سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 27 آبان 1403
    16 جمادى الأولى 1446
      Sunday 17 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲۷ آبان

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        يك خاطره ي تلخ، يك قصه ي شرم آور!
        ارسال شده توسط

        م فریاد(محمدرضا زارع)

        در تاریخ : پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۲ ۲۳:۱۱
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۴۲ | نظرات : ۱۵

         يك شب سرد پائيزي وقتي به خانه آمدم غم در چشمهاي صبا(1) و مادرش موج مي زد. وقتي علت را پرسيدم همسرم آهي كشيد و سفره ي دلش را باز كرد:
        امروز من و صبا رفته بوديم نون بخريم. توي صف يه پسربچه ي ده دوازده ساله ي افغاني هم ايستاده بود.وقتي نوبتش شد و مي خواست نوناشو جمع كنه، يه دفعه يه مرد(!) چهل چهل و پنج ساله، با دستش محكم به سينه ي پسره زد و گفت:برو گم شو ته صف!
        پسر بيچاره يكي دو متر اونطرف تر روي زمين افتاد، و مرد فاتحانه نونارو جمع كرد و رفت...
        پسره با اينكه چشماش پر اشك شده بود گريه نكرد، فقط همينحوري كه از زمين بلند مي شد تا بره اول صف وايسه زير لب گفت: به خدا من توي صف بودم... به خدا نوبت من بود...
        اما بقيه ي مردا(!) هم واسه اين كه نشون بدن توي مردونگي و وطن پرستي از اون مرد اولي چيزي كم ندارن، با فحش و ناسزا و هل دادن، پسره رو مجبور كردن بره ته صف...تا پسره خواست چيزي بگه مرد(!) نونوا هم وارد ميدون شد و چند تا فحش زشت نثار پسره كرد و گفت: برو گم شو ته صف! اگه صدات در بياد بهت نون نميدم...
        پسر بيچاره رفت ته صف و به ديوار تكيه داد... نگاش كرد ديدم مث مجسمه به زمين خيره شده، عضلات صورتش نشون ميداد كه بغض دردناكي گلوشو گرفته. همينجوري كه نگاش مي كردم ديدم يه قطره اشك از روي گونه ش غلطيد و به زمين افتاد... دلم آتيش گرفت...
        بغض گلوي همسرم رو گرفته بود، گلوي من و صبا را هم... غم بزرگي بر دلهايمان سنگيني مي كرد... من پيشقدم شدم و ساعتي با هم گريستيم...
         
        (هر كس بدين سراي درآيد نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد. زيرا آنكس كه نزد خدايتعالي به جان ارزد به نان ارزد.)  ابوالحسن خرقاني عارف بزرگ 4و5هجري
        --------------------------------------------------------------------
        1) دخترم
         
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۳۴۳۵ در تاریخ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۲ ۲۳:۱۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        يکشنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۷ ۲۲:۱۳
        خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2