کاش بدانم نقطه کدامین قصه بودم ، که رفتنت از من آغاز شد.
به حرمت کدامین آیه، این چنین تنهایی ام را رقم زدی؟
کاش بدانی وقتی وجودم را حسرت های طولانی پر می کند، دیگر چه فرقی برایم دارد که دیوان حافظ را بخوانم یا نبرد لینگراد را ؟
وقتی با خنده ای مخملی، پادشاهی ات را به رخم می کشی، بدان که سقوط دلم را رقم زده ای و حس تلخی را در من به فریاد می کشانی. حسی تلخ تر از حس دختری باکره از مادر شدن ناگهانی خود !
وقتی نگاه سرد است و آغوش گرم، مرا در بین این همه تضاد و تناقض احساس ، به ویرانی می کشانی، و نمی دانی که عمری را باید بسوزم.
وقتی که بکارت تنهایی ام را سردی نبودنت ، بی رحمانه میدرد، آخ که چه دردناک است این غوطه ور بودن در فرهنگ پوست عوض کردن با رنگی کردن اندیشه ها.
دلم می سوزد از شرمی که بی صدا در آغوش هوسی عریان ، جان می بازد و بوی تعفنش، تا عرش آسمان هفتم ، بالا می رود.
تو، حق نداری عاشقانه هایم را که از دوریت نوشته ام ، برای او بخوانی.
آهسته از کنارم بگذر ، دیگر عرق خواستنت، سرد شده .
پرده دوم :
خوب من !
کاش بدانی که قصه بودنت زیباست و همیشه در لحظاتم، تکراری شوی.
کاش بدانی وقتی یادت می آید و نمی رود، چه غوغایی در دلم برپاست.
کاش بدانی که وقتی به نگاهت محتاجم می شوم، باید بیایی و مرا حاجت روا کنی.
و ..........
کاش بدانی وقتی من برای رسیدن به تو، تمام قد ایستاده ام ، برای آمدنم، نباید نشسته دعا کنی !