاصله گرفتیم ووقتی مطمئن شدیم خبری نیست پرسیدیم :
- صدای چی بود ؟
- صدای کوبیدن سرم به دیوار .
- نگران نباشید ما در امان خداییم .
- اسارت شما یعنی دشمن ما غیرت و شرف ندارد .
- هنوز جنگ ادامه دارد؟
- مگر شما کی اسیر شدید ؟
- مهر 1359
- جنگ ادامه دارد . من در ماموریت بمباران هوایی اسیر شدم .
- ماموریت شما چی بود ؟
- بمباران پالایشگاه خانقین که با موفقیت انجام شد .
- ............................................................ "
بله جناب ساوانا ، این بانو در زمره زنانی ست که به قول این جمله زیبا " زن با یک دست اش گهواره را تکان می دهد و با دست دیگرش دنیا را "
به هر صورت عذر می خواهم ، ولی لازم بود این پست را بگذارم ، نه تنها برای شما بلکه برای تمام عزیزان دیگری که این گونه یک جانبه می اندیشند !
پایدار باشید و شاد و سلامت .