سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 22 فروردين 1404
    13 شوال 1446
      Friday 11 Apr 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        زنان به خوبی مردان می توانند اسرار را حفظ كنند، ولی به یكدیگر می گویند تا در حفظ آن شریك باشند. داستایوسکی

        جمعه ۲۲ فروردين

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        حوض آرامش
        ارسال شده توسط

        هادی زروندی

        در تاریخ : يکشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۲ ۲۲:۲۹
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۱۶ | نظرات : ۶

        همه جا پر خاک بود.دور تا دورمون سیم خار دار و اطرافمون همه خاکریز بود.هرجا رو که چشم مینداختیم چیزی جز خشکی و خار و خاشاک دیده نمیشد.اخه تو یه پاسگاه مرزی اونم تو یک منطقه کویری چیز دیگه ای انتظار نمیرفت.
        اما بچه ها یه حوض بزرگ ساخته  و روز عید نوروز رفته بودند از قنات روستاهای اطراف کلی ماهی ریز و درشت آورده و اون حوض رو پر ماهی کرده بودند.اسمش هم گذاشته بودیم حوض آرامش...
        همیشه اطراف این حوض نسبتا بزرگ شلوغ بود.سربازها هر موقع دلشون میگرفت میومدن کنار این حوض می نشستند و به ماهی ها غذا میدادند و گاهی هم کمی اب پاشی رو بسوی هم و این شده بود تمام تفریح و و وسیله فرار از غم همه بچه ها...
        اخه تو اون منطقه خشک که حتی  برخی اوقات به دلیل خراب شدن موتور آّب، جیره بندی آب شروع میشد، بودن چنین جایی واقعا به بچه ها آرامش میداد و روحیه رو هم خیلی عوض میکرد.
        گذشت تا اینکه یک روز  برق تمام پاسگاه قطع شد. با بیسیم زدن به مرکز متوجه شدیم که مشکل خیلی اصلیه و تا شب ممکنه  برق وصل نشه..شب شد و هنوز برق وصل نشده بود و تمام تانکر های آب خالی شده و موتور برق هم برای آب کشیدن از چاه از کار افتاده بود...
        بیشتر بچه ها اونشب رو رفته بودن کمین بزنند و فقط عده کمی تو پاسگاه مونده بودیم. همه جا تاریک بود و هیچ نوری نبود.فرمانده همه بچه ها رو به صف کرد و به همه سلاح داد و ازمون خواست هممون تا صبح  دور پاسگاه گشت بزنیم تا مراقب هر گونه حمله احتمالی از سمت اشرار برای ضربه زدن بهمون باشیم.اخه چند ماه قبلش در اثر یک حمله دو نفر از بچه ها شهید شده بودند.نزدیک نصف شب بود..همه بچه ها حسابی تشنه بودند و به خاطر نبود برق، تانکر های آب خالی شده بود. فقط چند گالن آب مونده بود که اونم جیره بندی شده بود...به خاطر دور بودن پاسگاه از شهر و خطرناک بودن مسیر فرمانده حاضر نبود جان کسی رو به خاطر آوردن آب به خطر بندازه و ترجیح داد آّب جیره بندی بشه.
        همه جا ظلمات و تاریکی بود.من داشتم با سلاحم گشت میزدم که یهو صدای مضطربی از دور صدام زد...محمد بود.
        هادی..هادی زود باش بیا....
        به سمت صدا رفتم، از کنار حوض آرامش بود..سریع خودمو رسوندم اونجا...
        واااااااااااای...خدای من...آب حوض به خاطر محکم نبودن دریچه ورودی خیلی خیلی کم شده بود...اونقدر کم که فقط کف حوض آب داشت..برخی از ماهی ها که کناره حوض بودن داشتن می مردند...
        محمد خیلی ناراحت بود و با صدایی که انگار داشت گریش میگرفت بهم گفت: هادی یه کاری بکن..همشون دارن میمیرن..
        از طرفی آب تموم شده بود...محمد سریع پرید تو حوض و با عجله زیاد که انگار دست و پاشو گم کرده بود ماهی ها رو مینداخت گوشه حوض که هنوز یکم آب داشت.ازدحام ماهی ها باعث شده بود که به سختی تو آب شنا کنند.
        به محمد گفتم برو سریع تشت رو بردار بیار تا هنوز که این ذره آّب هم تموم نشده بریزیمشون تو تشت..
        محمد در یک چشم به هم زدن تشت رو آورد و با دستمون ماهی ها  و آب باقی مانده رو ریختیم توش..
        ولی آب خیلی کم بود.خیلی کم، تو همون تاریکی محمد که انگار دست و پاشو گم کرده بود و کمی هم ترسیده بود(مبادا فرمانده ببینتمون که تو این وضعیت بحرانی سر پست نگهبانی نیستیم) گفت هادی اینا تا صبح میمیرن...باید کاری کرد..تورو خدا یه کاری بکن...(محمد از من 4 سال کوچکتر بود)
        کمی فکر کردم و بهش گفتم سریع دنبالم بیا.
        هر طور بود خودمون رو به گالن های آب که باقی مونده بود رسوندیم.محمد جاشو خوب بلد بود...هنوز چند گالن آّب بود که فرمانده جیره بندی کرده بود.به نظر این اندازه آب یکم زیاد بود برای جیره بندی.
        یکی از گالن های آب رو برداشتیم و بدو بدو به سمت حوض رفتیم.نصف آبش رو ریختیم تو تشتی که ماهی ها توش بودن و نصف دیگه گالن رو گذاشتیم وسط حیات پاسگاه و گفتیم بچه ها هرکی تشنشه بیاد آب بخوره.
        ماهی ها خیلی سریع جون گرفتند و همشون سریع شروع به حرکت کردند. هردو خوشحال شدیم و محمد با شادی سریع به سمت محل نگهبانیش رفت...فرمانده وقتی  گالن آب رو دید تو حیات پرسید که این گالن آب اینجا چکار میکنه..!! من گفتم بچه ها تشنشون بود.... و سکوت کردم...
        سری تکون داد و گفت اشکال نداره، فقط صرفه جویی کنید تا صبح شه....
        صبح که شد بچه ها رفتند از شهر آب آوردند و برق پاسگاه هم وصل شد و موتور آب هم به کار افتاد..
        ما حوض رو پر آب کردیم و با محمد ماهی ها رو با شادی ریختیم تو حوض آرامش...
        هیچکس هیچوقت از ماجرای اون شب خبر دار نشد...
        عصر که بچه ها مثل همیشه دور حوض جمع شده بودند، محمد هم بود.
        همونطور که با دستاش آّب رو تکون میداد بهم نگاهی کرد و چشمکی زد...هر دو لبخند زدیم....
         
        امیدوارم از این خاطره که مال دوران خدمت مقدس سربازیم بود خوشتون آومده باشه..
        تقدیم به دوستان عزیز خدمت سربازیم:
        محمد، مسعود، پوریا، محسن، سجاد،محمد رضا و بقیه دوستان... که هنوز هم در حال خدمت در اون پاسگاه و کنار حوض آرامش هستند..
        در پنا حق
         
        "هادی زروندی"
         
         
         
         
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۳۱۳۲ در تاریخ يکشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۲ ۲۲:۲۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        سید مرتضی سیدی

        معلمت همه شوخی و دلبری آموخت جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین به چین زلف تو آید به بتگری آموخت هزار بلبلِ دستانسرای عاشق را بباید از تو سخن گفتنِ دری آموخت برفت رونق بازار آفتاب و قمر از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت همه قبیله من عالمان دین بودند مرا معلم عشق تو شاعری آموخت مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
        شاهزاده خانوم

        دل های ما به صحن حرم خوش نمی شود ااا ما هم چنان کبوتر بی آشیانه ایم
        محمد حسنی

        م گفته ها را شنیدیم ناگفته ها را در بغضی فرو بردیم دیدیم رسیدن ز گفته ها نمی آید
        شاهزاده خانوم

        درویش ها به فقر خیانت نمی کنند ااا ما دست های پوچ به یک هیچ قانعیم ااا بیت دوست داشتنی بود بازم نوشتم
        طاهره حسین زاده (کوهواره)

        قلبم چنانش می تپد کز پیرهن بیرون جهد ااا آیَد کنار قلب تو عشق و سلام ات بر دهد ااا بخشی از یک غزلم ااا سپاس بدروددد

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1