سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 4 دی 1403
  • ميلاد حضرت عيسي مسيح عليه السلام
24 جمادى الثانية 1446
    Tuesday 24 Dec 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      سه شنبه ۴ دی

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      فصلهاي يك زندگي فصل پنجم(مقدمات مراسم ازدواج) قسمت دوم
      ارسال شده توسط

      ژيلا شجاعي (يلدا)

      در تاریخ : چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۲ ۰۲:۰۳
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۳۲ | نظرات : ۰

      فصلهاي يك زندگي
      نويسنده: ژيلا شجاعي
      فصل پنجم (مقدمات مراسم ازدواج ) قسمت دوم
      منزل جديد ستاره خالي شد و خانم فراصتي با هزار منت  موافقت كرد كه  ديوارهاي حال و پذيرايي به رنگ كرم نقاشي شه. ستاره خيلي عصبي بود. هر كاري كه مي خواست انجام بده با مخالفت هاي مادر بابك روبرو مي شد . ستاره دلش مي خواست اتاق خواب رنگ صورتي شه و پذيرايي هم رنگ طوسي كمرنگ  و به بابك هم سفارش كرده بود كه حتما اين رنگي شه. اما عليرغم ميل ستاره  حال و پذيرايي به رنگ كرم رنگ شد . چون خانم فراصتي معقتد بود كه اصرافه و دوباره كاري مي شه و بايد پول دو تا رنگ رو بدن . تازه صاحبخونه مي خواست پول بده از جيب خانم فراصتي نمي رفت. اما چون تو همه كارا خودش رو جلو مي انداخت پيشنهاد ستاره رو قبول نكرد. بعد از اتمام رنگ كليد خونه تحويل خانم فراصتي شد. مادر ستاره  از آماده  شدن منزل جديد ستاره نفس راحتي كشيده  و گفت: واي ستاره خدا رو شكر حالا دستم باز شد حالا وقتشه كه بريم خونت رو بچينيم. بعد زنگ زد به نگين زن داداشش . نگين زن بي ريا و خوش رويي بود و عليرغم اينكه بعد از عقد  متوجه شد كه ستاره داره ازدواج مي كنه. در جواب مادر ستاره كه ازش دعوت كرده بود براي چيدن جهيزيه منزل ستاره، گفت: بله با كمال ميل در خدمتم چه روزي خوبه؟ مادر گفت: از امروز بعدازظهر بايد بريم اساس ها رو بچينيم. ستاره  براي خريد سرويس تخت و كمد و مبلمان به بابك زنگ زد و گفت بابك كليد خونه رو از مادرت بگير بايد بريم اساس بچنيم. يك ربع بعد خانم فراصتي زنگ زد و گفت: خانم كليد براي چي مي خواهين . مادر ستاره گفت: بايد بريم اساس بچينيم. خانم فراصتي گفت: حالا زوده . مادر ستاره گفت: حاج خانم بخدا جا نداريم اساساي ستاره همه جاي خونه رو گرفته . خانم فراصتي بعد از كلي اين پا و اون پا كردن بالاخره راضي شد كليد رو به بابك بده كه براي ستاره بياره. ساعت نزديك شش بعدازظهر بود كه بابك كليد رو آورد و به مادر ستاره داد و ستاره و بابك هم براي خريد مبلمان و بقيه وسايل راهي بازار شدن. وقتي ستاره  و بابك برگشتن ساعت نزديك هفت بود. بابك بعد از خوردن يه چايي خداحافظي كرد . مادر گفت قراره بريم خونتون رو بچينيم شما نمي ياين آقا بابك. بابك گفت: والا جايي كار دارم بعدم خدمت مي رسم.  وقتي بابك رفت. مادر از ستاره پرسيد چي شد ؟ چيزي پسند كردين؟؟ ستاره گفت آره ديگه. خريديم ديگه. آدرس داديم ساعت هشت مي رسه .
      ساعت هفت شب بود كه دايي سعيد به همراه نگين و بچه ها به خونه ستاره اومدن. نگين به محض ورود شلوغ پلوغ كرد و گفت: سلام سلام  به همگي خوب كجا بايد بريم؟؟؟؟ مادر گفت: گلم نگين جان خوش اومدي بيا حالا تو يه چايي بخور دختر جون!!! نگين گفت : نه ديگه بريم دير مي شه؟؟ ستاره اومد جلو و نگين و ماچ كرد و گفت: بخدا نگين فرشته اي مرسي كه اومدي؟ نگين اخمي كرد و گفت: برو برو ستاره اگه تو ما رو قابل مي دونستي زودتر از اينا خبرمون مي كردي؟ ستاره خيلي دستپاچه گفت: بخدا يه دفعه اي شد ناراحت نشو ديگه بعد لپ نگين رو كشيد و بغلش كرد و گفت: نگين جون تو رو خدا خودت مي دوني كه جز تو كسي رو ندارم. نگين دختر خوزستاني خونگرمي بود و هرگز كينه اي به دل نمي گرفت. اون هم خودش خيلي شلوغ و شيطون و بزله گو بود هم دو تا دختر وروجك و شيطون شش ساله و ده ساله داشت كه آروم و قرار نداشتن. نگين با خنده  گفت: برو ديوونه شوخي كردم. بعد بلند گفت: بريم دير مي شه. بعد زد پشت كمر ستاره و گفت: واي دختر خواهشن انقدر صغري كبرا نچين . ستاره پريد و نگين رو بوسيد و گفت: يكي يكدونه اي بخدا. نگين بلند گفت: ربان، موبان گرفتين وسايل تزئين جهيزيه چي؟ مادر كه مشغول آوردن چايي از آشپزخونه بود.  بلند گفت: نگين جان فقط ربان كم داريم كه سر راه بايد بخريم. نگين بلند گفت: سعيد جون زحمتش با تو. بعد بلند به بچه هاش گفت: بياين سريع برين بيرون بعد بلند گفت: كفشاتون رو چرا در آوردين!!!مادر ستاره گفت:  نگين جان بزار بچه ها يه چيزي بخوردن بعد راه مي افتيم. نگين گفت: آخه خوب. و بعد از كمي فكر كردن گفت: باشه پس بجنبين زود شب مي شه ها.
      بعد از خوردن چاي و شيريني همگي راه افتادن و با ماشين سعيد به خونه ستاره رسيدن . وقتي به منزل جديد رسيدن . كليد  رو كه انداختن و در باز  كردن بوي رنگ همه جا پيچيده بود. نگين گفت: واي چه بوي رنگي مي ياد. بعد بلند گفت: سعيد جان زود درارو باز كن بزار بو بره. ستاره وارد شد و گفت: اَه چه آشغال دوني رو اجاره كردن!!! نگين گفت: واي ستاره نگو خيلي نُقلي و بامزه است . بعد اين طرف و اون طرف رو نگاه كرد و گفت: ديوونه خونه به اين جمع و جوري ديگه چي مي خواي. ستاره  گفت: راست مي گي نگين جون؟؟؟!!!! نگين گفت: آره بابا چرا بد باشه بسيار عالي و شيك و نُقلي يه. ستاره گفت: تو رو قرآن ببين چه رنگي زدن خونه تاريك شده. نگين گفت: نه رنگش هم خوبه يه دست شده خيلي ماهه. ستاره كمي آروم گرفت و گفت: نگين راست مي گي يا براي دلخوشي من مي گي. نگين گفت: آره چرا بايد دروغ بگم بعد ادامه داد چرا انقد ناراضي هستي؟؟ ستاره گفت: آخه هيچي به سليقه خودمون نبوده . حتي رنگ خونه. نگين ستاره رو دلداري داد و گفت: خوب باشه به درك مهم اينه كه شما زندگي خوبي داشته باشين با هم خوش باشين رنگ چه اثري داره. ستاره گفت: رنگ تو روحيه آدما تأثير نداره نگين جون؟ نگين گفت: خوب چرا اما رنگ كرمي كه بد نيست . خيلي هم جالبه همه خونه ها رو اين رنگي مي كنن ديگه؟!!!! ستاره كمي آروم شد و گفت: راستي مامان جون پس كي اساسا مي رسه؟ مامان گفت: فكر كنم يه ساعت ديگه كاميون برسه؟ نگين گفت: خوب خونه كه مثل دسته گله فقط فرش مرشا رو بيارن و بچينيم ببين چي مي شه. بعد ادامه داد خونه با اساس يه چيز ديگه است. مادر ستاره گفت: فرش و يخچال و تلويزيون پيشه بابك ايناست . نگين گفت: چطور؟؟؟ ستاره گفت : آخه سه تيكه اساس رو بايد اونا بيارن. نگين گفت : اِه خوب پس!!! خوبه پس به عقلتون رسيد حداقل اين كار رو بكنين. مادر ستاره گفت: نگين جون بد كه نشد؟؟؟ نگين گفت: نه چرا بد شه خيلي هم خوبه اصلا اين روزا رسمه.ستاره و مادرش با بودن نگين مهربون و خوش قلب كه از همه چيز به يه نحوي تعريف و تمجيد مي كرد خوشحال و راضي بودن.  
      ساعت نزديك هشت و نيم شب بود كه اساساي ستاره رسيد . نگين كه صداي كاميون رو شنيده بود از پنجره نگاه كرد و بلند داد زد خوب اساسا هم رسيد . سه تا كارگر  بعد از چند بار بالا و پايين رفتن از پله ها بالاخره اساساي ستاره رو بالا آوردن. نگين مرتب به كارگرا مي گفت كه چه كار كنن و كارگرا هم به دستور نگين اساس ها رو داخل اتاق و حال و آشپزخونه مي بردن . (نه اين يكي بره اتاق خواب . اين رو بزارين تو آشپزخونه) خلاصه وسايل همه از كاميون خالي شد. ستاره به ساعتش نگاه كرد و بلند گفت: پس چرا مبلمان رو نياوردن؟؟؟ بعد از پنجره نگاه كرد و رو به نگين كرد و گفت: قرار بود ساعت هشت برسه؟؟؟؟ مادر گفت مي خواي يه زنگ بزن ؟؟ نگين گفت عجله نكنين تا ما اساسها رو بچينيم مي يارن. بعدش ادامه داد تازه الان هم كه جا نيست كجا مي خواين بچينين.بزارين به موقع مي رسه. مادر گفت: آره ستاره جان الان اساس بياد كجا مي خواهيم بزاريم . ستاره يه هو با دين اون همه اساس تلنبار شده تو پذيرايي و اتاق غمش گرفت و گفت: واي كي اين همه اساس رو مي خواد بچينه. نگين گفت نگران نباش من  و سعيد كه نمرديم. ستاره نگاهي به نگين كرد و گفت: نگين جان چقدر تو خونسردي كي اين همه اساس رو بايد بچينه. نگين گفت: بابا جان يه دور از جوني چيزي ناسلامتي من و سعيد مي خواهيم برات بميريم. ستاره گفت: بخدا اصلا حواسم نبود چي گفتي بعد نگين رو بوسيد و گفت: قربون دايي خوب و زن دايي مهربونم برم. نگين گفت: دختر جان چرا انقدر مضطربي بابا جان تو فقط تماشا كن. دست به چيزي نزن. من خودم همه چيزي رو برات راست و ريست مي كنم.
      نيم ساعت گذشت زنگ خونه به صدا در اومد ستاره از آيفون گفت: بله بفرمائيد. بعد بلند گفت: مامان مبلمان رو آوردن. نگين كنجكاو شد و از پنجره نگاه كرد و بلند گفت: واي چه شيكه؟؟؟ ستاره گفت: راست مي گي نگين؟ نگين گفت آره خيلي ماهه مباركه. مبلمان ستاره كرم رنگ بود و دورش با نوارهاي  قهوه اي رنگ تزئين شده بود. همين طور كه مبلمان رو بالا مي آوردن بابك دم در پيداش شد. بابك هم با يك وانت دم در بود و داخل اون يه يخچال فريزر بزرگ و يه تلويزيون 20 اينچ و دو تا فرش شش متري سرمه اي رنگ با نقش و نگارهاي قرمز و آبي بود .
      بعد از انداختن دو تا فرش شش متري ماشيني كه بابك آورده بود نگين گفت: اي كاش فرش هم رنگ مبلمان و پرده بود . ستاره گفت: خيلي ضايع است نه؟؟؟ نگين گفت: نه اما خوب شما بايد مي ديديد كه فرش چه رنگيه بعد مبلمان انتخاب مي كردين . بعدش ادامه داد البته مهم نيست سخت نگرين . مهم دلخوشيه. روي اين فرش آدم نون پنير بخوره دلش خوش باشه. ستاره كه كمي تو ذوقش خورده بود گفت: مامان اشتباه كرديم كه به اينا گفتيم فرش رو اينا بيارن . كاش خودم با مبلمانم ست مي كردم. نگين بلند گفت: اي بابا ستاره من غلط كردم تو چرا زود نااميد مي شي. ولش كن بيا سر اين تلويزيون رو بگير بزاريم فعلا تو اتاق من  اينجا رو يه جارو برقي بزنم . بابك زود پريد و سر تلويزيون رو گرفت نگين به سعيد كه مشغول چايي خوردن  كنار اوپن آشپزخونه بود گفت: سعيد بيا به آقا بابك كمك كن خوردن بسه شكمو. سعيد گفت: آخ سوختم باشه نگين جان. نگين گفت: زود بيا. ما اومديم كمك كنيم براي خوردن نيومديم كه.
      چيده شدن مبلمان ابهت خاصي به خونه داد.  نگين با ترفند خاصي تخت خواب و ميز توالت و پا تختي ها رو تو اون اتاق شش متري طوري جا داد. مادر ستاره كه فكر مي كرد همش تو اتاق جا نمي شه با تعجب گفت: واي نگين جان همش جا شد. نگين گفت: بلي خير !!!! چرا جا نشه حاج خانم مگه دست خودشه. ست تخت خواب  دو نفره كرم قهوه اي  ستاره با اون تاج زيبا اتاق خواب ستاره رو بسيار شكيل كرده بود.  نگين رفت گوشه اتاق و بلند گفت: ستاره جون ببين چقدر غصه مي خوردي ديدي سه سوته همه چي رديف شد. ستاره از نگين تشكر كرد و اون رو بغل كرد و گفت: اما تو نبودي نمي شد نگين جون. نگين با خنده گفت: قدر نمي دوني كه. ستاره گفت: مرسي نگين مهربون.
      ديگه ساعت از ده شب گذشته بود  همه خسته شده بودند نگين گفت: ستاره جون يه چايي تو دست و بالت هست واسه ما بريزي. ستاره گفت: بله چشم حتما . بعد رفت سراغ سبد استكانا كه مادر از خونه آورده بود. داشت از فلاكس چايي مي ريخت كه گوشيش زنگ خورد. بابا پشت خط بود مي خواست آدرس خونه ستاره رو بگيره . و ستاره هم دست و پا شكسته آدرس داد و گفت دايي سعيد كوچه اسمش چيه؟؟؟ دايي سعيد گوشي رو از ستاره گرفت و بلافاصله آدرس رو داد. وقتي پدر ستاره رسيد. ستاره گفت: آخ چه خوب شد بابا اومدي؟؟؟ بعد از سبد استكانهايي كه مادر از منزل آورده بود يه استكان برداشت و براي بابا از فلاكس روي اوپن چايي ريخت و گفت: بابا خيلي كار داريم. بابا يه نامه از جيبش در آورد و گفت: ستاره انقد پُز مي دادي گوشي دار شدي!!!! حالا من پُز مي دم . شماره منم اومد؟ ستاره نامه رو گرفت و گفت: اِه جدي راست مي گي بعد پاكت نامه رو باز كرد و شماره بابا رو از تو كاغذ بلند بلند خوند و 0912.... بعد گفت: آخ جون ديگه به بابا جونم دسترسي دارم . بابا گفت اي واي نه دختر!!!  نه كه دم به ساعت زنگ بزنيا!!!!  مادر ستاره گفت: چيه مرد چه خبره ستاره چشه ذوق مي كنه؟؟؟ باباي ستاره گفت: رفتم خونه لباس عوض كنم كه اين نامه دم در افتاده بود انگار پست چي اومده ديده هيچ كي نيست همونجا انداخته. نگين گفت: چيه بابا شما هم!!!! بجنبين شب شد بعد بلند گفت: سعيد جان با آقا سجاد سر اون كمد رو بگيرين بزارين اون گوشه بعد گفت: اين يخچال رو هم قشنگ بچسبونين به ديوار آشپزخونه ....... همين طوري يه ريز دستور پشت دستور. آخرش سعيد گفت: اي بابا يه باركي بگين ما رو آوردين حمالي ديگه؟؟؟!!!  نگين گفت: پس چي ؟؟؟ بجنبين تنبلا زود باشين شب شد بعد با خنده گفت: ببخشيد آقا سجاد با سعيد بودم به شما برنخوره. بابا با خنده گفت: نه خواهش مي كنم نگين خانم بگين به من چكار بايد بكنم. ستاره گفت: بابا خونه خوب شد بعد ادامه داد نگين جون و دايي سعيد خيلي زحمت كشيدن. بابا گفت: آره دخترم خيلي قشنگ شده انشاا... مباركت باشه انشاا... خوشبخت شي انشاا... عروسي بچه هاشون جبران مي كنيم. نگين گفت: اينا خوشبخت بشن ما هيچي نمي خواهيم خدا كنه كه همه جوونا خوشبخت شن . مادرگفت: آره والله.
      ساعت از دوازده شب گذشته بود. نگين مشغول مرتب كردن آشپزخونه بود حتي دور سطل برنج رو هم ربان  بسته بود . سر هر ربان هم  خيلي ماهرانه يه گل رز خيلي زيبا درست مي كرد. ستاره كه مشغول بود و داشت ميز توالتش رو مي چيد بلند بلند گفت: نگاه كن هر چي مارك آشغاليه خريده. بخدا هنوز هيچي نشده كيف آرايش زوارش داره در مي ره. نگين داد زد چيه ستاره غر مي زني چرا انقدر غر غرو هستي خاله غرغرو . ستاره بلند گفت: آخه تو بيا ببين چه مارك آشغاليه هنوز ازش استفاده نكردم زوارش داره در مي ره. نگين كه مشغول درست كردن گل ربان بود. اومد تو اتاق و گفت: چيه؟؟؟ ببينم. بعد نگاهي به كيف آرايش كرد و گفت: خوب به درك كيف آرايش رو مي خواي چكار جونت سلامت. وردار همه رو با سليقه بچين رو ميز. بعد نگاه كرد و گفت: بببين  تو رو خدا چه ميز قشنگيه كلي جا داره واسه چيدن اين وسايل . بعد رفت تو آشپزخونه. ستاره وسايل اتاق خواب رو مرتب كرد و اومد تو آشپزخونه و گفت: واي نگين مرسي تو چقدر ماهي. چه با سليقه چيده شده مرسي بخدا خيلي ماهي. نگين گفت قابلي نداره عروس خانم غر غرو . ستاره نگين رو ماچ كرد . خيلي خوشحال بود و خيلي به زندگي اميدوار شده بود.  
      ساعت نزديك دو نصف شب بود كه نگين گفت: بسه ديگه خانم جون الان همسايه ها مي يان با تي پا بيرونمون مي كنندا. مادر گفت: باشه بريم . سعيد رفت كه ماشين رو روشن كنه و نگين هم خرت و پرت هاي زيادي رو برداشت و داخل سبد گذاشت . مادر گفت نگين جون استكانهاي من رو نيار بزار براي جهيزيه ديدن براي پذيرايي لازم مي شه نمي خوام ظرفاي دخترم تو دست و پا بيفته.نگين گفت: اِه چطور؟ مادر ستاره ادامه داد: دوست ندارم وسايل دخترم دم دست باشه. تو همين ليوانا شربت مي يارم چرا  ليواناي دخترم رو كثيف كنم. نگين گفت خوب باشه مادر جون انقدر حساس نباش خوب مي شوريمشون. مادر گفت: نه نمي خوام وسايلش دست بخوره. نگين گفت باشه هر طور شما مي خواين. بعد  گشت و يه نايلون برداشت و خرت و پرتها رو داخل نايلون ريخت و سبد ليوانا و استكانا رو همونجا گذاشت. ستاره با چيدن منزل كمي آروم گرفت و از فردا بود كه تو دفتر گل از گلش شكفت. آقاي خان بابا كه خيلي نگران حال ستاره بود براش چايي آورد و گفت: خانم موهبي انگار امروز سرحال تر هستين. ستاره گفت: آره خان بابا جان مرسي. اين چند وقت يه كم عصبي شده بودم. خان بابا گفت: چرا خوب؟ ستاره گفت: والا زندگي نو شروع كردن كلي دردسر داره كه آدم رو خسته و عصبي مي كنه. خان بابا گفت: خانم بي خيال باشين بالاخره اتفاقي كه بايد بيفته مي افته ديگه!! انقدر نگران نباشين. شما خانم دل پاكي هستين و خدا به شما لطف زياد مي كنه. ستاره با اين دلگرمي از جانب خان بابا بيشتر آروم شد. نزديكاي ظهر بود كه آقاي طارمي از راه رسيد و يه نگاهي به داخل اتاق ستاره كرد و بلند گفت: خانم موهبي روبراهي؟ ستاره گفت: بله رئيس ممنون. ستاره تا بعدازظهر شنگول بود و همش خونش رو جلوي چشمش مجسم مي كرد و چيده شدن منزل نور اميدي رو تو دلش روشن كرده بود. و همش مي گفت: خدايا بچه هاي نگين رو خوشبخت كن. بعدازظهر كه به  خونه رسيد، مادر به ستاره گفت: ستاره جان خونه كه آماده شده و جهيزيه هم كه چيده شده زنگ بزنم خانم فراصتي بياد جهيزيه رو ببينه؟؟؟؟ ستاره گفت: مي خوام نبينه!!! مادر گفت: خوب رسمه ديگه دختر جان. ستاره گفت: وا تهفه ما زحمت چيدن رو كشيديم كه اون بياد ببينه!!! مادر گفت: گلم رسمه ديگه مادر شوهر ديگه!! بايد بياد ببينه كيف كنه بايد برات كادو بيارن ديگه. ستاره گفت: باشه مامان زنگ بزن. اما من اصلا راضي نيستم كسي وسايل من رو ببينه.
      قرار شد فاميل نزديك و همسايه ها ساعت شش بعدازظهر تو منزل جديد جمع شن. ساعت نزديك شش بود كه خانم فراصتي و بابك اومدن و چند تا همسايه هم اونها رو همراهي مي كردن. دو تا از عموهاي بابك هم با اونا بودن و دو تا دختر جوون هم كنار دست بابك حركت مي كردند. اون دو تا مانتوي كوتاه و رنگ و سو رفته اي به تن كرده بودند و شلوارهاي رنگي هم به پا كرده بودن و آدامس مي جويدند و مرتب مي خنديدند. خلاصه همه يك به يك در منزل جديد ستاره جمع شدند. نگين هم  كه مرتب با شربت و شيريني پذيرايي مي كرد . خانم فراصتي همين كه وارد شد بلند گفت: وا چرا ربان آبي مگه ربان سفيد و صورتي نبود. دو تا دختر جوون تو مجلس با حالت مسخره اي شروع كردن به خنديدن. مادر ستاره گفت: خوب خود ستاره جون اين رنگ رو دوست داشت. يكي از همسايه هاي خانم فراصتي بلند گفت: والا من تا به حال سرويس آشپزخونه اين رنگي نديدم يا سفيده يا صورتي اين چه رنگيه براي عروس؟؟؟ خانم فراصتي گفت: چقد هم تير و تخته داده مادر بيچاره ات. بعد ادامه داد سه تيكه اساس درست و حسابي اينجاست كه پسر من آورده. بعد تلويزيون و فرش و يخچال رو به همسايه ها نشون داد و گفت: نگاه اين رو پسر من آورده. همسايه خانم فراصتي كه احترام خانم نام داشت و يه زن قد كوتاه و چاقي بود و يه چادر چيت گلدار سرش بود  و از طرز حرف زدنش معلوم بود كه تركه با لهجه شيرين تركي گفت: والاهه ما كه هِچي از دامادمون گبول نچرديم بخدا جدا بازيه. مادر حرفها رو مي شنيد و چيزي نمي گفت اما حسابي عصبي شده بود. ستاره آهسته تو گوش مادر گفت: ولشون  كن مامان بزار هر چي مي خوان بگن. نگين يه لحظه برگشت و گفت: اين كه الان همه جا رسمه حاج خانم!!! تازه الان طوري شده كه ديگه جهيزيه رو خانواده عروس نمي دن؟ احترام خانم گفت: اي بابا از چي تا حالا؟؟؟؟ اين چي حرفيه خانم شما مي زنين جهيزيه آبروي خانوواده عروسي چي مي گين شما؟ نگين گفت: نه هيچم اينطور نيست الان تو اين خرج گرون ديگه پسر و دخترا خودشون كارمندن. ماشاا... درآمد دارن بايد خودشون سور و سات عروسي رو برقرار كنن. مگه مادر پدر گناه كردن. خانم فراصتي گفت: ببخشيد شما كيه ستاره جون مي شين؟ نگين گفت: رفيقش و خواهرش و زن داييش مي شم چطور؟؟!!! خانم فراصتي گفت: اسمتون رو هم نمي دونم؟؟؟ نگين گفت: نگينم!!!خانم فراصتي گفت: نگين خانم من اين رو قبول ندارم مگه غير از جهيزيه خانواده عروس چي مي دن؟ همه خرج با خانواده پسره. نگين ديگه حرفي نزد رفت تو آشپزخونه و بلند گفت: اين حرفا رو ول كنين بياين اين ور بازار. بعد در حاليكه در كابينت آشپزخونه رو باز مي كرد گفت: بياين ببين چه با سليقه چيده شده. خانم فراصتي كه از حرف نگين يه كمي دلخور شده بود بلند گفت: واي خدا نگاه كن چقدر تير و تخته تو اين خونه كوچيك پر كردن . آخه اينا چه ارزشي داره!!  همش چوبه. مادر گفت: والا همين خرت و پرتا  نزديك پنج ميليون آب خورده. خانم فراصتي گفت: خوب اشتباه كردين حداقل دو تيكه اساس مي خريدين كه بتونن استفاده كنن حاج خانم. ستاره كه خيلي ناراحت شده بود گفت: اي بابا هر چي اينجا هست سليقه من و بابكه چرا انقدر بحث مي كنين. خانم فراصتي گفت: نه سليقه بابك نيست سليقه خودته بابك من كه اينطور دوست نداره پولش رو دور بريزه. ستاره ديگه چيزي نگفت:
      خانم فراصتي دوباره ادامه داد: ستاره جان اين چه پرده اي زدين به پنجره خونه تاريك شده!! ستاره گفت: خوب با مبلمان سته ديگه اينم حرفيه؟؟؟؟ خانم فراصتي چشم غره اي به ستاره رفت و گفت: نه والا حرفي نيست دست شما درد نكنه زحمت كشيدين. خانم احترام گفت: والاهه ما براي عروس پرده طوري سفيد مي زنيم اين چيه؟ ستاره گفت: ساتن الان مد خانم بعدشم با مبلمان سته اين چه حرفيه شما مي زنين.
      نگين كه تو آشپزخونه بود، ستاره رو صدا كرد تو آشپزخونه. ستاره كه از عصبانيت دستاش مي لرزيد گفت: جانم نگين جون؟؟؟ نگين آهسته گفت: خدا صبرت بده ستاره جون؟ ستاره گفت: ببين نگين جون اونوقت مي گي چرا ديوونه اي؟؟؟ دليلش اينه ديگه؟ نگين نشست رو صندلي آشپزخونه و آهسته گفت: بخدا حق داري اين ديگه كيه از همه چي ايراد مي گيره عوض دستت در نكنه است. بعد دستش رو مشت كرد و گف همچي برم بشورمش آويزونش كنم رو بند !!! ستاره كه درد دلش پيش نگين باز شده بود گفت: بخدا نگين هيچي به سليقه من نيست هر چي خودش خواسته خريده هر چي من پسند كردم يه ايرادي گرفته. !! نگين گفت: اين زنه چرا اينطوريه دشمن انگار با شما بعد ادامه داد چرا پسرش هيچي نمي گه اونم سرش رو پايين انداخته اصلا حرف نمي زنه!!! ستاره گفت: اون كه اوسكوله بابا ! نگين گفت: پس تو چرا با يه اوسكول عروسي مي خواي بكني؟؟؟؟ ستاره در حاليكه از آشپزخونه بيرون مي رفت گفت: ولش كن نگين بزار گمشن برن. نگين گفت: ستاره حيف كه اينجا مهمونم وگرنه مي دونستم چطور جوابش رو بدم!!! ستاره گفت: نگين جون تو رو خدا جواب اين زنيكه رو بده من ناراحت نمي شم. نگين گفت اينطوريه؟؟؟ باشه پس تماشا كن. بعد رفت تو حال و بلند گفت: اي بابا ستاره تو چرا فرشات با مبلات ست نيست اين چيه؟ بعد در حاليكه روي فرش راه مي رفت گفت: اين چيه چه رنگ عتيقه اي برداشتي چقدر هم نخ نماست. ستاره گفت: والا نگين جان؟؟؟ خانم فراصتي كه مشغول صحبت با احترام خانم بود حرف ستاره رو قطع كرد و گفت: نگين خانم فرش مال پسره منه؟ نخ نما چيه خانم بهترين فرشه!! نگين گفت آره دارم مي بينم قالي كرمونه؟؟؟ نخ  نماست خانم اصلا رنگ فرش رفته اين چيه؟؟؟ خانم فراصتي گفت: اين فرش تو خونه زير پاي پسرم بوده تو اتاق پسرم بوده ما فرش نخريديم چون نو بود گفتم اين رو با خودش ببره. نگين بلند گفت: خوب همين. پس همين رو بگين . بعد بلند تر گفت: اشكال نداره مهم زندگي خوبه انشاا... روي همين فرش نخ نما زندگي خوشي رو آغاز كنند. خانم فراصتي بلندتر گفت: خانم شما انگار سر جنگ دارين. نگين گفت نه من فقط دارم ستاره جون رو راهنمايي مي كنم براي همين اينجام !! خانم فراصتي به احترام خانم نگاه كرد و گفت: خوب پس شما معلم ستاره جون هستين. مي گم ستاره جان دختر خوبيه اما گاهي وقتها كه بد با ما صحبت مي كنه تقصيرش شمايين!!! نگين گفت همينه كه هست . بعد رفت تو آشپزخونه .خانم فراصتي از حرف زدن خسته نمي شد بلند تر گفت: حاج خانم اين نگين خانم شما داره اختلاف مي اندازه. مادر ستاره گفت: نه حاج خانم اين چه حرفيه كه شما مي زنين نگين جان تاج سر ماست بخدا الان چند روزه همه زحمتاي ما به دوش اين بنده خدا و آقا سعيده.خانم فراصتي اين ور و اونور و نگاه كرد و گفت: آقا سعيد كيه؟ مادر ستاره آقا سعيد رو نشون داد و گفت: داداشمه! خانم فراصتي گفت: آهان بله. پس ما هم يادمون باشه اندفعه قشون كشي كنيم. ستاره طاقت نياورد و گفت: ول كنين بابا چرا بحث مي كنين هر چي كه اينجاست ما خودمون دو تايي پسند كرديم. خانم فراصتي گفت: ستاره جون ناراحت نشو من اگر حرفي مي زنم قصدم راهنمايي شما دو تا جوونه. بعد ادامه داد نزارين هر كسي تو زندگيتون دخالت كنه!!! ستاره گفت خانم جون نگين جون هركسي نيست اون هم خواهر برام هست هم دوست بعدشم بهترين زن داداشي كه تو دنيا پيدا مي شه. در اين موقع  بابك به حرف اومد و گفت: ول كنين مادر صلوات بدين تموم شه.
      گوشه اتاق اون دو تا دختر جوون كه همراه خانم فراصتي اومده بودند چشم از بابك بر نمي داشتن و مرتب هر هر و كركرشون براه بود. نگين ستاره رو صدا كرد تو آشپزخونه و گفت: اون دو تا عتيقه كين كه انقدر نيششون بازه و مي خندند؟؟؟!!! ستاره گفت: نمي دونم بخدا كدوم خرين!!!! حتما فاميل اينان ستاره خودش هم كنجكاو شد كه ببين اينا كين كه انقد مي خندند و مسخره بازي در مي يارن. بعد رفت و آهسته بابك رو صدا كرد و بهش گفت: ببخش بابك جان اون دو تا خانم جوون كه اونجا هستن كين؟ بابك نگاهي  به اون دو تا كرد. اونها هنوز يه گوشه در حال خنديدن بودن. به ستاره گفت: دخترعموهامن چطور مگه؟؟؟ ستاره گفت: آخه همش دارن مي خندن گفتم بهشون بگي اگر مطلب خنده داريه بلند بگن همه بخندن. بابك گفت: ولشون كن ستاره جان اونا همين طوري هستن بي خيال اونا شو.
       
       

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۳۳۵۰ در تاریخ چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۲ ۰۲:۰۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1