بي ريا در آسمانها در خدا شناور بودم
كه فرشته اي صدايم زد و گفت:آن گوي سبز-آبي را مي بيني؟
گفتم: كدام گوي؟
جايي در كناره هاي كهكشان راه شيري نشانم داد و گفت: همان گوي سبز-آبي كوچك... اسمش زمين است.
گفتم : خُب!... چه كار كنم؟
گفت: امروز 25 ارديبهشت است و تو بايد به آنجا هجرت كني!
گفتم: شوخي مي كني؟
دستي به محاسن شش هزار ساله اش كشيد و در حالي كه با احتياط، اطرافش را ورانداز مي كرد، دانه اي از دانه هاي تسبيح زيبايش جابجا كرد و گفت: سبحان الله... فرشته ها كه شوخي نمي كنند.
وقتي ديدم قضيه جدي است با اضطراب پرسيدم: مگر خطايي از من سر زده؟
با مهرباني دستي به سرم كشيد و گفت: از تو كه نه... ولي... آدم... حوّا... ابليس... ميوه...
با بي حوصلگي گفتم: من كه چيزي نفهميدم... واضح تر حرف بزن!
دوباره دانه اي از تسبيحش جابجا كرد و گفت: سبحان الله... بيش از اين نمي توانم...
فكر دور شدن از خدا، موج اندوهي در وجودم انداخت، طوري كه نتوانستم جلوي ريختن اشكهايم را بگيرم.
فرشته با ديدن اشكهايم، سر بر سجده گذاشت و در همان حال، تند تند دانه هاي اشكم را به تسبيحش اضافه مي كرد...
بارش اشكهايم كه پايان يافت فرشته با شادماني سر از سجده برداشت و شروع به دلداري دادنم كرد:
آنجا زياد هم بد نيست... ميوه هاي زميني دارد... پرنده هاي زميني... حوري هاي زميني... غذاهاي زميني... راستي! يك غذا دارد به اسم كباب... مي گويند محشر است... حتي بعضي از انسانها كه مأموريتشان در زمين تمام شده، آنقدر شيفته ي كبابند كه مدام به اين در و آن در مي زنند دوباره برگردند زمين... فقط به خاطر كباب!... باورت مي شود؟
نگاهي به فرشته انداختم و گفتم: بازار گرمي بس است... اذا اراد شيءً يقول له كن فيكون.
*****
امروز 25 ارديبهشت است و از سفر من به زمين، درست چهل و يك سال مي گذرد. گوشم پر است از وعده ي ميوه هاي بهشتي... پرنده هاي بهشتي... حوري هاي بهشتي... غذاهاي بهشتي... ولي راستش را بخواهيد فرشته راست مي گفت: كباب غذاي خيلي خوشمزه ايست... به قول فرشته: محشر است!... بگذار ببينم!... از يارانه ي سه روز پيش، هنوز چند هزار تومني مانده... بي خيال! قبض برق را فعلا نمي دهم...
- صبا!... دخترم!... اين شماره ي كبابي چشم بينُ كجا گذاشتي؟
با لبخند اشک ریختم
تبعید شدیم و گناه اجدادمان را به دوش کشیدیم
دنیا را جهنم کردیم
انسانیت را فروختیم
زیبا بود استاد