سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        شب برفی - داستان کوتاه
        ارسال شده توسط

        مهسا الیاس پور

        در تاریخ : شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۲ ۰۰:۵۳
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۱۴ | نظرات : ۱۴

        شب برفی
        پاهای سردم را به زحمت از میان برف ها بیرون می کشم و کمی جلوتر دوباره در برف فرو می برمشان تا شاید برسم به مکانی نامعلوم... تا بتوانم نفسی زنده کنم و یا شاید هم دلیلی برای زنده ماندنم داشته باشم ... چون اگر آنجا بمانم ، معلوم نیست که چقدر دوام میآورم .... دست هایم که از زور سرما یخ زده اند را در جیب پالتویم محکم فشار میدهم تا شاید گرم تر شوند با پنهان شدنشان در میان آستر پالتو.... نگاهی به بالای سرم می اندازم از دل آسمان سیاه مایل به خاکستری دانه های کوچک سفید تاب می خورند و بر روی زمین می نشینند. صدای زوزه ی بی رحم باد هم در بین درختان سفید پوش می پیچد که انگاری می خواهد شاخ و برگ ها را به رقصیدن وادار کند اما به خاطر برفی که بر روی شاخ و برگ ها جا خوش کرده دیگر زورش به آنها نمی رسد....
        نای راه رفتن هم ندارم، در یک لحظه همه جا برایم سیاه و سیاه تر میشود و سپس بر روی زمین سرد و نمناک می افتم.... به خاطر تازه بودن لایه ای از برف کف دست هایم به آرامی در برف ها فرو می رود.... صورتم همچون دانه های برف، سفید میشود... دیگر خود را تسلیم برف و سرما کرده ام.... بی آنکه تنم را حرکت دهم فقط سرم را کمی از روی زمین بالا می برم و به جلو نگاه میکنم، تا برای بار آخر درختان سفید پوش را ببینم و دیگر بخوابم تا ابد... می خواهم سرم را بر روی زمین بگذارم که متوجه ی سوسو کردن نقطه ی روشنی در میان درختان میشوم، با دیدنش انگاری چراغ هایی از امید در دلم روشن و به نفس هایم گرما می بخشد. بی معطلی از جایم بلند میشوم، دوباره به آن نقطه نگاه میکنم... بدون تردید با قدم های محکم به سمت روشنایی که به نظر می رسد در جنگل من را به خود می خواند، راه می افتم... احساس میکنم نفس هایم گرم و گرم تر می شوند و دست هایم حرارتش بیشتر...
        به چند متری کلبه چوبی و قدیمی رسیده ام، از داخل دودکش کلبه، دودی خاکستری بیرون می آید و کمی بعد ناپدید می شود. از اینکه اشتباه نکرده ام خوشحال شده ام اما خیلی زود ترس اینکه شاید صاحب کلبه من را به خانه اش راه ندهد خوشحالیم به نگرانی و ترس تبدیل میشود... نگاه می اندازم به پنجره ای که نوری از آن بر روی زمین سرد و یخ زده افتاده... چیزی از داخل خانه به خاطر بخاری که بر روی شیشه ها نشسته، مشخص نیست... در یک لحظه احساس میکنم کسی پشت سرم ایستاده، هنوز به عقب برنگشته ام که دستی سنگین بر روی شانه ی راستم می نشیند، احساس ترس همراه با امید بر جانم چنگ میزند، می خواهم به عقب برگردم که صدایی مردانه به گوش هایم می رسد...
        -         حتماً راهت رو گم کردی؟
        برمی گردم، مردی قوی هیکل در کنار درختی ایستاده و به من که از سرما به خود می لرزم نگاه می کند. از سر و وضعش مشخص است که وضع آنچنانی ندارد، اما خوب همین که لباس های زخیمی پوشیده، در آن سرما خودش خیلی می ارزد...
        بعد از دراوردن دستکشش، دستش را به آرامی جلو میآورد. با کمی ترس دست راستم را از جیبم بیرون می آورم و به جلو می برم. پوست دست هایش خشن اما گرم است... با لحنی دوستانه می گوید:
        -         می خوایی یک قهوه ی داغ بخوری تا یک خورده گرم بشی و بعدش هم با هم یک گپی بزنیم؟
        بی معطلی سرم را به نشانه ی تأیید تکان می دهم و پس از آن هر دو به سمت کلبه، قدم برمیداریم....
        سریع می روم به سمت شومینه که چوب هایی در آن ریخته شده و مشغول سوختن و گرما بخشیدن به خانه است، .... دست هایم را نزدیک آتش می برم و کمی آن ها را به هم می مالانم... می نشینم بر روی صندلی کنار شومینه و زیپ پوتین هایم که حسابی خیس شده اند را پایین میکشم و پاهای سرد و خیسم را بیرون می اورم... با انگشتانم کمی آن ها را ماساژ داده و سپس به طرف شومینه دراز میکنمشان. کم کم در حال گرم شدن هستم... نگاهی به اطراف می اندازم. اتاق کوچک و ساده ای است.. نزدیک شومینه تخت چوبی قرار دارد و در گوشه ی یگر اتاق، میز چوبی قرار گرفته... در کف اتاق هم یک موکت مربع شکل و کهنه انداخته شده است... به مرد نگاهی میکنم در روشنایی پیرتر به نظر می رسد. ریش هایش کوتاه و کمی از موهای جلوی سرش هم ریخته و مابقی هم سیاه و خاکستری هستند... و فقط یک دستکش پوشیده... در دل میگویم: حتماً آن قدر برای درست کردن قهوه عجله کرده که فراموش کرده است دستکش دیگرش را هم درآورد و یا اینکه لنگه ی دیگر را هم بپوشد... دوباره به طرف شومینه برمی گردم و به شعله های آتش خیره میشوم، با دقت به صدای جیغ خفیف چوب ها که آرام آرام می سوزند گوش میدهم... نمیدانم چرا اما هرگاه به شعله های آتش و چوب ها که در حال سوختن هستند نگاه میکنم، دیگر چشم ها و گوش هایم اسیر میشوند و خلاصی ندارند...
        -         چیه تو فکری جوون؟ نکنه این آتیش طلسمت کرده باشه؟! راستی از موقعی که دیدمت یک کلمه هم حرف نزدی ها؟
        به طرف مرد  که در کنارم ایستاده برمیگردم ، لبخندی میزنم: طلسم! نه! توی این فکر بودم که کمتر از بیست دقیقه پیش داشتم با زندگی خداحافظی می کردم.. اما حالا...
        خنده ی کوتاهی میکند: آره خوب، زندگیه دیگه .... وقتی انتظارش رو نداری ادم رو غافلگیر می کنه .... اصلاً اصل زندگی هم همینه... یه موقعه شادت می کنه و یه موقع هم ... خوب...
        نفس عمیقی میکشد، فنجان را به سمتم می اورد و خود می نشیند بر روی تخت خواب ... بخاری گرم از فنجان بلند شده است.. یکی از انگشتانم را بر روی بدنه ی فنجان میکشم.... گرمای لذت بخشی دارد ...  دستم را حلقه میکنم دور فنجان ، و آن را به نزدیک صورتم می برم .... بوی قهوه به بینی ام می خورد و من را مشتاق تر به نوشیندنش می کند... لبم را بر روی لبه ی فنجان می گذارم، کمی از قهوه ی گرم را از دهان و گلوی سردم به پایین میفرستم..... واقعاً تا آن روز آنچنان از خوردن قهوه لذت نبرده ام... دیگر از درون هم در حال گرم شدن هستم.. مرد بعد از تک سرفه ای نفس عمیقی میکشد: خوب جوون نگفتی اسمت چیه؟ کجایی هستی یا اینکه از کجا اومدی ؟ و به کجا می خوایی بری؟
        فنجان را از صورتم دور میکنم، سکوت نچندان طولانی که کرده ام را میشکنم و میگویم: اسمم آریان و ایرانی هم هستم.. اما پانزده سالی میشه در دانمارک زندگی می کنم، جایی نمی خواستم برم...
        با تعجب می پرسد: یعنی مقصدی نداری؟
        میخندم : نه ، نه اینکه مقصد ندارم... آخه با دوستم که امریکایی هست اومدیم جنگل ... اما خوب نمیدونم چی شد که یکدفعه همدیگر رو گم کردیم...
        ابروهایش را بالا می اندازد و میگوید: مطمئنی هم رو گم کردین؟! ... شاید تو اون رو گم کردی نه اون تو رو ....
        به این حرفش فکر میکنم اما باز متوجه ی منظورش نمیشوم ، از طرفی به خاطر خستگی حوصله ی بحث را هم ندارم و به همین خاطر دوباره به نوشیدن قهوه ادامه میدهم... دوباره میگوید: خوب جوون، اه ببخشید آریان .. خانواده چی داری؟ اصلاً چند سالته؟
        خودم را کمی بر روی صندلی جابه جا میکنم : سی و پنج سال و مجردم ...
        -         من همسن تو که بودم هم زن داشتم هم یک دختر خوشگل و ناز... اسم زنم " جیمی " بود ، خیلی مهربون بود... دست پختش هم عالی .. دخترم هم اسمش " آن " بود..
        با تعجب نگاهش میکنم و میپرسم : بود؟! مگه حالا نیستن؟!
        با دستی که بدون دستکش است، گوشه ی چشمش را پاک میکند : نه نیستن.. تقصیر من هم هست... تقصیر من... بیست سال پیش مثل همین امشب به پیشنهاد من با جیمی و آن می خواستیم واسه ی کریسمس بریم اون شهر لعنتی .. حتی نمی خوام اسمش رو هم بیارم... اون وقت ماشین توی راه خراب شد. اول خواستم خودم تنها برم کمک بیارم، اما بعد پشیمون شدم و "جیمی" و "آن" رو هم با خودم بردم، که اون ها رو اول به یک جای امن برسونم و بعد برم سراغ ماشین... اما ای کاش همونجا گذاشته بودمشون..
        صدایش به لرزه افتاده و قطرات اشک از چشمان بی روحش بر روی گونه هایش سر می خورند و سپس به پایین می افتند... صورتم را به صورتش نزدیک میکنم و دستم را بر روی دست سردش میگذارم : مگه بعدش چی شد؟
        -         داشتیم هر سه مون با هم می رفتیم... اما من مثل همیشه سردم شده بود و آروم راه می رفتم.. اما " جیمی " و " آن" مثل همیشه باهم شعر می خواندند و قدم هایشان تند تر از من بود.. جیمی فقط دستش یخ میکرد و چون دستکشش در چمدان ها جا مانده بود به همین خاطر من دستکش هام رو به او دادم اما او فقط یکی از لنگه ها را قبول کرد... من هم لنگه ی دیگر را پوشیدم ... دیگر خسته شده بودم و چند لحظه ای بر روی زمین نشستم و ان ها همچنان شعر می خواندند و می رفتند ... دوباره بلند شدم اما دیگر از آنها فاصله ام بیشتر شده بود که یک دفعه فرورفتن "جیمی" و "آن" را در زمین دیدم و سپس صدای جیغ آن ها در جنگل پیچید... سریع خود را به انها رساندم اما دیگر تنها با مشت کوبیدن به درختان و خود را بر روی برف ها غلتاندن و برف ها را بر سر و صورتم ریختن کار دیگری از من بر نمی آمد... چاه عمیقی در انجا بود و تنها رویش چوبی گذاشته بودند که آن هم به خاطر برف و سرما پوسیده بود .... و ... و ...آن  چاه دختر و زنم را از من گرفت...
        او دیگر به هق هق افتاده است... نمی دانم باید چه حرفی بزنم ... برای همین ترجیح میدهم سکوت کنم  ... چند دقیقه بعد از روی تخت بلند میشود به سمت در میرود... چشمانم او را دنبال میکند،سکوت اتاق را میشکنم : پس واسه ی همینه که یک دستکش داری؟.... با سر، تایید میکند حرفم را.... و آرام میگوید: مرد جوون من فعلاً میرم آخه امشب همون شبیست که جیمی و آن در چاه افتادند و می خوام برم بهشون سر بزنم... تو هم روی تخت بگیر بخواب چون حسابی خسته ای .. راستی یادت باشه حتماً بدونی که باید به کجا بری و باید راهت رو مشخص کنی... یادت نره ها... فعلاً خداحافظ...
        بعد از رفتن او بر روی تخت دراز میکشم اما حرف هایش در ذهنم می چرخند و خود را مدام به نمایش میگذارند  ... واقعاً چه منظوری داشت؟؟ و همچنین به این فکر میکنم که اون می خواست بره سر خاک همسر و دخترش یا اینکه به اون مکانی بره که اون اتفاق افتاده بود؟... پتو را تا سرم بالا میکشم ....
        با صدای زوزه ی گرگ ها از خواب می پرم، بر روی تخت می نشینم و از پنجره نگاهی به بیرون می اندازم... آسمان روشن شده است و نور آفتاب از لابه لای ابرها بر روی جنگل نشسته... سردمست.. به شومینه نگاه میکنم،  آن را خاموش و تاریک میبینم... نگاهی به اطرف می اندازم... اتاق نم زده و قدیمی به چشمم می آید. انگاری چند سالیست که در انجا هیچ کس زندگی نمی کند حتی فنجان هم چرک و خاک آلود بر روی میز رها شده است و به نظر می رسد سال هاست که شسته نشده . در کلبه را باز میکنم، نور خورشید به چشم هایم میخورد، دست راستم را سایه بان چشم هایم کرده ام و به اطراف نگاهی می اندازم ...کلبه در میان برف ها اسیر شده و هیچ چیزی نیست جز زمین و درختان پوشیده شده از برف.... و دیگر فقط برف است و برف است و برف ....
         
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۳۰۵۶ در تاریخ شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۲ ۰۰:۵۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        میر حسین سعیدی

        لاله و گل نشانه از طرف یار داشت ااا بی خبر آمد چنان روی همه پا گذاشت
        ابوالحسن انصاری (الف رها)

        نرگس بخواب رفته ولی مرغ خوشنواااااااگوید هنوز در دل شب داستان گل
        میر حسین سعیدی

        رها کن دل ز تنهایی فقط الا بگو از جان ااا چو میری یا که مانایی همه از کردگارت دان
        نادر امینی (امین)

        لااله الا گو تکمیل کن به نام الله چو چشمت روشنی یابد به ذکر لااله الا الله چو همواره بخوانی آیه ای ازکهف بمانی ایمن از سیصد گزند درکهف بجو غاری که سیصد سال درخواب مانی ز گرداب های گیتی درامان مانی چو برخیزی ز خواب گرانسنگت درغار مرو بی راهوار در کوچه و بازار مراد دل شود حاصل چو بازگردی درون غار ز زیورهای دنیایی گذر کردی شوی درخواب اینبار به مرگ سرمدی خشنود گردی زدست مردم بدکار
        میر حسین سعیدی

        مراد دل شود با سی و نه حاصل ااا به کهف و ما شروع و با ه شد کامل اااا قسمتی از آیه سی ونه سوره کهف برای حاجات توصیه امام صادق ااا ما شا الله لا قوه الا بالله اال

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        4